🌆P.14

82 13 5
                                    

وقتی جونگکوک چشم‌هاش رو بابت آفتابی که مستقیم بهش تابیده بود مجبور شد باز کنه چند ثانیه طول کشید تا متوجه اطرافش بشه؛ تو اتاق خودش نبود و تخت به نرمیِ مال خودش نبود، صدای نفس‌های عمیقی میومد که با دیدن تهیونگ، که نزدیک بهش خوابیده بود و پاهاشون که به هم گره خورده بود نفس عمیقی کشید.

همه چیز خیلی واقعی بنظر میرسید و یادآوری عشق‌بازی دیشبشون باعث شد حین ماساژ دادن چشم‌هاش سینه‌اش باخندهٔ شرم زده‌ای بالا پایین بشه.

زیرلب حین بیرون دادن نفسش گفت: اوه خدایا...

چطور از رها شدنش توی اون کافه و عصبانیت و دلخوری‌ای که از پسر کوچکتر داشت به عشق بازی باهاش توی تخت راه پیدا کرده بود؟

سمت تهیونگ چرخید و حینی که به حلقهٔ گوشهٔ لبش زبون می‌زد با احتیاط موهای روی پیشونی اون رو کنار زد و خم شد تا پیشونیش رو‌ آروم ببوسه که با یهویی نزدیک شدن پسر کوچکتر برای پیچیدن دست‌هاش دور کمرش با تعجب عقب کشید.

لبخند روی لب‌های تهیونگ و چشم‌های بسته‌اش رو که دید با صدای خشدار اول صبحیش پرسید: بیدار بودی؟

_اوهوم~ به چی فکر میکردی که خندیدی؟

جونگکوک حین نوازش کردن بازوی لاغر و سفید اون با صداقت گفت: دیشب...
خم شد و صورتش رو توی گردن پسر موفر فرو کرد و ادامه داد: به تو.

تهیونگ نفسش رو بیرون داد و دستش رو توی موهای اون برد و کف سرش رو خاروند، پرسید: کدوم قسمتش؟

_معلوم نیست؟ عشق بازیمون.

جونگکوک توی گوشش زمزمه کرد و کمر باریکش رو محکم بغل کرد، بنظر میرسید میخواد اونو با خودش یکی کنه.

تهیونگ با لبخند لبش رو گزید و کمی شونه‌های پهن اون رو نوازش کرد قبل از اینکه آغوش جونگکوک رو به سختی ترک کنه و مطمئن بشه اون بغلیه، فقط هم آغوش خودش!

تهیونگ به سمت دستشویی رفت تا حینی که صورتش رو می‌شست و مسواک میزد جونگکوک بیشتر استراحت کنه. وقتی آب سرد به صورتش می‌زد تصاویری از دیشب از جلوی چشم‌هاش میگذشت؛ جوری که روی لب‌های هم صداهاشون رو آزاد میکردن و دست‌هاشون به هم لذت میداد، تهیونگ به این فکر کرد که...هیچ وقت اینطور لمس نشده بود.

عالیه، به چهرهٔ خودش که ازش قطرات آب می‌چکید رو به آینه لبخند زد وقتی ذهنش یهو یه حقیقت رو براش روشن کرد؛ جونگکوک دوست پسرش بود، همون پسری که اتفاقی توی پارک دیدش حالا توی تختش راه پیدا میکرد و مرزهاش رو می‌شکست، بهش عشق میداد و خونهٔ امنش شده بود.

با چندتا ضربه به در دستشویی نگاهش رو از آینه گرفت و از خیالاتش بیرون اومد.

_عزیزم؟ دارم میترکم!

🌆𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐇𝐨𝐦𝐞Место, где живут истории. Откройте их для себя