"پس اینجا قلمروِ خیالانگیزِ این شاهزادهست..."
کاپیتان گفت، جوری که انگار با نگاه شگفتزدهاش اون بهشتِ گمشده رو ستایش میکنه، به جلو حرکت کرد و برخلاف تهیونگ که همهچیز رو بیفایدهترین میدید، تکتکِ اجزای شهر رو از نظر گذروند. ماهیهای رنگارنگی که بهسرعت و دستهدسته از کنار قلعه میگذشتن؛ عروسهای دریاییای که رو به نور زرین خورشید شنا میکردن و سایرنهایی که با دمهای بلند و مواج میچرخیدن و میخندیدن.
در کلامی کوتاه، زندگی بود که جریان داشت و آرامش بود که طنین صلح مینواخت.
مردِ غرقشده برای لحظهای هرچند کوتاه، متوقفشدنِ دنیا رو به چشم دید و حس کرد...! درست همون چیزی رو حس کرد که مدتها پیش وجودش رو برای همیشه از بشریت سلب کرده بود. آرامش، امنیت و نیستشدنِ سیاهی و آتش جنگ؛ سه آرزوی محال که حتی تصورش هم برای مدتها در ذهن مردم نمیگنجید.
بههرحال؛ مردن، کشتن و تصاحب، هیچکدوم چیزهایی نبودن که مردم براشون ساخته شده باشن! خداوند اونها رو آفریده بود تا عاشق باشن و عاشقی کنن اما اونها به جای معنا بخشیدن به کلمهی مقدسِ "عشق" و کشیدنِ دست نوازش روی سر معشوقشون، اسلحه به دست گرفتن و با بیرحمی هر چه تمامتر، تنِ سبز زمین رو با سرخیِ خون نقاشی کردن.
انسانها جان زمین رو گرفتن، خونی که در اعماق قلب تپندهاش میجوشید رو مکیدن و از زندگی تنها مردگیای بیپایان به یادگار گذاشتن که کوچکترین معنایی باقی نداشت.
کاپیتانِ مو مشکی نفسی عمیق کشید، رو از اون زیباییِ بیانتها گرفت و به چشمهای تیلهایِ شاهزاده داد.
شاهزاده گفت.
مرد درجواب تکخندی کوتاه زد و درحالی که سعی داشت حسادتی که توی چشمهاش میجوشید رو پنهان کنه لب زد:
"دل نباختم اعلیحضرت؛ شیفته شدم!"
تهیونگ انگشتهاش رو لای موهای طلاییرنگش به حرکت در اورد، اونها رو عقب زد.
"این دنیا جز ظلم و طمع چیزی برای مردمش نداره کاپیتان! به نفعته که شیفتهی زیباییِ دروغینش نشی؛ چون پشت پردههای حریرِ این قلمروِ خیالی حاکمی نشسته که اگر از ماهیتت بویی ببره جونت رو بهت نمیبخشه."
شاهزاده گفت و نگاه سردش رو به هوسوک، مردی که سالها پیش زندگیِ بهترین دوستش و البته وزیر پادشاه رو درقبالِ مقام فروخت، داد و گفت:
"پدرم کجاست وزیراعظم؟"
هوسوک بعد از تعظیمی مختصر، با چهرهای خالی از احساس پاسخ داد:
"ایشون توی تالا اصلی منتظر حضور شما هستن سرورم."
تهیونگ منتظر جوابِ مرد نموند، بلافاصله دستش رو میون انگشتهای نرمِ مردش قفل کرد و بهسمت تالار اصلی، جایی که تختِ سلطنت تاریک پدرش سایه انداخته بود حرکت کرد.
هنوز خیلی از فرماندهای که حکم وزارتش رو با خون همنوعانش امضا کرد دور نشده بود که خنجری بزرگ تن جونگکوکش رو بهعقب کشید و قفل دستهاشون رو شکست.
"فکر کردی داری چه غلطی میکنی هوسوک؟!"
تهیونگ غرید و نگاه آتشینش رو به برهوتِ چشمهای مرد مقابل داد.
وزیر اعظم که دستور جداییِ دو عاشق رو میداد، پوزخندی نفرتانگیز رو چاشنیِ لبهاش کرد و گفت:
"جسارت من رو ببخشید سرورم؛ اما شما نمیتونید یه انسانزاده رو به قلمرو افسانهها ببرید."
