هیچ وقت دلت برام تنگ میشه؟ اگه خیلی از تو دور باشم، اگه هیچ وقت نتونی باهام حرف بزنی، اگه هیچ وقت نتونی پیامی ساده از من داشته باشی، اگه هیچ وقت نتونی صدام رو بشنوی، اگه تصویری از من نداشته باشی، اگه یادگاریای از من
نداشته باشی، دلت برام تنگ میشه؟
خاطرات رو به یاد میاری؟ ما خیلی شاد بودیم، لبخند میزدیم و هیچ غمی معنادار نبود.
هیچ وقت انقدر احمق نبودم...اگه به شهر دیگهای برم دلتنگم خواهی شد؟ جای خالیم رو حس خواهی کرد؟ چیزی هست که منو یادت بندازه؟ هنوز هم نه؟ اگه چشم هام رو ببندم، اگه بدنم سرد و بی حرکت بشه، اگه مثل گیاهی زیر دانههای خاک بپوسم
آرزو خواهی کرد که ای کاش جوانه میزدم؟
هنوز هم نه؟ پس کِی؟ آغوشت چه زمانی برای من خواهد بود؟
لبخندهایت، محبتت و تمام چیزهایی که از من دریغ کردی رو کِی جبرانش میکنی؟ هیچ وقت؟ پس حداقل بگو چرا ما در سرنوشت هم حضور داشتیم؟ ما چه چیزی میخواستیم؟ هنگامی که پشت میز می نشستیم و چای میخوردیم واقعاً ذهنمان کجا بود؟ قلبمان چطور؟
هیچ وقت واقعاً از وجود من خوشحال بودی؟ اگه هنوز هم نه، پس وقت جدایی فرا رسیده..._چی داری مینویسی؟
با صدای پسر بزرگتر که پشت سرش ایستاده بود کمی شوکه شد و همون طور که وسط کاناپه نشسته بود تکونی خورد ولی لبخند خوش رویی زد و سرش رو به سمتش چرخوند.
_هیچی!
جونگکوک حین دادن لیوان قهوه به دستش خم شد تا بوسهای آرام از لبخند روی لبهاش بدزده.
_ممنون.
تهیونگ لب زد و از قهوهاش مزه کرد، وقتی جونگکوک کنارش نشست ادامه داد: ولی من بیشتر نسکافه میخورم!
پسر بزرگتر چشمکی زد و حین روشن کردن لپ تاپش گفت: یادم میمونه!
آره، باید یادش میموند، اگه قرار بود اون دوست پسرش باشه باید حواسش به علایق و ترجیحات اون میبود.
وقتی جونگکوک شروع به انجام کاری کرد که تهیونگ ازش سر در نمیاورد سعی کرد همون طور که آرامش در وجودش پر شده و حضور پسر بزرگتر باعث میشد احساس راحتیِ عجیبی بکنه به نوشتنش ادامه بده؛
حالا از خونه خیلی دورم، دیگه صدام رو نمیشنوی، منو
نخواهی دید و حتی پیامی ساده هم از طرف من نخواهی داشت.
اما ای کاش میدونستم به چه چیزی فکر میکنی، ای کاش میدونستم قلبت پر از حسرت شده و چشمهات اشک پشیمانی میریزند، ای کاش میدونستم تو هم وضعی بهتر از من نداری، ای کاش روی زانوهات بیوفتی، درست مثل من، زمانی که حتی نگاهی ساده از طرفت آرامم میکرد و دریغش کردی...چندین بار پلک زد و با حس تاریِ دیدش چشم هاش رو مالید و باعث شد جونگکوک نگاهی بهش بندازه و با احتیاط پرسید: چیزی شده؟ چشم هات یکم قرمز شدن.
YOU ARE READING
🌆𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐇𝐨𝐦𝐞
Fanfictionدر حالی که کنار تخت، جسمش درون تاریکی اتاق روی زمین سقوط کرده بود گوشی رو محکم فشرد، صداش لرزون و شکسته بود؛ درست مثل قلبش. _ته-.. م-می خوام برگردم لندن ولی .. ولی میترسم دیگه منو نخوای... اشک ها روی صورتش چکیدن و دست دیگه اش رو بین موهاش چنگ کرد،...