فصل سوم: نوجوانی و شهرت (راز چشم‌هایم)

138 29 395
                                    

از یک شبگرد 🖋

.
.
.
☆~•°Days of rain and spring°•~☆

•¤فصل سوم: نوجوانی و شهرت¤•
•~پارت هشتم~•

☆•~•~•~•°•~{راز چشم‌هایم}~•°•~•~•~•☆
.
.
.


(مهربونام که این پارت رو میخونید و ازش لذت میبرید لطفا ستاره بالا رو لمس کنید و هرجایی در هر موردی نظری داشتید باهام درمیون بزارید🫂♥️)

~•°•°•☆☆☆•°•°•~

نایل همونطوری که از پله های مطب پایین میومد فکرش اونجا مونده : "نمیفهمم...

اون موقع چرا یادم رفت ؟ الان چرا یادم اومده؟

اون خاطره چه معنی داره؟

اون غریبه کیه که از دور بهم زل زده...

تو کی هستی؟ که از گذشتم دارم دنبال خودم میکشمت..."

بی رمق پله ها رو طی کرد. آخرش گوشه‌ای سمت چپ یکی از اونا نشست و کف دستاشو روی لبه پله گذاشت.

آستین های پیرهن آبی که دکمشو باز کرده بود بالا داد تیشرت چسب سفید زیرش روی کمرش چینی خفیف خورده بود. سرشو بالا گرفت همونطور که موهای بلوندش زیر نور میدرخشید چشمای آبیش به نقطه‌ای نامعلوم بود. هرکسی میدیدش میفهمید تو فکره...

نگاهی به بند های انگشت اول و دوم دست چپش کرد که از فشار نگه داشتن سیم‌های سازش سفت شده و زحمت‌های این سالها رو یادش اومد. نوک انگشتاش رو مالید: "ما راه زیادی رو اومدیم مگه نه؟

شاید دارم عقلمو از دست میدم...

اونم الان که تو اوج شروع شهرت و موفقیتمم..."

همون موقع صدایی شنید: نایل

برادرش گرک از تو ماشینش صداش زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

برادرش گرک از تو ماشینش صداش زد. نایل دستشو براش بلند کرد که نشون بده متوجهش شده پس گرک گوشه خیابون منتظرش ایستاد.

تو ماشین نایل کمی صندلی خودشو خوابونده بود. مقصد بعدیش، چکاب پیش پزشک ارتوپدش بود برای درد زانوش... البته اینو پدرش، بابی، ازش خواست چون نگران زانو درد پسرش بود.

Days of rain and spring [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now