soulmate🫂❤️‍🩹

33 9 16
                                    

اون دو به فاصله 4 ماه بدنیا آمدند.
از اول هم مشخص بود سولمیت هم بودن
شاید برات سوال بشه که چرا مشخص بود؟؟
هر دوی آنها یه ماه گرفتگی پشت کتفشون داشتند
دقیقا مشابه هم
یه قلب نصفه که با کنار قرار گرفتن همدیگه کامل میشد
با هم بزرگ شدن
با هم درس خوندن و با هم زندگی کردن
اونا سولمیت هم بودن
اونا سولمیت هم بودن.....
____
دستشو به کرواتش رسوند و مرتبش کرد.
با چشمای قرمز شدش به اینه نگاه کرد.
ظاهرش مرتب بود اما ذهنش شلوغ تر از این حرفا بود.
قطره ریز بی رنگی دوباره می‌خواست روی صورتش بوسه بزنه که با پشت دستش جلوش رو گرفت.
لبای لرزونش رو به هم چفت کرد و چشماش رو محکم بست.
"_من باید اروم باشم! من نباید گریه کنم
من قول دادم دیگه براش گریه ن-نکنم"
ناگهان مشتش رو روی میز کوبید.
"_چطور میتونم براش گریه نکنم
اون عزیزه من بود
عزیزه تهیونگ!"
چشماش رو محکم تر بست و به خودش نهیب زد.
"_دیگه دیگه اون توی قلبم نیست!"
و چشمای حالی از احساساتش رو باز کرد.
قلبش به درد می اومد ولی چاره ای نداشت!
اون تصمیمش رو گرفته بود.
چقدر دردناکه که مجبوری هر روز اون رو توی خونه به عنوان داماد جدید خانواده یا شوهر خواهرت ببینی:)
دوباره دستی به صورتش کشید و از اتاق بیرون زد.
هر چه توی اتاق می موند براش سخت تر می‌گذشت.
حداقل تا دقایقی که مال یکی دیگه بشه رو میتونه ببینه
و شاید از دستت دادنش رو به تمام وجود حس کنه.
طول راهرو رو به قدم های لرزون اما محکم برداشت.
با رسیدن به پله با صدای لطیفی ایستاد.
قلبش با اون صدای آشنا لرزید.
"_تهیونگ!"
برگشت.
با دیدن تیپ جیمین تعجب کرد.
اون که هنوز آماده نشده بود.
چرا انقدر بهم ریخته س!
"_تهیونگا"
"_چرا آماده نشدی؟"
جیمین لب زیرینش رو گزید.
"_باید زود آماده بشی؟"
"_تهیونگ به حرفم گوش بده!"
"_دیگه هر چی بوده تموم شده
تو دوست صمیمی من بودی و الان دیگه شوهر خواهرمی!"
"_نه من شوهر خواهرت نیستم!"
جیمین با اشک لب زد.
"_من عزیزه تو ام
جیمینه تو!"
"_تا دقایق دیگه نیستی پارک جیمین!"
"_نگو ته نگو
نمیخوام بشنوم"
"_این تصمیم خودت بود!"
با حقیقتی که توی صورتش کوبیده شد چشماش رو بست.
"_زود آماده شو! دوست ندارم خواهرم منتظرت بمونه!"
پشتش رو به جیمین کرد و از پله پایین رفت
جیمین تکیه ای به نرده داد و خنده عصبی کرد.
"_متاسفم تهیونگ
عزیزت رو ببخش!"
و لبخند غمگینی زد.
و به سمت اتاق حرکت کرد.
____
سه ساعت از رفتن جیمین به اتاق می گذشت.
همه چیز آماده بود و مهمون ها آمده بودند.
نارین نگران طول راهرو رو قدم میزد.
پدر تهیونگ با عصبانیت دستی به صورتش کشید.
"_اون لعنتی کجاست؟"
"_نکنه براش اتفاقی افتاده باشه پدر؟"
نارین با اشک گفت.
مادر تهیونگ نزدیک دخترش شد.
"_دخترم گریه نکن آرایشت خراب میشه ها"
"_مهم نیست من شوهرم رو میخوام!"
پدر تهیونگ به تهیونگ که تکیه داده بود به دیوار رو کرد.
"_تهیونگ برو ببین اون پسره کجا غیبش زده روز عروسیش!"
تهیونگ سرش رو تکون داد و به سمت طبقه بالا قدم برداشت.
پدر تهیونگ به قدم های تهیونگ خیره شد.
"_اون پسر از همون اول هم مشخص بود"
مادر جیمین نزدیگ همسرش شد.
"_چطور؟"
"_خودت هم میدونی
اون دو برای هم ساخته شدن"
"_اما این براشون بهتره!"
"_نه
مطمئنم نیست"
و از کنار همسرش رد شد.
مادر تهیونگ به پله ها نگاهی کرد.
___
تهیونگ نزدیک اتاق شد.
دستش رو بالا اورد تا تقه ای به در بزنه.
تردید داشت.
چشماش رو بست و در را خواست باز کنه نه قفل بود.
