part18

345 46 14
                                    

کیفشو برداشتو به سمت در رفت. دستگیره در رو پایین کشید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
یونگی: درو باز کن.
جانگکوک: چرا باید به حرفت گوش کنم؟
یونگی: چون من مین یونگیم و تو حل نداری واسم تصمیم بگیری.
از رو تخت بلند شدمو به سمتش گرفتم.
جانگکوک: همینت باعث شده جذبت بشم بچه.
از حرفم جا خورد ولی باز هم ارامششو حفظ کرد.
یونگی: گفتم درو باز کن.
جانگکوک: میخوای امروز دانشگاه رو کنسل کنم‌؟
یونگی: میگم درو باز کن‌.
جانگکوک: منم میگم نمیخوام. وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کنو بگو چشم.
با حس سوزشی رو صورتم به یونگی نگاه کردم.
یونگی: دیگه با من اینجوری حرف نزن.
کلید رو از رو میز برداشتو درو باز کرد. اگه کلیدو جای بهتری گذاشته بودم نمیتونست بره.
لباسامو عوض کردم خواستم خارج بشم که با دارو های یونگی مواجه شدم. نبرده بودشون. داروهاشو برداشتو به دنبال یونگی دوید.
خدمتکار درحالی که میز صبحونه رو میچید اومد سمتم.
خدمتکار: آقا صبحونه نمیخورین ؟
کوک: نه کیفمو بیار دیرم شده.
کیفمو از رو صندلی برداشتو سمتم گرفت.
خدمتکار: روز خوبی داشته باشین آقا.
سدی تکون دادمو دویدم بیرون. سوار ماشین شدمو سمت در رفتم.
کوک: اون پسر بچه کجا رفت...
نگهبان در حالی که بینیشو خون الودشو پاک میکرد گفت:
نگهبان: قربان هر کار کردم نتونستم نگهش دارم. اینم موند رو دستم.
کوک:خیلی خوب مهم نیست.
پامو رو گاز کوبیدم که ماشین با صدای وحشتناکی به حرکت در اومد.
با چشم دنبال یونگی میگشتم ولی نبود که نبود. انگار آب شده رفته تو زمین.
کوک: کجایی لعنتی.
با دیدم شلوغی جلو در دانشگاه مطمئن شدم حالش بد شده. سریعا از ماشین پیاده شدمو سمتش دویدم.
جیمین: بچه ها لطفا یکم دورشو خلوت کنین بزارین نفس بکشه...
بچه هارو پس زدم. جیمین سینه یونگی رو می‌مالید. یونگی هم برای نفس کشیدن بیشتر تقلا میکرد. بدون معطلی برآید استایل بغلش کردمو به سمت درمونگاه مدرسه دویدم. دکتر با دیدن وضعیت یونگی عصبانی گفت:
دکتر: همین الان با پدرشون تماس میگیرید. دکتر سریعا ماکس اکسیژنو رو صورتش گذاشت.
دکتر: با پدرشون تماس بگیرید باید به بیمارستان منتقلشون کنیم.
سری تکون دادمو از درمونگاه خارج شدم.جیمین از استرس با انگشتاش بازی می‌کرد. با دیدنم سریع اومد جلوم.
جیمین: چی شد؟
کوک: باید به بیمارستان منتقلشون کنن. میرم به مدیر اطلاع بدم.
جیمین سری تکون دادو رو صندلی انتظار نشست. به سمت دفتر دویدم بدون در زدن وارد شدم.
کوک: مین یونگی. حالش خیلی بده. باید با پدرشون تماس بگیرید.
مدیر: باشه جناب جئون اروم باشین.
مدیر گوشیو برداشتو به آپا یونگی زنگ زد.
مدیر: جناب جئون شما بفرمایید کلاستون.
به ناچار سر تکون دادمو به سمت کلاس رفتم.
یونگی
بالاخره نفسم بالا اومد. دست های مشت شدمو بار کردمو اکسیژن رو وارد ریه هام کردم.
جیمین با نگرانی دستمو بین دستش گرفت.
جیمین: چت شد یهو یونگیااا...
با صدای نگران آپا نگاهمو ازش گرفتم.
اپا: یونگی کجاست؟
دکتر: دنبالم بیاید.
آپا سریعا کنار تختم قرار گرفتو بغلم کرد. از حرکتش جا خوردم.
آپا: چرا مواظب خودت نیستی یونگیاا..
یونگی: مگه چی شده حالا.
نگاهمو ازشون گرفتم.
یونگی: الان خوبم.
خواستم از رو تخت بلند شم که با صدای عصبی دکتر به سر جام نشستم.
دکتر: همین الان به بیمارستان مرکزی منتقلشون میکنین.
اپا نگران دستمو گرفت:
اپا:مشکلش جدیه؟
دکتر:کاملا جدیه. اگر یک ثانیه دیگه غفلت کنین شاید به قیمت مرگ پسرت تموم شه.
رنگ از رخ اپا پرید. یعنی اینقدر براش مهم بودم؟ بیخیال نگاشون می کردم.
دکتر: من هماهنگ میکنم امبولانس بیاد نمیتونم بزارم با کم کاریات خودتو به کشتن بدی‌‌.
با آپا از کنارمون رد شدنو رفت تا هماهنگیای لازم رو انجام بدن.
جیمین: یونگیا چی شده؟ میخوای باهام صحبت کنی؟
نگاهمو ازش گرفتم‌.
یونگی: نه.
کنارم نشستو دستشو رو زانوم گذاشت.
