قسمت اول

163 21 12
                                    

   - از لحظه‌ای که دیدمت، می‌دونستم که قراره زندگیم رو نابود کنی.

MisMatch!
Part 1:


×خوش آمدید×

در آسانسورِ برج رو به دفتر بزرگ طبقه‌ی نوزدهم باز شد و جونگکوک در حالی که تمام پوشه‌ها و پرونده‌های توی دستش رو به زور کنترل می‌کرد، به سمت در شیشه‌ای با لوگوی نقره‌ای رنگ شرکت که روش می‌درخشید راه افتاد.

وقتی در شیشه‌ای روبه‌روش باز نشد، یک قدم عقب رفت و دوباره نزدیک شد، برای حسگر بالای در دست تکون داد و ترس وجودش رو گرفت که نکنه اشتباه متوجه ساعت ملاقات شده یا نکنه اونا فراموش کردن که...
صدای ظریف و لوند زنی از بلندگوی کنار در پرسید:
«بفرمایید؟»

جونگکوک فورا سرش رو بلند کرد و رو به دوربین مدار بسته‌ی کنار در جواب داد:
«جئون جونگکوک هستم. بهتون ایمیل زده بودم و یه قرار ملاقات با...»

حرفش هنوز تموم نشده بود که در باز شد و زن با لحنی محترمانه که از صداش می‌شد فهمید داره می‌خنده گفت:
«خوش آمدید آقای جئون‌. بفرمایید داخل.»

جونگکوک با قدم‌های شمرده و محتاط وارد راهروی خنک دفتر شد، همه چیز انقدر تمیز و براق بود که حس می‌کرد راه رفتن تو همچین سالنی باید خیلی با احتیاط و تشریفات انجام بشه!
حسش مثل این بود که درگاه بهشت رو براش باز کرده بودن و باورش نمی‌شد که لیاقت حضور تو اون دفتر مهندسی رو داره.

تمام روز انتظار این ملاقات رو کشیده بود و حالا که اونجا بود استرس بیشتری داشت.

اول اصرار داشت قبل از ظهر که مرتب و پر انرژی بود یه قرار ملاقات گیر بیاره اما از اینکه حتی تو اون ساعت و بعد از تموم شدن ساعت کاری بهش یه شانس داده بودن هم راضی بود.

به لابی خلوت که رسید تقریبا دهنش باز موند.
همه‌ی وسایل و دکور سالن به رنگ نقره‌ای استیل و خاکستری روشن بود، تنها رنگی که به این رنگ‌های سرد و بی‌رحم کمی روح می‌داد، برگ‌های سبز رنگ گلدون‌های نسبتا بزرگی بود که هر گوشه از دفتر به چشم می‌خوردن.

ساعت دیواری که جونگکوک قبلا هیچوقت شبیه‌اش رو هیچ‌جا ندیده بود دقیقا ۶ عصر رو نشون می‌داد و مجسمه‌ی مرمری سفید کنج دیوار مستقیم بهش زل زده بود.

تو سکوت لابی با صدای زنگ موبایلش تقریبا از جا پرید. با دیدن اسم مادرش عصبانی شد. درست نمی‌دونست از صبح چند بار بهش زنگ زده و آخرین تماسشون هم دقیقا برای چند دقیقه قبل از اینکه سوار آسانسور بشه بود. جواب داد:

«بله مامان؟ آره رسیدم. می‌دونم می‌دونم... آره نگران نباش همه چیز رو هم با خودم آوردم. نگران نباش مامان خودم می‌دونم.»

صدای مادرش از هندزفری مستقیم تو مغزش فرو می‌رفت و جونگکوک فقط می‌خواست تماسشون رو تموم کنه.

با خیال راحت دور تا دور لابی خلوت چرخی زد و پچ پچ کرد:
«وای! باید اینجا رو ببینی. محشره مامان. باورم نمی‌شه.»

با دیدن مرد جوانی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و از ته سالن با اخم بهش نزدیک می‌شد هول کرد. فورا تا کمر خم شد و سلام کرد اما مرد فقط نگاه سردی به سر تا پاش انداخت و بدون اینکه جوابش رو بده به سمت اتاق دیگه‌ای رفت.

