- از اولم قرار نبود حسی به وجود بیاد.
- و این تقصیر کیه؟
.
Mismatch!
Part 2:
.
.جونگکوک سرش رو به شیشهی بخار گرفتهی سالن غذا خوری چسبونده بود و به هوای بارونی و دلگیر بیرون از پنجره نگاه میکرد.
«اینجایی؟ فکر کردم رفتی.»
جونگکوک اعتنایی به صدای سونگهون نکرد و بدون اینکه حتی پلک بزنه، به دنبال کردن قطرههای غمگین بارون که روی شیشه سر میخوردن ادامه داد.
سونگهون به ظرف غذای دست نخوردهی جونگکوک نگاهی انداخت و با حرص نوچی کرد:
«باز چی شده؟ بهم نگو که هنوز بخاطر قضیهی هفتهی قبل تو برقی.»اما وقتی جونگکوک نگاهش نکرد بیشتر عصبانی شد و غر زد:
«نکنه از دست منم ناراحتی؟»آه کوتاهی کشید و بدون اینکه سرش رو بچرخونه جواب داد:
«برو سونگ. حوصلهت رو ندارم.»اما از صدای دلخراش کشیده شدن پایههای فلزی صندلی روی سرامیک سالن فهمید که پسر نرفته.
از گوشهی چشم سونگهون رو دید که روبهروش نشست و دوباره گفت:
«ببین منکه گفتم واقعا متاسفم. منم تعجب کردم که گفتی اونجا چه اتفاقی افتاد و منظورشون چی بود. فقط شنیده بودم دو سال پیش یکی از بچهها قبل از فارغ التحصیل شدنش تونست اونجا استخدام بشه و فکر کردم تو از اون خیلی بهتری برای همین شاید تو هم بتونی همچین فرصتی داشته باشی. فقط یه پیشنهاد بود.»جونگکوک هیسی کشید تا ساکتش کنه و پلکهاش رو بست:
«درموردش حرف نزن. حالمو بد میکنه.»لبهای سونگهون با حالت قهر جلو اومد. میدونست که هدف جونگکوک فقط این بود که تو این کار موفق بشه.
واقعا هم پسر با استعداد و زرنگی بود، در واقع یجورایی تو رشتهی مهندسی نابغه به حساب میاومد اما انگار رفتن به اون دفتر مهندسی لعنتی، غرورش رو داغون کرده بود.اولش که شنید چه اتفاقی براش افتاده خندید چون فکر میکرد مهم نیست اما با گذشت یک هفته، جونگکوک روز به روز بیانگیزهتر میشد.
خیلی دوست داشت بدونه چی تو ذهنش میگذره و چی عذابش میده برای همین پرسید:
«میشه بگی چی انقدر فکرت رو درگیر کرده؟ مگه نمیگی وقتی فهمیدی چی به چیه زود زدی بیرون و هیچ اتفاق بدی نیفتاد؟ پس چته؟»جونگکوک سرش رو از روی شیشهی سرد پنجره برداشت و مثل کسی که داشت خفه میشد، با حرکت سریعی به بطری آب چنگ زد و یک قلوپ نوشید:
«قبلا سطحی فکر میکردم اما الان همه چیز فرق کرده. بحث اصوله.»
![](https://img.wattpad.com/cover/356554395-288-k587942.jpg)
YOU ARE READING
MisMatch! 🔞 (Vkook)
Fanfictionمردمکهای سیاهش با التماس دنبال نشانهای از پشیمونی یا ترس تو چشمهای تهیونگ گشت اما وقتی حس کرد به احساسش خیانت شده داد زد: «بگو که اشتباه شده. بهم بگو که آدم بدی نیستی!» «جونگکوک تو احمقی؟ چی باعث شده فکر کنی آدمایی که مثل بت میپرستیشون خیلی پاک...