پارت سوم | فقط برای من

725 175 251
                                    



"به خونه من خوش اومدید آقای تاملینسون "

لویی میدونست هری پولداره ، ولی در این حد نه .این خونه از تصورش خارج بود، همه چیز مثل یک رویا دیده می‌شد. تابلو های بزرگ و عتیقه که از دور فریاد میزدن میلیون ها دلار قیمتشونه ، با این حال فضای خونه گرم و صمیمی نگه داشته بود .

"آقای تاملینسون؟؟لطفا تشریف بیارید داخل ، وقت برای تماشا زیاده"

احساس خجالت کرد، چند دقیقه بود که به خونه زل زده بود؟؟حق داشت ...مگه آدمایی مثل اون چندبار فرصت بودن تو چنین مکان هایی رو داشتن؟؟

سرش رو پایین انداخت و به سمت هری حرکت کرد.
"قربان..چرا من رو توی خونتون خواستید؟"

گفتنش عجیب و سخت بود اما لویی امیدوار بود که هری بگه میخواد یه کارایی باهاش بکنه ، کاش میتونست هرچه سریع تر این شرط بندی لعنتی رو برنده بشه و اون پول رو بگیره .

"متاسفم که نتونستم شخصا بیام دنبالتون ، امشب یکی از پر مشغله ترین آخر هفته هایی بود که تو این چندوقت اخیر داشتم "

لویی با گیجی به هری نگاه کرد و گفت"متوجه ام آقای استایلز،  اما نمیفهمم چرا خواستید من بیام اینجا؟"
هری لبخندی زد و چال های گونش رو به نمایش گذاشت" ویسکی با چوب گیلاس "

وقتی دید لویی چیزی از حرفش متوجه نشد دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت " امشب واقعا به یه لیوان ویسکی نیاز داشتم ، و وقتی دیدم سرم شلوغه و نمیتونم بیام کلاب ، خواستم کلاب رو بیارم به خونم ."

لویی اخماش رو کشید توی هم"پس منو اینجا آوردید که براتون ویسکی سرو کنم؟"
تمام چیزایی که لویی تصور کرده بود تو یه لحظه نابود شد. این مرد چه مشکلی داشت؟؟یعنی اینهمه راه لویی رو کشونده بود اینجا تا فقط براش یه لیوان ویسکی سرو کنه؟؟مگه درست کردن اون نوشیدنی چقدر سخت بود که هری خودش اینکار رو نمیکرد؟؟
قبل از اینکه هری بتونه چیزی بگه لویی سرش رو انداخت پایین و گفت"ممکنه بار رو بهم نشون بدید؟؟"

هری لبخندی زد و گفت" البته آقای تاملینسون،  لطفا از این طرف"
و خودش جلوتر به راه افتاد . چرا انقدر لبخند میزد؟؟زندگیش انقدر خوب و عالی بود که هر لحظه درحال لبخند زدن بود؟تا جایی که لویی دیده بود هری تو همه عکسا لبخند به لب زده بود . شاید هم درک کردن این مسئله از توان لویی خارج بود ، لویی دلایل زیادی برای لبخند زدن نداشت ، اون از سن کم یاد گرفته بود قرار نیست کسی ازش حمایت کنه و اگه چیزی میخواد باید خودش براش تلاش کنه . اون خودش حامی خودش بود ، مجبور شده بود از رویاهاش دست بکشه تا بتونه پول دربیاره ، از دانشگاه انصراف داده بود ، رویای خودش رو کنار زده بود و به تنها چیزی که فکر کرده بود این بود چه چجوری پول دربیاره ، زندگی هیچوقت باهاش مهربون نبوده ، پس اونم حق داره این لبخند دائمی هری براش مسخره بنظر بیاد ، مطمئنا هری حتی یکی از مشکلات لویی رو درک نمیکنه .

wrecked |ویران شده |L.s|Where stories live. Discover now