جونگکوک بزاقش رو قورت داد و به مادرش که بی‌وقفه داشت پشت تلفن نصیحتش می‌کرد، با صدای آرومی جواب داد:
«می‌دونم مامان. نگران نباش، طرحم تقریبا تایید شده‌ست. فقط اگر امروز بتونم حامی مالی که قراره از اولین طرحم حمایت کنه رو ببینم و بتونم نظرش رو جلب کنم دیگه عالی می‌شه. خودت همیشه بهم میگی اولین شروع سخته.»

مرد با شنیدن این جمله با مکث سرش رو بلند کرد و فقط برای لحظه‌ای به پسری که چند لحظه پیش بی‌توجه از کنارش رد شده بود نگاهی انداخت و دوباره با عجله بین پرونده‌های بایگانی شده دنبال چیزی گشت.

جونگکوک که حتی به خودش جرئت نمی‌داد روی یکی از مبل‌های خاکستری که با هارمونی و زاویه‌ی دقیق و خاصی چیده شده بودن بشینه، به حرفی که از پشت تلفن شنیده بود تو گلوش خندید و با صدایی که ذوق و اعتماد به نفس ازش ساطع می‌شد جواب داد:
«می‌دونی که پسرت از پس همه چیز برمیاد. مطمئن باش اگر امروز ببینمش ازم خوشش میاد. من هر کسی رو قانع کنم که بهترینم!»

دوباره با کلافگی چشم چرخوند:
«باشه مامان حواسمو جمع می‌کنم، امشب میام خونه تا همه با هم جشن بگیریم.»

صدای برخورد پاشنه‌های تیز کفش منشی که قدم‌‌های سریع و محکمی برمی‌داشت، آرامش لابی رو بهم زد و زن قدبلندی که موهای خاکستری رنگ شده، صورت گرد و چشم‌های خسته‌ای داشت با عجله نزدیکش شد:
«جئون جونگکوک درسته؟»

جونگکوک فورا هندزفری‌ها رو از گوشش بیرون کشید و تعظیم کرد:
«بله. از دیدنتون خوشبختم خانم.»

زن که انگار عادت نداشت کسی براش تعظیم کنه ناخودآگاه نرم‌تر شد و سرش رو تکون داد:
«منم همینطور آقای جئون. دنبالم بیاید.»

جونگکوک فورا هندزفری رو روی گوشش گذاشت و همونطور که تقریبا مجبور بود برای رسیدن به قدم‌های تند اون زن پشت سرش بدوه، گفت:
«من رفتم. برام آرزوی موفقیت کن، بهت زنگ می‌زنم.»

با گفتن این جمله، جوری هندزفری رو با شدت از گوشش کشید که انگار حرف زدن با تلفن رو یه جور بی‌حرمتی به اون دفتر می‌دونست و می‌خواست هرچه زودتر از گناهی که مرتکب شده بود خلاص بشه.

با حس مور مور شدن عجیبی فقط برای یک لحظه سرش رو به عقب چرخوند و با مرد چشم تو چشم شد که هنوز بهش زل زده بود.

جونگکوک فورا نگاهش رو دزدید، چشم‌های بی‌احساس مرد ترسناک بود. اون تقریبا همسن خودش بنظر می‌رسید و طوری ایستاده بود و با تحقیر نگاهش می‌کرد که انگار می‌خواست سرش رو با تاسف تکون بده و بگه تو هیچوقت یکی از کارمندای این شرکت نمی‌شی!

برای اینکه از فکر اون مرد در بیاد به اطرافش نگاه کرد. هر قسمت دکور خاصی داشت و وقتی از یه سالن به سالن دیگه‌ای می‌رفتن، تازه فهمید که کل اون طبقه مال این شرکته و کنجکاو بود بدونه تا کجا این راه ادامه داره.
با خودش فکر کرد لابد بهترین.

