_م-میخوام...م-میخوام مال تو باشم، دوست پ-پسرت یا هرچیزی که لازمه ک-کنارم نگهت داره.
وقتی اولین جلسه کلاس رقص تهیونگ تموم شد و پسر آخرین نفر وسایلش رو جمع میکرد و با خستگی لباسش رو در میاورد جونگکوک یه گوشه گیرش انداخت.
اولش یه مکالمهٔ آروم گوشهٔ دیوار داشتن، خب...شایدم اونقدر آروم و عادی نبود چون جونگکوک مطمئن میشد با هر کلمه لبهاش لبای تهیونگ رو لمس کنن، با شیفتگی نگاهش میکرد و با سر انگشتهاش اطراف ناف پسر لمسهای آرومی به جا میگذاشت.اونجا بود که با چندتا دیگه از تعریفهای عاشقانه و دیوونه کنندهاش _از اینکه تهیونگ چه بدن خوشگلی داره و چقدر حسودیش شده وقتی اون هم کلاسیِ پسرش رو موقع خداحافظی بغل کرده_ تهیونگ رو حسابی هیجان زده کرد و یه بوسهٔ هات و پر سر و صدا کنج اتاق دنسِ نیمه روشن راه انداختن.
تهیونگ به موهای جونگکوک چنگ مینداخت و جونگکوک پهلوهاش رو زیر دستهاش میفشرد، لبهای هم رو میگزیدن و برای چشیدن هم از هیچ رحمی استفاده نمیکردن.
_ماله من باش...ت-ته...باهام قرار بزار.
جونگکوک حین بوسه با نفسهای سنگینی گفته بود، این سومین بار توی تقریباً یک هفتهٔ گذشته بود که مطرحش میکرد و این بار تهیونگ با چشمهای براق و لبهای سرخ و متورم جوابش رو داده بود، اون رو پذیرفته بود، اون رو عمیقاً میخواست.
پس امروز اونا اولین قرارشون رو داشتن، به عنوان دوستپسر، کسایی که همو میخواستن.
قرار بود ساعت پنج عصر توی کافهای که نزدیکی هاید پارک بود هم رو ملاقات کنن. دو روز از آخرین دیدارشون میگذشت، جونگکوک متوجه شد تهیونگ دیروز به کلاس رقصش نرفته و جداً دلتنگش بود، اونها به جایی رسیده بودن که دو روز دوری حسابی بیقرارشون میکرد.اما یه مشکلی بود؛
ساعت از پنج گذشته بود، آسمون تاریک شده بود و جونگکوک به شاخه گل سرخی که روی میز رها شده بود خیره بود. اون گل برای تهیونگ بود، به سرخی گونههای خوشگلش بود ولی-...ولی خودش هنوز نیومده بود.جونگکوک رو به خانمی که سفارش ها رو توی اون کافهٔ بزرگ و خلوت و چوبی سرو میکرد لبخند کوتاهی زد، حتی زن هم متوجه امید خالصانه و معصومانهٔ توی چشمهای جونگکوک میشد.
ولی مهم نبود، جونگکوک پیش خودش میگفت که لابد اون توی ترافیک گیر کرده، یادش بود که هاید پارک با خونهاش فاصله داره، شاید بهتر بود خودش میرفت دنبالش؟ لعنتی، ولی دیشب وقتی جونگکوک بهش پیام داد و این سوال رو پرسید جوابی نگرفت.
نفسش رو بیرن داد و به قهوهای که مقابلش سرد شده بود نگاهی کرد و دست هاش رو روی میز بهم گره کرد، نمیتونست تا قبل از اینکه تهیونگ پیداش نشده چیزی بنوشه...حس میکردی چیزی توی گلوش گیر کرده، چیزی توی گلوش هر ثانیهای که میگذشت بزرگ و بزرگ تر میشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/352106979-288-k34614.jpg)
VOUS LISEZ
🌆𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐇𝐨𝐦𝐞
Fanfictionدر حالی که کنار تخت، جسمش درون تاریکی اتاق روی زمین سقوط کرده بود گوشی رو محکم فشرد، صداش لرزون و شکسته بود؛ درست مثل قلبش. _ته-.. م-می خوام برگردم لندن ولی .. ولی میترسم دیگه منو نخوای... اشک ها روی صورتش چکیدن و دست دیگه اش رو بین موهاش چنگ کرد،...