part36

220 33 3
                                    

با دهن نیمه باز نگاش میکردم.
یونگی: تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا خونه ماست. اصلاچرا ریموتش باید دست تو باشه؟
از ماشینش پیدا شدو با ارامش اومد سمتم.
چانگیو: تو از خیلی چیزا خبر نداری. اپات همه چیزشو باخته. حتی...
کمی مکث کرد.
یونگی: حتی چی؟ الان کجاست؟
چانگیو: همه چیزشو دیگه. الان هیچ کس نمیدونه کجاست.
برای نگهبان سوتی زدو با دست بهش اشاره کرد ماشینو بیاره تو. دستشو رو شونم گذاشت.
چانگیو: بریم تو. هوا سرده.
دلم واسه خونه خیلی تنگ شده بود.
یونگی: وسایلا هنوز سر جاشه؟
چانگیو: یه سریاش اره. مثل اتاق تو ولی وسایلای اتاق اوما و اپاتو جمع کردم‌.
با باز کردن در دویدم داخلو مستقیم رفتم تو اتاقم. فرش وسط اتاقو جمع کردمو در کوچیک که اونجا بودو باز کردمو رفتم پایین.

دستمو رو کتاباو میکشیدمو میرفتم پایین. با دیدن پیانو که سرجاشه نفس راحتی کشیدم. با خوشحالی به سمتش رفتمو رو صندلی کوچیک جلو پیانو نشستم. دستامو رو کلاویه ها قرار دادم. چشمامو بستمو شروع کردم به نواختن آهنگی که از وقتی به دنیا اومدم تو خونمون پخش می‌شد.
[فلش بک]
همونطور که دستام رو دستش اوما بود باهاش میخوندم.
به آپا که کنارمون نشسته بود نگاه کردم. خنده از ته دلی کردم که جفتشون بغلم کردن.
اوما: دوستش داری یونگ؟
دستامو رو کلاویه ها زدم که صدای بدی ایجاد کرد. تکونی تو جام خوردم که اوما و آپا خندیدن. اوما دستامو تو دستش گرفت.
اوما: ببین اینجوریه پسر کوچولوم.
اروم اروم به کمک اوما آهنگو میزدیم. آپا هم برای کامل کردن ریتم همراهیمون میکرد. باهمون لحن بچگونم آهنگو میخوندم.
چند سال از اون روز گذشته بودو حالا من کاملا به ریتم آهنگو مسلط شده بودم. بین اوما و آپا نشستم.
یونگی: اماده این؟ یک... دو... سه..
هر سه باهم شروع به نواختن کردیم. ترکیب صداهامون به هر سه مون آرامش میداد. با دقت انگشتامو رو کلاویه ها فشار میدادم. با تموم شدن آهنگ اوما و آپا جفتشون واسم دست زدنو محکم زدیم قدش. در نهایت مهمون بغل گرمو دوست داشتنشون کردنم. کاش بیشتر قدر این بغلو میدونستم....
[پایان فلش بک]
اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود. کلی سال از اون دوران گذشته بود. با مهارت دستامو رو کلاویه ها جابه جا میکردمو ریتم آهنگو مینواختم. بعد از مرگ اوما ، آپا از این آهنگ متنفر شده بود. منم دیگه حق نواختنشو نداشتم. اپا خیلی بی رحمانه با مرگ اوما برخورد کرده بود. حتی بخاطر اون منم نباید یاد اوما می افتادم. چشمامو محکم تر روهم فشار دادم. حس دستای اوما رو دستام حس ارامش بخشی بهم میداد. حس میکردم جفتشون کنارم نشستن. درست مثل همون یونگی دو سه ساله باهم همخونی میکردیم. دوستش داری یونگ..... خدا ببینش چقدر ماهر شده.... آفرین یونگ کوچولو همینو ادامه بده عالیه... بیا بغلم ببینم یونگی کوچولو....
آخرین کلاویه رو فشوردمو به ریتم پایان دادم. با ساکت شدن میانو صدا های تو مغزمم خاموش شد. صدای دست کسی توجهمو جلب کرد به سمت صدا برگشتم.
چانگیو: عالی بود.
دستی به صورتم کشیدمو اشکامو پاک کردم.