«اسمم لی‌رینه ولی می‌تونید رینا صدام کنید آقای جئون. همه اینطوری صدام می‌کنن. اول از اینکه به موقع تشریف آوردید ممنونم، اطلاع دارید که جلسه‌ی امروزتون چطور قراره پیش بره؟»

جونگکوک در جواب رینا که تند تند و مثل نوار ضبط شده این حرف‌ها رو تکرار کرده بود، محکم گفت:
«خوشبختم رینا. بله می‌دونم. برای ملاقات با حامی مالی که قراره سرمایه‌گذاری روی اولین طرحم رو مدیریت کنه صبر ندارم. تمام تلاشم رو می‌کنم که نظر مثبتی بهم پیدا کنه.»

رینا که هنوز با عجله راه می‌رفت، چند لحظه سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید و با آه بیرون داد:
«خیلی خب. اگر خودتون در جریانید که قراره چیکار کنید عالیه. بفرمایید، از این طرف!»

کارت خاکستری رنگی از جیبش در آورد و روی قفل در گرفت‌. وقتی در با صدای بوق کوتاهی باز شد، رینا با دست به جونگکوک اشاره کرد تا وارد اتاق بشه.

بعد از هر بار جونگکوک به اون لحظه و اون اتفاقات فکر می‌کرد، یادش می‌اومد که این اولین شوک اون روز بود.

با قدم‌های نامطمئن وارد اتاق شد و با خودش فکر کرد چرا درش باید قفل باشه؟

دور تا دور اتاق چشم چرخوند و تعجبش چند برابر شد، بیشتر شبیه یه استودیو آپارتمان شخصی بود.
تخت، یه کاناپه‌ی راحتی، کاغذ دیواری برجسته با رنگ‌های گرم، کمد دیواری بزرگی که کل دیوار رو می‌پوشوند، قسمتی از سقف و دیوار آینه کاری شده و دکور اتاق تیره و عجیب بود.

هنوز با دقت اتاق رو موشکافی نکرده بود که رینا صداش زد:
«اول باید این فرم رو پر کنید، لطفا اگر بیماری یا مشکلی دارید بنویسید و اینکه تحت درمان کدوم مرکز هستید و چه داروهایی مصرف می‌کنید!
این تعهد رو هم امضا کنید و این برگه‌ها هم که خودتون بهتر می‌دونید چیه. شرایط مذاکره! با امضای این تفاهم نامه هر اتفاقی اینجا بیفته نباید با کسی درموردش حرف بزنید یا اطلاعاتی از شرکت ما به خبرنگارهای داخلی یا خارجی بدید.
لطفا این پایین با خط خودتون چیزی که می‌گم رو بنویسید.»

جونگکوک که حسابی گیج شده بود بزاقش رو قورت داد و خودکاری که به سمتش گرفته شده بود رو با دست لرزان گرفت.

رینا انقدر سریع حرف می‌زد که مشخص بود این جملات رو از حفظه. انگار انقدر تو این موقعیت بود که اصلا نیازی نداشت فکر کنه باید چی بگه‌.

با انگشت کشیده‌ش جای خالی رو توی برگه نشون داد و گفت:
«من، اسم و فامیلیتون، شرایط مذاکره رو با سلامت عقل و هوشیاری کامل قبول کردم و در آینده هیچ اعتراض یا شکایتی نسبت به این تعهدنامه ندارم. تاریخ، امضا.»

جونگکوک با عجله این جمله رو نوشت اما بعد برگه‌ها رو مثل یه تیکه زباله با دو تا انگشتش نگه داشت و چند بار پلک زد.
با لبخند مضطربی که سعی می‌کرد تعجب و ترسش رو پشت اون پنهان کنه گفت:
«ببخشید؟ من متوجه نمی‌شم. چرا باید همچین‌ جایی باهاشون ملاقات کنم و قضیه‌ی تعهد و این امضاها چیه...»

رینا دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش بهم گره کرد و ابروهاش رو بالا داد:
«مگه نیومدید اینجایی که با اسپانسر صحبت کنید؟»

جونگکوک مثل کسی که مطمئن بود اشتباهی پیش اومده سرش رو با اطمینان برای تایید تکون داد:
«بله درسته.»