دستهاش رو پیش برد و برای ثانیهای کوتاه، گردنبند زرینِ کاپیتان رو لمس کرد و همین حرکت کوتاه، برای تبدیلشدنِ انگشتهای نفرتانگیزش به هدف صائقهای که از تن تهیونگ ساطح میشد کافی بود!
وزیر بهسرعت دستش رو عقب کشید، دردش رو در اخمی کوتاه خلاصه کرد و ادامه داد:
"مخصوصاً اگر اون انسانزاده همون کسی باشه که قدرت شاهزادهی دریاها رو دزدیده و زمینگیرش کرده!"
تهیونگ انگشتهاش رو بار دیگه لابهلای انگشتهای جونگکوکی که با سردرگمی نگاهش رو بین اون دو میگذروند قفل کرد و دست دیگهاش رو دور گردن ظریف هوسوک حلقه زد.
دم عمیقی گرفت و درحالی که با نگاهِ درخشانش عمیقترین نقطهی روحِ وزیر رو میشکافت لب زد:
"کافیه یک بار دیگه پات رو از حدت فراتر بذاری و به داراییهای من دستدرازی کنی؛ اونوقته که دیگه از هیچکدوم از گناهانت نمیگذرم! مطمئن میشم که تاوان گناهانی که مرتکب شدی رو پس بدی و خون خودت رو درجوابِ خونهایی که ریختی پیشکش کنی."
منتظر پاسخی از سمت وزیر باقی نموند و بهسرعت راهرویی که با نوری ملایم و طلاییرنگ روشن میشد رو درپیش گرفت.
سالها از اون اتفاق... نه! از اون فاجعه... شاید هم از گناه بزرگِ شاهزاده میگذشت و جسمش روز به روز ضعیفتر و بیمارتر از قبل میشد. وارثِ پادشاهی تاریکِ دریاها، جان و مقامش رو سالها پیش با جانِ پسربچهای با موهای پرکلاغی و پوستی رنگپریده قمار کرده بود؛ حالا، نه تنها قدرتی برای فرمانراندن نداشت، بلکه جانی برای ادامهدادن هم توی رگهاش باقی نبود و جونگکوک بیخبر از سرنوشتی که برای سایرنِ طلاییرنگ رغمزده بود، تمام اون سالها، ماهها و روزها رو زندگی کرده و به دنیا لعنت فرستاده بود؛درحالی که این تهیونگ بود که باید از زمین و زمان گله و شکایت میکرد! اون بود که باید نفرتش رو به تنِ عظیمِ سرنوشت میکوبید و روز و شب عامل دردهاش رو نفرین میکرد؛ اما اینطور نبود!
شاهزادهی عزلشده تکتکِ اون سالها رو با پاشیدنِ لبخند به رویِ مردمش، بخشیدن زندگی به قلمروش و فداکردنِ جان ناچیز باقیمونده در رگهاش برای همنوعانش سپری کرده بود و قطعا تنها کسی بود که لایق لقبِ امپراطور دریاهاست؛ اما ظلم همیشه قاتلِ زندگیها بوده و هست، مگه نه؟
"به چی فکر میکنی جئون؟"
تهیونگ پرسید و انگار که ماهیای رو با قلاب از اقیانوسِ پهناور بیرون کشیده باشه، اون رو از دریای افکارش بیرون کشید.
جونگکوک بار دیگه شگفتزده از زیباییِ افسانهای که به چشم میدید جواب داد:
"به تو و قلمروت؛ به من و سرزمینم؛ به ظلم و کینهای که قلمروت و سرزمینم رو به خودش آلوده کرده..."
تهیونگ آه عمیقی کشید... آهی که انگار سنگینی و دردِ تمام اون سالها رو بهدوش میکشید.
"ظلم، درد، سیاهی و مرگ چیزهاییان که قلب و روحِ تمام مخلوقات رو تسخیر کردن. ما سالهاست که نفرین شدیم کاپیتان! به گناهِ اجدادمون آلوده شدیم و تقاصِ تاریکیای که اونها به زمین تحمیل کردن رو میدیم."