چانگیو: شام خوردی؟ فکر کنم گرسنه باشی.
سرمو به نشونه نه تکون دادم. دلم میخواست تا صبح همینجا بمونم. اینجا تنها نقطه ای بود که میتونستم باهاش تو گذشته قشنگم زندگی کنم.
چانگیو: اینجا سرده. بیا بریم بالا یونگیا.
یونگی: همینجا راحت ترم.
چانگیو: زود زود. من حرف حالیم نمیشه. زود بیا شامتو بخور بعد دوباره بیا اینجا.
با دل پیچه ای که از شدت گرسنگی بود تصمیم گرفتم به حرفش گوش بدم. از پشت پیانو بلند شدمو به سمتش رفتم. دستشو رو شونم گذاشت.
چانگیو: متاسفم.
یونگی: ممنون
نفسمو بیرون فرستادمو دنبالش راه افتادم.
چانگیو صندلی رو برام عقب کشید. متعجب نگاش کردمو رو صندلی نشستم. صندلیمو به جلو هول دادو خودش کنارم نشست. از کاراش سر در نمیاوردم. اونقدری گشنمه بود که وقتی خودشم شروع به خوردن کرد دیگه به هیچ فکر نکردم. وسط غذا خوردن بودیم که گوشیش زنگ خورد.
چانگیو: سلام اوما...... الان؟.... امم اره چرا که نه.....
از پشت میز بلند شدو همونطور که به سمت در میرفت با تلفنش حرف میزد. یعنی اوماش زنگ زده بود؟
دوباره مشغول خوردن شدم‌ که با شنیدن صدای زنو مردی به کل اشتهامو از دست دادم. ورودشون به آشپزخونه باعث شد سریعا از جام بلند شم.
یونگی: سلام.
زنو مرد نگاه مشکوکی یه چانگیو انداختن.
چانگیو: اینا والدینمن یونگیا و....
کنارم وایسادو دستشو دور کمرم حلقه کرد.
چانگیو: یونگی دوست پسرم.
شوکه نگاش کردم. بیخیال نگام می کرد. جوری که انگار اصلا نظر من واسش مهم نیست. من اگه میخواستم دوست پسر کسی باشم دوست پسر تهیونگ میشدم. با یادآوری حرفای تهیونگ نظرم عوض شد. شاید چانگیو انتخاب بهتری باشه. با حس درد تو پهلوم آخی گفتمو با حرص برگشتم سمت چانگیو.
آپا چ: اسمت یونگی بود درسته؟.. آپا و اومات کجان؟
یونگی: آپا و اومام؟
چانگیو: آپا بیخیال. الان قرار این سوالا نیست.
آپا چ: ولی من از سوال بی جواب اصلا خوشم نمیاد.
نگاه خیرش حسابی معذبم کرده بود. به ارومی لب زدم.
یونگی: جفتشونو از دست دادم
سرمو انداختم پایین. دیگه دلم نمیخواست با نگاه تحقیر آمیز کسی مواجه بشم‌. حتی تصور اینکه آپا هم مرده میتونست دیوونم کنه. هیچ وقت دلم نمیخواست خبر مرگشون بشنوم.
اوما چ: آخی طفلک. چجوری؟
چانگیو: تمومش کنین دیگه.
اپا چ: چند سالشه؟
یونگی: ۱۸
اپا: ۱۰ سال اختلاف سنی زیاد نیست چانگ؟
چانگیو: بیخیال آپا سن فقط یه عدده.
اوما چ: درست میگه بیخیال. بزار زندگیشو بکنه. مهم اینکه تونسته پسرتو راضی نگه داره.
چشمام از تعجب گشاد شد. تونستم راضی نگهش دارم؟ به چانگیو که با یه پوزخند مزخرف نگام می‌کرد نگاه کردم.
یونگی: خوب من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. باید برم.
چانگیو: تو جایی نمیری یونگیا. ما باهم حرف زدیم.
یونگیم نه هیچ.....
اوما چ: رو حرف پسرم حرف بزنی میدونی چه اتفاقی میفته؟
اپاش هم با یه اخم ترسناک و جدی نگام می‌کرد. دستو پام داشت بی حس میشد. تهیونگااا کاش از پیشت نمیرفتم.
_

________________________________________

آهنگی که میخوندن once again بود. خیلی سعی کردم اسمشو اون بالا بنویسم ولی کلا فنتو همه چی خراب میشد. ببخشید دیگه🙏❤️

*<هزارتو>*Where stories live. Discover now