رینا گلوش رو صاف کرد و کاملا مشخص بود که از توضیح دادن این موضوع متنفره، گفت:
«خب، اینجا قراره باهاشون ملاقات کنید. چیزی که می‌خواد رو بهش می‌دید و بعدش دیگه توافقش با خودتونه که قراره از طرحتون حمایت کنه، هزینه‌ی ساختش رو بده یا کمک کنه طرح رو کامل کنید یا هر چی. شما دو هفته پیش به دفتر ما ایمیل زدید و درخواست کردید با کسی که آمادگی همکاری با شما رو داشته باشه یه جلسه‌ ترتیب بدیم. پس مشکل چیه؟»

جونگکوک بزاقش رو قورت داد، به برگه‌های توی دستش نگاه کرد و با صدایی که هر لحظه تحلیل می‌رفت جواب داد:
«من دانشجوی سال آخرم و نقشه‌های واقعا متفاوت و خوبی کشیدم. از بقیه شنیدم که... ببینید الان که بهش فکر می‌کنم متوجهم که شاید منظورم رو اشتباه توجه شدید. من فقط می‌خواستم درمورد طرح‌های واقعی و کار باهاشون صحبت کنم. من حتی رزومه‌ی خوبی هم براتون فرستادم...»

پلک‌هاش رو محکم بهم فشار داد، نمی‌دونست گریه‌ش گرفته بود یا می‌خواست از عصبانیت داد بزنه اما نتونست جمله‌ش رو تموم کنه.

رینا پوفی کرد و به ساعتش نگاهی انداخت. با عجله گفت:
«خب بنظرم خیالتون راحت باشه. تو شرکت ما افرادی هستن که تو همچین شرایطی ما درخواست رو باهاشون مطرح می‌کنیم. یکیشون پروفایلی که از کارهاتون برامون فرستادید رو دیده و خودش قبول کرده پس لازم نیست هیچ نگرانی از بابتش داشته باشید. ضمنا این ملاقات کاملا خصوصی و بین خودتون می‌مونه!»

جونگکوک فکر کرد این جواب اصلا چه ربطی به سوالش داشت اما رینا وقتی سکوت جونگکوک رو دید فکر کرد موفق شده قانعش کنه و با نفس عمیقی ادامه داد:
«در سمت راست سرویس بهداشتیه، می‌تونید دوش بگیرید. راحت باشید. وسایلتون رو هم بذارید تو کمد. حدودا یک ساعت فرصت هست که حاضر بشید و حتما برگه‌ها رو امضا کنید.»

رد انگشت‌های خیس از عرق جونگکوک روی کاغذ‌های لوله‌ شده‌ی توی دستش مونده بود. کوله‌پشتی رو روی کمرش جابه‌جا کرد و نقشه‌ها و طرح‌هایی که همراهش بود رو روی میز کنار در گذاشت و به جاش برگه‌هایی که رینا بهش داده بود رو جلوی چشمش گرفت اما تمرکز نداشت و حتی یک خطش رو هم نمی‌فهمید.

انگشت ظریف زن جاهایی که باید امضا می‌کرد رو بهش نشون داد و گفت:
«اینجا، اینجا و اینجا با اسم و فامیل. تنها کمکی که من می‌تونم بکنم...»

تبلتی که دستش بود رو به سمت جونگکوک گرفت و با نگاه معنا داری ادامه داد:
«این ویدیوها ممکنه کمکتون کنه.»

صورت جونگکوک سرخ شده بود و عرق سرد روی کمرش نشست، با احتیاط تبلت رو از دست رینا گرفت و به صفحه‌ی روشنش که پوشه‌ای پر از فیلم رو نشان می‌داد نگاهی انداخت.

