☁🖤My Miracle🖤☁

135 29 30
                                    

Ganer: Slice of life, angest, romance...

Couple: Sope

By cghfuo (🤭me🤭)

                        ❣️Hope you enjoy❣️


(با آهنگ we can't stop از میلی کروز وانشات رو بخونید)

به یاد نداشت حتی یک بار هم در طول این سه سال زندگی کردنشون با هم، بدون هیچ انرژی ای و با اخم روی صورتش از خواب بیدار شه و حتی نخواد روزش رو با پایین اومدن از تخت شروع کنه.....
درواقع تنها دلیلی که تموم این چند وقت باعث میشد صبح با لبخند بیدار شه و با همون لبخند پاک نشدنی هم روزش رو بگذرونه و دوباره برگرده توی تخت یونگی بود.....
که حالا......
با یاداوری جر و بحث شدید دیشبشون چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و فقط خواست فراموش کنه چه کلمات احمقانه ای از دهنش بیرون اومده که واقعا اون لحظه قصد گفتنشون رو نداشت....
فقط... عصبی بود...به شدت....
و حالا که اروم شده بود میفهمید دقیقا چه غلطی کرده و.... از عذاب وجدانی که گردنش رو گرفته بود داشت میمرد....
آهی از سر ندامت و کلافگی کشید و سرش رو چرخوند تا شاید مثل هر روز صبح یادداشت های یه خطی پسر رو که همیشه لبخند روی صورتش میاورد رو ببینه...ولی انگار قدرت تخریب حرف های دیشبشون بیش از حد بالا بود که باعث شده بود اون تیکه کاغذ کوچیک رو جایی نزدیک تخت پدا نکنه....
سرش رو تکون داد و با گذاشتن پاهای برهنه ش روی پارکت های چوبی خونه، تقریبا به سمت حموم خزید و آب داغ رو باز کرد تا شاید همراه با پوست سرش بتونه افکار و خاطرات دیشب رو هم پاک کنه....
هرچند میدونست غیرممکنه.....
همیشه بر این باور بود نادیده گرفتن و حرف نزدن با هم توی رابطه شکاف عمیقی ایجاد میکنه که با هیچ چیز قابل ترمیم نیست....
به هر حال... این همه سال پدر و مادرش رو جلوی چشمش میدید....

میدونست بیشتر تقصیر خودشه... و میدونست که باید قطعا از یونگی معذرت خواهی کنه....
ولی حس میکرد تا شب که پسر برگرده خیلی زمان باقی مونده و از پشت تلفن هم نمیتونست این کار رو بکنه
میخواست توی همون چشم هایی که همیشه بهش زل میزد و تا عمق روحش رسوخ میکرد خیره بشه و حرف هاش رو بزنه...
فقط.....
نمیدونست چی باید بگه....
اخمی روی صورتش نشست و باعث مشت شدن دست هاش و در نهایت لیز خوردن صابون از دستش و افتادنش صاف روی پاش شد....
صدای آخ بلندش نه تنها توی حموم، بلکه توی کل خونه پیچید و همزمان با اون روی لبه ی وان نشست تا یکم دردش رو آروم کنه....
لعنت بهش... انگار کائنات موافقتشون با ایده ی هوسوک رو دوست داشتن اینجوری نشون بده.....
که البته قبول داشت حقش بود....
بعد از دوش سریعی که گرفت و قبول داشت گربه شوری بیش نبود، سریع لباس های بیرونش رو حاضر کرد و حتی زحمت خشک کردن موها و بدنش رو هم به خودش نداد....
حس میکرد هرچی بیشتر وقت رو بابت دیدن یونگی تلف کنه بیشتر قلبش درد میگیره و این اصلا باب میلش نبود...
هول هولکی لباس هاش رو تنش کرد و همین که خواست از در خونه بیرون بره نگاهش به آشپزخونه افتاد.....
دیشب به خاطر بحثشون فقط رفت توی اتاق و در رو محکم بست... و حتی صبحانه ای برای امروز یونگی درست نکرد.... با اینکه میدونست صبح ها تا جایی که بشه میخوابه و به جاش از تایم صبحانه خوردنش میزنه ولی هوسوک باز هم براش چیزی درست نکرد.....
فاک... لعنتی.... بیرحم بودن رو هیچ وقت تا این اندازه حس نکرده بود
سریع دو تا ساندویچ کوچیک با مواد توی یخچال براش درست و بعد از بسته بندیشون اونا رو توی کیف کوچیکش گذاشت و بلافاصله از خونه بیرون زد....
از اونجایی که شرکت اونقدرا هم از خونه دور نبود، ترجیح داد مسیر رو پیاده طی کنه تا بین راه کمی هم برای حرف هایی که میخواست بهش بزنه تمرین کنه...
به هر حال که یونگی ماشین رو با خودش برده بود غیر از این هم چاره ی دیگه ای نداشت.....
دو تا خیابون رو رد کرد و در حین تجزیه تحلیل کردن مسیر، همونطور زیر لب هم با خودش حرف میزد...
واقعا خداروشکر میکرد که هیچ کدوم از آشناهاشون توی اون محله زندگی نمیکنه وگرنه میتونست مدارک لازم رو برای به بیمارستان فرستادن هوسوک ارائه کنه....

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon