_ را..رایان.. گُ..گفت؟
گفت که او.. اون.. قراره بیاد فرانسه؟؟
یعنی اینجا؟!!دوتا آلفا که از لکنت ناگهانی هوسوک ترسیده و گیج شده بودن به حالتهای عصبیش نگاه کردن.
ترس؟؟؟ نه اون حسی که از چشماش میخوندن
ترس نبود..،
بی حسی و نا امیدی خالص بود.
انگار که هیونگشون گیر هیولای معروف زیر تخت افتاده باشه، و هیچ راه فراری باقی نمونده باشه...
جونگکوک با نگرانی سمت هوسوک که خم شده بود و یکی از دستاشو بین قفسه سینه و گردنش فشار میداد دولا شد و سعی کرد نگاهش دنبال کنه..._هیونگ متوجه نمیشم چی میگی !
منظورت اون بوکسورهاس که توی گوشی ماتیاس بود؟؟؟جیمین حرف جونگکوک ادامه داد.
_خانوم جراد هم امشب داشت مسابقهاشو میدید.( باخنده نگرانی که بابت حالت هوسوک بود ادامه داد) انگاری که فن پروپا قرصش بود....
وَ طبق گفته های خانوم جراد عزیزت؛
مثل اینکه.. ادامه مسابقاتش توی فرانسهاس؛البته احتمالش صد در صدی نیست!! چطور هیونگ
اتفاقی افتاده؟! اونو میشناسی؟!حالا حتی رایان و دوستاشم که بعد از پیاده شدن از آسانسور، چند قدمی از اونها فاصله گرفته بودن، به سمت هوسوک برگشته بودن، رایان با نگرانی و ماتیاس و آرکانم با تعجب به وضعیت اون سه نفر نگاه میکردن.
هوسوک سرشو بالا آورد، با دیدن چشمهایی که روش بود به خودش اومد.
_ هی... هیچی؛ فکر کنم اشتباهی پیش اومده..
هیچی..جیمینی.. بهتره بریم.بعد سعی کرد رویِ زانوهایی که دقایقی میشد شل و سست شده بودن و ایستادن روشون، خیلی سخت بنظر میرسد، بایسته.
نفس عمیقی کشید، تلاش کرد لبخندِ همیشگیشو روی صورتش بیاره.با صدای بلندی از اون دونفر پرسید...
_شما دوتا!!!
نمیخواید امشب مهمون هیونگتون یه شام خوشمزه بخورید؟؟با خندهای که نمیدونست از کجا آورده، پشتشو به رایان و نوچه هاش کرد و کلاه هودی اون دوتا آلفای نعنایی و چوبی، که هرکدوم ازش چند سانتی متر بلندتر بودن رو کشید.
اون دوتا آلفا که با رایحه های نگرانشون هنوز تو شوک وضعیت پیش اومده، همونجوری ایستاده بودن، سمت رستورانی که مدنظرش داشت کشید.هوسوک دروغ نگفته بود. واقعا میخواست اونارو بعد از اون ' توفیق اجباری' یه غذای خوشمزه مهمون کنه.
مکدونالدی که این اواخر، اون اطراف دیده بود، بنظر میرسید بهترین راه برای منحرف کردن فکر دوستاش از 'حالت چند دقیقه پیشش' بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/348080394-288-k447555.jpg)
YOU ARE READING
ʙᴇƦɢᴀᴍᴏᴛ {V⃞h⃞o⃞p⃞e⃞}
Fantasyᴍᴀɪɴ ᴄᴀᴜᴘʟᴇ : ᴠʜᴏᴘᴇ Sᴜʙ_ᴄᴀᴘʟᴇᴛs: Kᴏᴏᴋᴊɪɴ ɢᴇɴʀᴇ : ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀsᴇ , Sᴍᴜᴛ, ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ , ғʟᴜғғ , ᴄᴏᴍᴇᴅʏ بازی زمان؛ آدمو میشکنه، نابود میکنه، خم میکنه... زمان طوری به بازی میگیرتت که یادت میره چی بودی؟! آرزوهات... دلیل لبخندت... همرو نابود میکنه و تو؟! یا...