جوری به زن نگاه کرد که انگار توقع داشت بهش بگه که همش شوخی بوده یا همچین مزخرفاتی اما موضوع هر لحظه جدی‌تر می‌شد.
من و من کرد و پرسید:
«این... جدی میگی؟»

رینا آهی کشید که جونگکوک نفهمید از سردلسوزی بود یا کلافگی. اما جواب داد:
«به خدمتکار میگم آبمیوه خنک و یه اسنک سبک بیاره. نگران نباشید، اتفاق بدی نمیفته! من باید برم اگر سوالی داشتید فقط با تلفنی که روی میزه شماره ۵ رو بگیرید که به اتاق خودم وصل می‌شه! و بعنوان خواهش آخر، لطفا موبایلتون رو خاموش کنید و بهم بدید. فقط محض احتیاطه. ما دنبال دردسر نمی‌گردیم اینطور نیست؟»

جونگکوک کاملا قاطی کرده بود. موبایلش رو کف دست رینا گذاشت و بعد فورا پشیمون شد. اصلا نمی‌دونست باید چیکار کنه، تقریبا با بدبختی این فرصت ملاقات رو گیر آورده بود اما باورش نمی‌شد که اینطوری قراره پیش بره.
فقط می‌دونست این چیزی نیست که می‌خواست.

رینا تشکر کرد و بعد تو یه چشم بهم زدن از اتاق غیب شد و جونگکوک رو با صدها سوال بی‌جواب تنها گذاشت.

چند دقیقه همونجا ایستاده بود و برگه‌ها رو پشت و رو می‌کرد. تعهد به سکوت، رضایت کامل، تعهد به اینکه اگر بلایی سرش بیاد خودش تمام عواقب رو قبول می‌کنه، تعهد به رازداری و عدم فاش کردن هویت حامی‌ مالی، تعهد به پذیروفتن قوانین در طول ملاقات...

چشم‌هاش سیاهی رفت و بدون اینکه چیزی رو امضا کنه برگه‌ها رو روی میز، کنار تلفن گذاشت.

لحظه‌ای بود که باید تصمیم می‌گرفت، اون زن بهش گفت که از رزومه و طرح‌ها خوششون اومده پس چرا فقط با هم حرف نمی‌زدن و به‌جاش همچین چیزی مطرح شده بود؟
با خودش فکر کرد خجالت‌آوره. خیلی خجالت‌آور.

دستش رو روی صورتش کشید و پلک‌هاش رو بست. تمام تصورات خوشی که از صبح تو سرش داشت دود شد و به هوا رفت.
دلش می‌خواست واقعا یک نفر از اون شرکت فقط ۱۰ دقیقه بهش وقت بده و مطمئن بود که اینطوری حتما می‌تونه نظرشون رو جلب کنه.

قسمتی از وجودش می‌گفت به جهنم فقط یک بار تحمل کنه اما قسمتی از وجودش ترسیده بود و نمی‌تونست این موضوع رو به راحتی قبول کنه.
چیزی که اصلا براش آمادگی نداشت‌.

به سرش زد که شاید موضوع رو اشتباه فهمیده، عجیب بود که تا اون لحظه احتمال نداد که ممکنه اسپانسرش یه زن باشه!

به تبلت توی دستش نگاه کرد و فکر کرد اگر لااقل بدونه چی منتظرشه و قراره چه کاری انجام بده شاید بتونه راحت‌تر تصمیم بگیره.
حضور تو اون شرکت و وعده‌ی موفقیت که انقدر نزدیکش بود، وسوسه‌ش کرد تا امتحانش کنه و انگشتش روی یکی از فیلم‌ها زد.

از چیزی که می‌دید شوکه شد.  تقریبا یه چیزهایی درمورد روابط قراردادی می‌دونست و آدم قضاوتگری نبود. از همجنسگراها یا آدمایی که سبک زندگی خاصی داشتن متنفر نبود و همیشه ترجیح می‌داد تو زندگی خصوصی بقیه سرک نکشه.

فیلم خیلی خشن نبود اما عاشقانه هم بنظر نمی‌رسید.
به خودش تشر زد:
فکر کردی قراره رابطه‌ی عاشقانه داشته باشی؟ عملا منظورشون اینه که خودت رو بفروشی.

از این فکر ناراحت شد و دو دل بود که باید همچین بهایی برای موفقیت بپردازه یا نه!

