آفرودیت⁴؛

209 30 13
                                    

چشمام درشت تر از حالت معمول شد.

-پدر نمیتونی همچین کاری بکنی من نمیخوام بدون عشق ازدواج کنم.

پدر با لبخند سرش رو تکون داد.

-تو قراره با خدای عشق ازدواج کنی، اون کارشو بلده نگران بقیش نباش فردا بهترین لباساتو بپوش میخوام همه آفرودیت رو توی بهترین حالت خودش ببینن.

بغض‌مو کنترل کردم نباید جلوی پدر اشک میریختم که دوباره یه سوژه دیگه دستش بیاد.

••
صبح روز بعد قصر پر از جنب و جوش شده بود همه مشغول تدارکات برای سفر دو فرد مهم قصر بودن.

جونگکوک با لبخند خسته و شکسته اما در عین حال مهربونی با همه خوشُ بش میکرد.

-آجوما غذا حاضره؟

خانم مسنی که توی آشپزخونه قصر کار میکرد هربار با دیدن زیبایی آفرودیت دستُ پاش رو گم میکرد و هُل میشد و به لکنت می‌افتاد.

-ا..اوه البته ارباب بشی..بشینید تا براتون میزو آماده کنم

جونگکوک به حالت مضطرب همیشگی آجومای مهربون قصرشون لبخند زد و محترمانه پشت میز نشست.

-آجوما تو از بچگی من اینجا کار میکنی و بعد چند سال هنوز با من راحت نیستی.

زن به چشمای شیطون و پر تنش آفرودیت نگاه کرد و بعد چند ثانیه لب باز کرد.

-زیبایی شما همیشه من رو مبهوت میکنه عجیب نیست که شما خدای زیبایی هستید، شما واقعا لایقشید.

جونگکوک از این تعریف ها زیاد میشنید اما این فرق داشت حس میکرد برای اولین بار مورد محبت واقعی قرار گرفته.

-ممنونم آجوما.

با تشکر کوتاهی بغضش که گلوش رو گرفته بود فرو برد و منتظر موند تا غذاهای رنگارنگ روی میز چیده بشن.

--

همه چی خیلی سریع پیش می‌رفت و درک این برای جونگکوک زیادی سخت بود مراسم ازدواج؟رفتن به سرزمین آمور؟واقعا غیر قابل درک بودن..

با صدای پدرش از فکر در اومد.
-جونگکوکا خوب گوش کن مودب و متین رفتار ‌کن مثل همیشه باش و لطفا دست از پا خطا نکن و کارای احمقانه انجام نده، این وصلت باید صورت بگیره.

آره درسته جئون بزرگ مثل همیشه به منافع شخصی خودش فکر میکنه این وسط خواسته جونگکوک هیچ اهمیتی نداره.

-حواسم هست پدر

یونجین سرش رو با رضایت تکون داد و زیر آفرینی گفت.

'JIMIN'

به تهیونگ که روی تختش نشسته بود نگاه کردم و دوباره پرسیدم.

-یعنی میگی قراره با آفرودیت ازدواج کنی؟

سرش رو به بالشش فشار داد بهم توپید.

-جیمین؟آلزایمری چیزی هستی؟چندبار بگم.

و با لحن اغراق‌آمیزی ادامه داد:

-دارم با خدا و نماد زیبایی و شهوت ازدواج می‌کنم منو این همه خوشبختی محاله محال، تا دیروز میخواستن تورو بندازن بهم الان می‌خوان‌ آفرودیت رو بندازن.

با خنده بالش رو پرت کردم سمتش و مثل خودش شروع به حرف زدن کردم.

-خدا و نماد عشق و عاشقی فکر کردی آفرودیت کم کسیه؟بعدشم از خدات باشه که با من ازدواج کنی کم کسی نیستما.

تهیونگ با حالت گریه مانندی نگاهشو دوخت بهم.

-هیونگ من واقعا نمی‌خوام ازدواج کنم.

با گذشتن فکری از ذهنم سریع از جام بلند شدم.

-ته فهمیدم چیکار کنیم.

از هیجان لحن من تهیونگ روی تخت نیم‌خیز شد و پرسید.

-چیکار؟
















خیلی کم شد انگار ولی خب بازم...
امیدوارم دوستش داشته باشید=)✨️

HyacinthWhere stories live. Discover now