"_جیمین؟"
محکم به در زد.
"_جیمین در را باز کن!"
با یاد آوری خنده هاش چشماشو درشت شد.
"_نه لعنتی نههه"
محکم تر خودش رو تکون داد.
"_جیمین
عزیزم در را باز کن!
جیمینننن"
محکم تر خودش رو به در کبوند.
با دیدن جارو کنار پله ها، به سرعت به سمتش رفت.
جارو رو محکم به در کبوند.
با شکستن در،دستش رو زیر برد.
کلید رو به سرعت از در بیرون کشید.دستش پر از زخم شده بود.کلید رد وارد کرد و در را با شدت باز کرد.
با دیدن جیمین که لبه پنجره نشسته بود.
معطل نکرد.از پشت بغلش کرد که افتادن روی زمین.
محکم تن سرد جیمین رو به خودش چسبوند.
"_گرفتمت گرفتمت جیمینم"
با اشک زمزمه کرد.
جیمین با بغض خندید‌.
"_نگران شدی ته"
تهیونگ جیمین رو از خودش فاصله داد.
"_معلومه لعنتی نگرانت شدم
تو همه چیز منی همه چیزم!"
جیمین رو دوباره بغل کرد.
"_نمی‌ذارم
نمی‌ذارم کسی تو رو از من جدا کنه تو فقط مال ته ته ای"
"_متاسفم"
جیمین با بغض گفت.
"_چ..."
با گرمی که روی کمرش حس کرد عقب کشید.
با دیدن دست خونی جیمین نگران شد.
"_جیمین چیکار کردی؟"
"_من بدون تو نمیتونستم ته
من نمیخواستم همسر نارین باشم و شاید پدر بچه هاش
من میخواستم همسر تو باشم"
تهیونگ کرواتش رو باز کرد و دور مچ جیمین محکم بست.
دستاش رو دور صورتش قلاب کرد.
"_ته ته متاسفم عزیزکم"
روی پیشونی اش بوسه زد.
"_تو هم منو ببخش تهیونگا"
"_دوستت دارم عزیزم
ته ته دوستت داره
دیگه هیچوقت اینکارو نکن!
باشه؟"
جیمین سرش رو تکون داد.
روی لباش بوسه زد.
جیمین سرش رو توی شونه تهیونگ فرو برد و چشماشو از شدن ضعف بست.
تهیونگ جیمین رو محکم بغل کرد.
"_نمی‌ذارم سرنوشت ما رو از هم جدا کنه!
سولمیت عزیزم"
و جیمین رو محکم تر به خودش فشرد و بلند شد تا دستش رو پانسمان کنه.
اروم جیمین رو روی تخت قرار داد.
اروم دستش رو پانسمان کرد.
جیمین تمام مدت با غم و پشیمونی به دوست دوران بچگی اش نگاه می‌کرد.
تهیونگ با دقت دستش را پانسمان کرد و روی پانسمان بوسه ای زد.
مروارید های سفید از چشم پسرک پایین اومدن.
تهیونگ اروم موهاش رو نوازش کرد.
"_م-من من...."
با انگشتی که روی لبانش قرار گرفت سکوت کرد.
"_هیچ چیز تقصیر تو نیست!
مهم اینه که قراره تموم بشه و تو قرار نیست با خواهرم ازدواج کنی"
"_نه منظورم این نبود؟!"
تهیونگ تعجب کرد.
"_پس چی؟"
"_میخواستم بگم منه عاشق خیانت کار رو ببخش:)"
اشک هایی که پسر کوچک تر اجازه ریختن را بهشون نمی‌داد پایین آمدند.
جیمین با دست آسیب دیده اش اشکای پسرک رو پاک کرد.
جیمین اروم نشست.
تهیونگ محکم بغلش کرد.
"_دلم برات تنگ شده بود جیمینکم"
"_منم همینطور سولمیت عزیزم"
جیمین اروم زمزمه کرد و اجازه داد تهیونگ توی بغلش اشک بریزه و تمام مدت کمرش رو نوازش میکرد
اون قلب های نصفه روی شونه هاشون همدیگه رو تکمیل کردند:)
و قلب هایی که برای وجود هم نبض می‌زدند.
و اشک هایی که دلتنگانه برای هم میریختند
این عشقه!
با وجود تمام سختی هایی که گذروند و هنوز هم راهشون ادامه داره
اما عشق به اون ها کمک میکنه تا باز هم بتونن کنار هم قرار بگیرن.
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
1175کلمه
دلتنگ نشدین؟
خیلی ناراحتم:(
ووت ها رو نرسوندین
حداقل این وانشات رو ووت بدین و نظرتون هم بدین
شرط وانشات بعد
10 ووت
10 کامنت
عسلی ها یه سوال.؟؟
یه وانشات اسمات ویمینمون بشه؟
لاو یو😘

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Vimin book🤍✨️Where stories live. Discover now