دو سه تا ویدیو دیگه رو هم تصادفی باز کرد تا فقط تند تند جلو بزنه و نگاه سرسری بهشون انداخت.
تمام فیلم‌ها یک موضوع مشترک داشتن، رابطه‌ی جنسی دو تا مرد!
تو همه‌شون یک نفر بود که با حرص سعی می‌کرد خودش رو با خفه کردن، شلاق زدن، توهین کردن و کارهای عجیب دیگه روی کسی که نمی‌شد گفت چه حسی داره، ارضا کنه.
خشونت‌های معمولی و آسیب‌های سطحی!
نه چندان نفرت انگیز و نه چندان دلنشین.

جونگکوک برای لحظه‌ای خودش رو تو اون موقعیت تصور کرد و حالش بد شد.

نمی‌تونست این کار رو بکنه، مطمئن بود که آمادگی انجام دادنش رو نداره و حتی اگر از قبل هم می‌دونست چی منتظرشه، بازم هیچوقت نمی‌تونست به همین راحتی انجامش بده.

تبلت رو روی میز، کنار برگه‌ها گذاشت و همه‌ی فایل‌ها و برگه‌های لوله شده‌اش رو تو کوله‌پشتی‌اش چپوند.
تقریبا بعضی‌هاشون رو مچاله کرد اما اهمیتی براش نداشت. فقط می‌خواست که از اونجا بره.

در اتاق رو باز کرد و با عجله از سالن رد شد، انقدر مضطرب بود که یه راهروی اشتباهی رو رفت تو و بعد برگشت، شرکت بنظرش بزرگ‌تر شده بود و درست یادش نمی‌اومد از کدوم طرف برگرده.

نفس عمیقی کشید و خواست به اتاق برگرده تا رینا رو خبر کنه اما به محض چرخیدن، با مرد جوانی که چهره‌ش خیلی بنظر آشنا بود، رو در رو شد.
همون مردی بود که یکم قبل‌تر توی لابی همدیگه رو دیدن و اون بهش اهمیت نداد.

جونگکوک یک قدم عقب رفت و عذرخواهی کرد:
«معذرت می‌خوام.»

«اینجا چیکار می‌کنی؟»

صدای خشک و مردونه‌اش هیچ صمیمیتی نداشت و جونگکوک رو معذب کرد.

«من... من راهم رو گم کردم!»

تو دلش به خودش فحش داد که همچین چیزی گفته و با اضطراب پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. اصلا نمی‌دونست چرا انقدر هول کرده.
چون تو اون شرکت بزرگ بود؟ چون می‌دونست آرزوهاش بر باد رفته؟ چون می‌ترسید با یه مرد متاهل و سن بالا رابطه‌ داشته باشه و بعدش از خودش متنفر بشه؟ چون می‌ترسید بقیه بفهمن چطوری اون شغل رو بدست آورده؟

صدای خشک و سرد مرد افکارش رو پاره کرد:
«می‌دونم چرا اینجایی ولی تو راهرو چیکار می‌کنی؟! رینا راهنماییت نکرد؟»

جونگکوک گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت و جمله‌ی اشتباه قبلی‌اش رو اصلاح کرد:
«می‌خوام از اینجا برم بیرون.»

مرد جوان نگاهی بهش انداخت که اصلا نمی‌شد افکارش رو از اون خوند و سرش رو برای تایید تکون داد:
«دنبالم بیا. چرا رنگت انقدر پریده؟»

جونگکوک پشت سرش رفت و با مکث طولانی جواب داد:
«مهم نیست!»

برعکس رینا که با عجله راه می‌رفت، مرد بدون عجله قدم میزد و دیگه سوالی نکرد.
وقتی به لابی رسیدن جونگکوک نفس عمیقی کشید و از حماقت خودش که بیخودی انقدر ترسیده بود خجالت کشید.

دوباره تا کمر جلوی مرد خم شد و گفت:
«از اینکه کمکم کردید واقعا ممنونم آقا.»