جیمین: من کاری کردم؟
یونگی: نه.
اول نگاهمو به دستش و بعد به صورتش دادم. با تردید دستشو برداشتو رو زانوی خودش گذاشت.
جیمین: اپا امروز اجازمو گرفته. میخوام پیشت باشم.
چیزی نگفتمو منتظر موندم تا آپا بیاد.اصلا علاقه ای به بیمارستان نداشتم. حاضر بودم بمیرم ولی بیمارستان نرم. با شنیدن صدای دکتر که داشت برای کسی حالمو توضیح می‌داد به خودم اومدم.
دکتر: اینجاست.
پرستار های مخصوص بیمارستان وارد اتاق شدن.
پرستار۱: سلام آقا بد اخلاق .
به پرستاره نگاه کردم. چقدر شبیه اوما بود.
اپا: میا...
به سمتش برگشتم که بدون حرف از اتاق خارج شد.
خیره نگاش میکردم. یه دستشو پشتم و یکی دیگشو رو سینم گذاشت.
پرستار۱:نفس عمیق بکش عزیزم.
دستمو رو دستش گذاشتم.
یونگی: شما خیلی شبیه اومام هستین.
احساسات یونگی؟ دوباره یادش افتادیو بیشتر از خودت متنفر شدی؟
دستشو از رو سینم پس زدمو کولمو برداشتم. سریعا از اون فضای خفه کننده خارج شدمو به حیاط مدرسه پناه بردم. تنگ شدن نفسمو حس میکردم. نباید دوباره حالم بد میشد. به سمت در خروجی مدرسه میرفتم که صدا زدنای جیم متوقفم کرد.
جیمین: یونگی...لطفا یه دقیقه وایسا...خواهش میکنم...
وایسادمو دست به سینه برگشتم سمتش.
جیمین همین که رسید بهم دستاشو رو زانوهاش گذاشتو تند تند نفس میکشید.
جیمین: چرا اینقدر عجله داری. این واست خوب نیست.
به ساعتم نگاهی انداختم.
یونگی: یک دقیقت تموم شد.
خواستم برم که دوباره دستمو گرفت.
جیمین: یونگی نمیدونم چی تو سرته ولی این پرستاره یه گزینه عالی واسه پر کردن جای خالی اوماته.
دستمو از دستش کشیدم بیرون که دوباره دستمو گرفتو دنبال خودش کشیدتم.
یونگی: هی جیمیناا...تمومش کن.
سرفم دوباره شدت گرفت‌. دستمو از دستش کشیدم بیرونو رو گلوم گذاشتمش. رو دوزانو نشستمو تلاش میکردم اکسیژنو وارد ریه هام کنم. جیمین سریعا همراه با پرستارو آپا اومد.
پرستار: برانکاردو بیارین....
آپا وقتی تلف نکردو به سمتم دویدو بلندم کرد....
پ.س
پرستار: متاسفم قربان ولی کلری از دستمون بر نمیاد. ما پادزهر روهم بهشون تزريق کردیم ولی به هر حال نصف ریشون از کار افتاده.
چشمام داشت از کاسه در میامد. نصف ریش...چیشده؟؟؟
پ.س:باشه کارت خوب بود.
پرستار: خواهش میکنم قربان انجام وظیفه بود.
تماس قطع کردمو به سمت اتاق یونگ هون رفتم. دون در زدن وارد شدم.
پ.س: یونگ هون ما باید......واو پسر...
یونگ هون در حالی که تن یه پسر کوچولو فاکی لخت رو فتح میکرد گفت:
یونگ هون: چی میخوام.
‌گازی از نیپل پسرک گرفت.
هوسوک: دستتو بکش لعنتی. فاک یووو...
با بالا بردن درجه ویبراتوری که داخل حفره پسرک بود ناله هاشم بلند تر شد. اشکای پسر روی صورتش جاری شدو لرزش بدنش بیشتر شد. نگاهمو ازش گرفتم.
پ‌س:میخوام مین یونگی رو این بار به صورت کاملا واقعی و حقیقی گروگان بگیرم.
یونگ هون همونطور که از ناله های برده جدیدش لذت می‌برد نگاهشو بهم داد.
یونگ هون: دیوونه شدی؟ اینجوری که کامل میشناستت.
پ.س: میخوام بدزدمش. ولی نه به اسم پرنده سیاه. به اسم جئون جانگکوک
پوزخند شیطانی رو لبم نشستو از در خارج شدم.
_________________________________________
اخخ دیدین چی شد؟😂😂
پرنده سیاه همون جئون جانگکوکه🙃🙃🙃
به نظرتون چه اتفاقی واسه یونگی کوچولومون میفته؟
یونگی میفهمه جانگکوک همون پرنده سیاهه یا نه؟

_________________________________________اخخ دیدین چی شد؟😂😂پرنده سیاه همون جئون جانگکوکه🙃🙃🙃به نظرتون چه اتفاقی واسه یونگی کوچولومون میفته؟یونگی میفهمه جانگکوک همون پرنده سیاهه یا نه؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اوما یونگی

پرستار۱ (سومین)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پرستار۱ (سومین)

میدونم دیشب قرار بود دو پارت بزارم ولی نشد. متاسفانه ساری اصلا نت خوب نیست. آخر هفته برمیگردم شهر خودم اون وقت واستون جبران این روزارو میکنم.🫣😘

*<هزارتو>*Where stories live. Discover now