Treason💔

119 15 0
                                    


با قدم های نرم روی سنگ فرش پارک حرکت می‌کرد.
قلبش پر از درد و چشماش پر از اشک
نفس عمیقی کشید که اشکایی که انتظار می‌کشیدن خسته شدند و از چشم هاش بیرون اومدند.
با پشت دستش  اشکاش رو پاک کرد.
به دیدن نیمک نفسش رو با لرز خفیفی بیرون داد و نشست.
هندفزی رو برداشت و توی گوش هاش فرو برد.
آهنگی که آخرین بار براش نوشت و خوند رو پخش کرد.
صدای بم و لطیفش توی گوشش پیچید و اشکاش هاش رو بیشتر کرد.
لبش رو توی دهانش فرو برد تا اشکاش نریزه اما نمیشد!
دیگه حتی زور نگه داشتن اشکاش رو نداشت!
با لمس شونه هاش سرش رو بالا اورد.
با دیدن جونگ کوک آهی کشید.
تنها کسی که توی زندگیش براش مونده بود همین پسر بود که با چشم های نگران بهش نگاه می‌کرد.
هنذفری رو در اورد.
سرش رو پایین انداخت.
"_خیلی نگرانت شدم"
"_متاسفم"
تنها کلمه ای که می تونست بر زبون بیاره.
جونگ کوک نفسش رو بیرون داد و کنارش نشست.
پسرک رو توی بغلش جا داد.
موهاش رو نوارش کرد.
"_آخه چرا انقدر خودت رو عذاب میدی عزیزدلم؟"
پسرک بغض کرد.
"_دست خودم نیست جونگکوکا! نمیتونم فراموشش کنم"
و توی ذهنش لب زد.
"_دلم میخوادت تهیونگا"
سرش رو توی گردن خوشبوی پسر کوچک تر فرو برد و اشک ریخت.
جونگ کوک کمرش رو نوازش کرد و روی موهاش بوسه زد.
"_من همیشه کنارتم جیمینا!بهم دردت رو بگو میخوام همدردت باشم! غمت رو بذار روی دوشم میخوام حملش کنم تا تو درد نکشی! رفت؟خب بدرک که رفت!
مگه من مردم که خودت رو عذاب میدی؟"
صورت جیمین رو قاب گرفت و نرم لب زد.
"_هیچوقت نمی‌ذارم دستش به تو برسه تا همین الانشم زیادی گذاشتم عذابت بده!"
"_جونگکوکا؟"
"_هیشش دیگه تهیونگی وجود نداره!فقط فقط جونگ کوک که توی قلب تو میمونه و این قلب رو مثل الماس نگه میداره و نمیذاره دست هیچکس بهش برسه حتی تهیونگ!"
و لباش رو روی لبای جیمین گذاشت.
جیمین به لباس جونگ کوک چنگ زد.
تهیونگ از پشت درخت بهشون نگاه کرد.
دستش رو به یقش برد.
اشکاش پی در پی از چشماش ریخت.
خودش میدونست بد کرد
خیلی بد کرد
چنگ زد!
زیادی به رابطشون چنگ زد تا از دستش نده ولی جونگ کوک تونست  پاره ش کنه.
با چند تا مدرک مسخره و بیخود.
به درخت چنگ زد و از ته دل گریه کرد.
از دستش داد!
دستایی دور کمرش حلقه شد.
"_هیشش اروم باش"
"_یونگی...."
تهیونگ برگشت.
یونگی با چشم های قرمز بهش نگاه می‌کرد.
دستاش رو بالا اورد و اشکای پی در پی پسر رو به روش رو پاک کرد.
سرش رو روی سینه گذاشت.
"_عاشق شدن سخته!
عاشقی بودن سخت تر!!
و عاشق نگه داشتن سخت ترین کار ممکنه!!!"
اروم لب زد و محکم تر پسرک رو بغل کرد.
"_از دستم رفت هیونگ!"
"_منم از دستش داشتم"
و روی موهای تهیونگ که مثل بچه بی گناه توی بغلش جمع شده بود،بوسه زد.
"_چه احمقایی!"
"_چقدر احمقانه..."
"_این من و توییم."
"_همديگه رو دوست داریم اما با آدمای دیگه هستیم..."
"_با یک اشتباه کوچک به اسم خیانت!"
"_امیدوارم ببخشیم جیمینم"
"_این قلب همیشه پذیرا عشق تو بوده تهیونگم"
♡□□♡□□♡□□♡□□♡□□♡□□♡□□♡□□♡
ووت و کامنت فراموش نشه هانی💜

Vimin book🤍✨️Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon