تنِ ظریف پسربچهای با موهای پرکلاغی، که شاهزاده حدس میزد تنها ده سال داشته باشه، توی آب معلق بود و بهخاطر کابین کشتی که تنش رو به اتاقکی نفسگیر محبوس میکرد، نمیتونست به سطح آب برگرده.
"تقصیر منه؛ مگه نه هوسوک...؟"
تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو از صحنهی غمانگیز مقابلش بگیره زمزمه کرد و منتظر جوابِ همراهانش که تازه به اون بخش از کشتی رسیده بودن باقی موند.
فرمانده اما، دستش رو به نشانهی همدلی روی کمر باریک شاهزادهاش گذاشت و گفت:
"اینطور نیست. هیچکس مقصر این فاجعه نیست. اونها متجاوزهایی هستن که برای سالها ما رو بخاطر موهبت و جادویی که بهمون داده شد شکار میکردن؛ چه زمانی که انسان بودیم و آتلانتیس با گرمای آفتاب جان میگرفت و چه حالا که محکوم به زندگی در اعماق اقیانوس شدیم. شکی نیست که حالاهم با همین قصدِ شوم وارد این سمت از دریا شدن."
تهیونگ خندهی عصبیای کرد، دست هوسوک رو با شدت پس زد و درحالی که تن بیجون اون پسربچه رو در آغوش میگرفت، فریاد زد:
"تو توی چهرهی این پسربچهی بیگناه و معصوم سیاهی میبینی؟ ها؟ میتونم به راحتی حدس بزنم که این بچه حتی پا توی دههی دوم زندگیش هم نذاشته، بعد شوم؟"
"پرنس آلبرت لطفاً از اون موجود فاصله بگیرید! خطرناکه!"
فرمانده با اضطراب گفت، به نیروهاش دستور آمادهباش داد و تنها همین حرکت برای ازکورهدَررفتنِ پسرِ رائوس و فرمانروایِ جانشین کافی بود! چه موقعیتی بهتر از این؟ حالا تهیونگ میتونست به راحتی خشم ناشی از سهلانگاریها و نسلکشیهای پدرش رو خالی کنه و اعتراضش رو نسبت به کارهاش به خوبی به نمایش بذاره؛ پس به آذرخش طلاییرنگی که اطرافش پرسه میزد اجازهی درخشش داد و اون رو به اطراف پرتاب کرد.
"شوم منم یا این انسانِ بیپناه و مظلوم؟!"
جملهای که از میون لبهای پرنس بیرون پرید، لابهلای صدای آذرخشی عظیم محو شد.
"از اینجا برید... برید و به فرمانروای بیخردتون بگید که من خدایی رو که تو میپرستی نمیپرستم! من خدایی رو که به تو دستور داده جان این بچه رو با بیرحمی ازش بگیری نمیپرستم! نپتون رو نمیپرستم!"
گفت، با حرکت دستش موجی ساخت و تمام سربازها رو بهعقب هول داد.
"بازیچه... بازیچه... بازیچه!" تنها کلمهای بود که توی ذهن شاهزاده تکرار میشد و به آتش خشمش بیش از پیش دامن میزد. اون به یکی از بازیچههای کوچکِ پدر... نه! فرمانروای بیرحمش تبدیل شده و بیخبر از حقیقت، از تکتک دستورات اون مرد اطاعت کرده بود.
تمام زندگی چندصد سالهاش مقابل چشمهاش به نمایش در اومده بود و تصمیمات و قضاوتهای پدرش مثل میلهای داغ قلب خونینش رو سوراخ میکرد.
مقصر خودش هم بود؛ نبود؟ نبود اما به گمانِ خودش گناهکارترین بود!
لبهاش رو به دندون گرفت و تن سرد اون پسربچه رو توی آغوشش فشرد.
باید چهکار میکرد؟ چطور باید جانی که از اون موجود بیگناه گرفته بود رو بهش پس میداد؟ چطور باید به مرگ و تباهی غلبه میکرد؟
پسرک رو از آغوشش بیرون کشید، اطراف تنش حبابی از هوا ساخت و همونطور که اون حباب رو بهسمت نزدیکترین خشکی حرکت میداد زمزمه کرد:
"نپتون بزرگ؛ اگر واقعاً وجود داری و از دریای هفتم ما مخلوقات ناچیزت رو میبینی، لطفاً یه راهی بهم بده... کمکم کن تا بتونم زندگی رو به تنِ این بچهی بیگناه برگردونم..."
شاهزاده نفسش رو حبس کرد، چشمهای کهرباییاش رو بست. بلافاصله گردنبندی که موهبت آذرخش رو بهش میبخشید شروع به درخشش کرد، از سینهاش فاصله گرفت و دور حباب چرخید.
نوری که از جواهر زرین ساطع میشد روی پلکهای شاهزاده تابید و باعث شد مردمکهای مملو از شوکش روی منظرهی مقابلش قفل بشه.
جواهر قلبیشکل و زرین درست مقابل چشمهای حیرتزدهی شاهزاده، به دونیم تقسیم شد و نیمی از اون دور گردن مالکش و نیم دیگه روی سینهی پسرک نشست. طولی نکشید که لبهای کبود پسربچه از هم باز شد و شروع به بلعیدن اکسیژن ناچیز داخل حباب کرد.
شاهزادهی موطلایی دور تن پسرک چرخید و نگاه خیرهاش رو به سینهاش که بهسرعت بالا و پایین میشد داد.
تهیونگ بهسرعت بهسمت ساحلِ نیویورک، تنها جایی که بهخاطر شیطونیهای دوران کودکیش باهاش آشنایی داشت، شنا کرد و تن کمجونِ الههی از مرگ برگشته رو روی دونههای نقرهایِ شن فرود آورد.
"حالا تو بخشی از قلب من رو تا ابد همراه خودت داری. قول میدم هر وقت احساس خطر کردی کنارت باشم و به محافظِ وجود باارزشت تبدیل بشم."
تهیونگ گفت و موهای خیس و مواجِ پسرک رو از روی صورت بلورینش کنار زد.
پسربچه ناگهان سرفهای کرد و بعد، با چشمهای ستارهوارش به صورت استخوانیِ شاهزادهی رویاها خیره شد.
"م...من کجام...؟"
جملهای کوتاه که از دهان پسرک خارج شد و تهیونگ رو توی عمق صداش فرو برد.
تهیونگ لبخندی به روشنیِ خورشید چاشنی لبهاش کرد و گفت:
"چیزی نیست؛ دیگه نیاز نیست از چیزی بترسی! تو در امانی!"
و بیخبر از سرنوشتی که برای بههم پیوندزدنِ قلبهای طلاییشون نقشه میکشید، به قلمروِ تاریکش برگشت.
YOU ARE READING
The Golden Siren | KOOKV
Fanfiction៸៸ پریِ طلایی ៸៸ ៹ ژانر: فانتزی، کلاسیک، سوپرنچرال ៹ کاپل: کوکوی ៹ خلاصه: جئون جونگکوک، مردی ۲۳ساله و کاپیتان کشتی اکتشافی فینکسه؛ کسی که به «تنها بازماندهی فاجعهی تایتانیک» معروفه... چه اتفاقی میفته؛ اگه سرنوشت دوباره راهش رو به قلمرو سایر...