مو مشکی لب زیرینش رو به دندون گرفت، دستش رو روی قلبِ یخیاش که زیر نور عشق و زیباییِ بیانتهای پسرک موطلایی بیش از پیش ذوب میشد گذاشت و سعی کرد تپشهای بهشمارهافتادهاش رو ساکت کنه؛ اما چندان موفق نبود. قلبِ بیجنبهاش انقدر محکم به قفسهی سینهاش میکوفت که هر آن ممکن بود شاهزاده از بیقراریای که به جانش افتاده بود بو ببره و اون رو به تمسخر بگیره؛ اما چاره چی بود؟ شاهزادهی عزلشده جانش، مقامش، روحش و قلب طلاییرنگش رو برای نجاتِ پسر کوچولویی که حتی اون رو نمیشناخت فدا کرده بود و جونگکوک فقط نمیتونست عاشق نباشه! اون حاکمِ سلطهجو با ظلم و طمع، قلمروِ کوچکِ قلبِ کاپیتان رو تصاحب کرده بود و راضی از کردهاش توی صحرای بی آب و علفِ قلبش میتاخت.
نگاه سردرگمش رو به دستهای قفل شدهشون و بعد نیمرخِ الههوارِ تهیونگ داد و با تردید لب زد:
"میتونم بپرسم کجا میریم شاهزاده؟"
موطلایی چهرهی کاپیتان رو از نظر گذروند و پاسخ داد:
"میریم تا دنیا رو تغییر بدیم؛ انسانزاده!"
جملهی آخر رو با تأکید ادا کرد و خالق گره میون ابروهای مومشکی شد.
"چرا جوری گفتی که انگار داری بهم توهین میکنی؟ ببینم نکنه اینجا انسان بودن فحشی چیزیه؟!"
تهیونگ راضی از واکنش بهنظر بامزهی جونگکوک، از ته دل خندید... خندهای که سالها پیش که از لبهای صاحبش توبه کرده بود.
"فحش که... نه! اما سایرنها خودشون رو نژاد برتر میدونن و این شما هستین که بهلطف حضور ما توی دریاها وجود دارین! اگه من و همنوعانم نبودیم، همهی شما قرنها پیش توسط موجوداتی که در اعماق دریا پنهان شدن شکار میشدین."
جونگکوک انگشتهاش رو از میون انگشتهای شاهزاده بیرون کشید و دست به سینه گفت:
"الان باید به پات بیوفتم و ازت تشکر کنم؛ سرورم؟!"
به تقلید از تهیونگ، کلمهی آخر رو با تمسخر آمیخت و از پسرکی که به ظاهر ازش کوچکتر بود رو برگردوند. شاهزادهی غارتگر انگار که منتظر چنین واکنشی از طرفِ مردش بود، متوقف شد، صورت کاپیتان رو قاب گرفت و گلِ سرخ لبهاش رو به نرمی بوسید.
"من برای عشق زنده موندم و زندگی کردم؛ برای عشق ادامه دادم و تسلیم نشدم؛ برای عشق قوی موندم و تحمل کردم؛ من برای عشقِ تو جنگیدم و هیچچیز برام والاتر از مرگ برای عشق تو نیست! فاصله هرگز مانعی برای عشق نیست! هیچوقت نبوده! اما سوالی که قلعهی ذهنم رو هر شب آشوب میکنه اینه که وقتی من گریه میکنم، گونههای توام خیس میشن؟ چون من تکتک تپشهای قلبت رو روی پوست و خونم و توی عمیقترین نقطهی قلبم حس میکنم! با دردهات درد میکشم، با اشکهات اشک میریزم و با زخمهات از بین میرم."
YOU ARE READING
The Golden Siren | KOOKV
Fanfiction៸៸ پریِ طلایی ៸៸ ៹ ژانر: فانتزی، کلاسیک، سوپرنچرال ៹ کاپل: کوکوی ៹ خلاصه: جئون جونگکوک، مردی ۲۳ساله و کاپیتان کشتی اکتشافی فینکسه؛ کسی که به «تنها بازماندهی فاجعهی تایتانیک» معروفه... چه اتفاقی میفته؛ اگه سرنوشت دوباره راهش رو به قلمرو سایر...