همچنان اون نگاه مرموز تو چشم‌های مرد بود و جواب داد:
«انقدر سن‌ات کم نیست که نفهمی پشت همچین فرصت آسونی حتما یه ایرادی هم هست. بیشتر حواست رو جمع کن.»

جونگکوک با حرکت سر تایید کرد:
«حق با شماست. بیشتر دقت می‌کنم.»

«می‌تونی بری. به رینا میگم که من اجازه دادم بری.»

جونگکوک ناخوداگاه دستش رو جلو برد و گفت:
«ممنونم. از دیدنتون خوشحال شدم آقای؟»

مرد به دستی که جلوش دراز شده بود نگاهی انداخت و بعد با اکراه دستش رو توی دست خیس و یخ جونگکوک گذاشت. بی‌تعارف صورتش رو از حس چندشناکی که بهش دست داده بود جمع کرد و فورا دستش رو عقب کشید. با لحن خصمانه‌ای گفت:
«کیم تهیونگ. حالا دیگه برو.»

جونگکوک مثل رباتی که بهش دستور داده باشن جرئت نکرد حرف دیگه‌ای بزنه و با عجله از لابی بیرون رفت.

تهیونگ همونجا ایستاد و وقتی مطمئن شد که آسانسور شروع به پایین رفتن کرد، به سمت اتاقش برگشت.

رینا با عجله جلوی راهش ظاهر شد و با لحن مضطربی تند تند شروع به حرف زدن کرد:
«رئیس من واقعا متاسفم اما کسی که باهاش قرار ملاقات داشتید غیبش زده. یعنی رفته. من واقعا عذر می‌خوام، تو ایمیلش خیلی جدی و مشتاق بود و حتی وقتی باهاش صحبت کردم هم مخالفتی نکرد.»

تهیونگ دستش رو توی جیب کتش برد و قاب فلزی رو بیرون کشید، سیگاری روی لبش گذاشت و همونطور که با صبوری تمام ایستاده بود و به حرف‌های رینا گوش می‌داد، با اخم روشنش کرد.
پک عمیقی به سیگارش زد و به رینا که هنوز داشت یه بند توضیح می‌‌داد و کم مونده بود گریه‌اش بگیره نگاه کرد.

«من واقعا واقعا شرمنده‌ام که تا این ساعت منتظر موندید. تا به حال کسی اینطوری قرارش رو بهم نزده بود و من واقعا معذرت می‌خوام.»

تمام حرکات تهیونگ با نوعی آرامش و حوصله‌ی خاص انجام می‌شد، قوطی فلزی رو بست و توی جیب کتش گذاشت و جواب داد:
«مشکلی نیست رینا. پسره خیلی ترسیده بود، خودم اجازه دادم بره‌!»

رینا بزاقش رو با صدا قورت داد و در حالی که چشم‌های نگرانش از حد معمول گردتر شده بودن سرش رو برای تایید تکون داد:
«اوه. بله متوجهم. پس خودتون دستور دادید می‌تونه بره.»

تهیونگ دوباره از سیگارش کام گرفت و حرفش رو تکرار نکرد. 

رینا به زور لبخند زد و ادامه داد:
«پس من به راننده‌تون خبر می‌دم که بیاد دنبالتون. بازم معذرت می‌خوام رئیس، دفعه‌ی بعد مطمئن میشم که همچین اتفاقی نیفته. راستی آقای جئون موبایلشون رو جا گذاشتن.»

«براش پس بفرست.»
تهیونگ بدون اینکه ذره‌ای اهمیت بده، سیگار رو روی لبش گذاشت و از کنارش رد شد.

.
.
.

هیهیهی
سلام.
قسمت اول رو نوش جان کردید، امیدوارم که از توضیحات کاملا متوجه شده باشید چه خبره.
لطفا منو با نظرات و رای‌هاتون تیر بارون کنید تا زودتر قسمت بعدی رو بنویسم چون معمولا وقتی بازخورد میگیرم شارژ میشم که بازم بنویسم.
دوستتون دارم فندق کوچولوها.
ستاره‌ی زیر را مالش دهید. 👇🏻






MisMatch! 🔞 (Vkook)Where stories live. Discover now