نقشه رو با تهیونگ مرور کردم و با یه لبخند از اتاقش بیرون زدم.
-پسره خنگ حالا که کراشش افتاده تو دستاش برای من لوس بازی در میاره.
با قدم زدن خودش رو به باغِ قصر رسوند همه چیز به طرز عجیبی آروم بود بجز قلبِ بیجنبهی جیمین که از شب جشن خودشو باخته بود، لحظه ای تصویر چشمای گربه مانند شاهزاده راحتش نذاشته بود.
-عجب گیری کردیم، این همه شاهدخت و شاهزاده از قشر خودمون عاشقمن اما من دلمو تو نگاه اول به یه انسان باختم.
YOONGI-مادر چند بار بگم هیچ بی ادبی به شاهزاده آپولون نکردم.
مادرش مثل این چند روز دوباره شروع کرده بود به غر زدن راجب جشن و هیچ جوره عقب نشینی نمیکرد.
-یونگی رفتارت با شاهزاده خیلی گستاخانه بود از هرکی راجبش سوال کنی همینو بهت میگه..
خسته از این بحث تکراری هر روز بدون وقفه حرفمو زدم:
-امروز مراسم ازدواج جونگکوک و تهیونگه، به سرزمین آمور میرم و همونجا از شاهزاده محبوبت معذرت خواهی میکنم مادر.
انگار این حرف به دلش نشست چون لبخند دلنشینی لب هاشو تزئین کرد و گفت:
-از پسری که من تربیت کردم همین انتظار میره لطفا سر افکندهام نکن یونگی.
و با تعجب که چاشنی لحنش شده بود ادامه داد.
-جونگکوک؟اون مرد بلاخره کار خودشو کرد.
با به یاد آوردن کراش عمیقی که جونگکوک روی تهیونگ داره سعی کردم نخندم و عادی باشم.
-مامان باور کن هیچکس الان خوشبخت تر از جونگکوک نیست.
مادرش دیگه چیزی نگفت و با متانت پیراهنش رو به دست گرفت و از یونگی دور شد.
حرف های مادرش باعث شد ذهن یونگی دوباره به سمت شاهزاده کشیده بشه. زیبایی غیرقابل انکاری داشت و قطعا هرکسی جای یونگی بود تمام سعیش رو میکرد که از این فرصت استفاده کنه و بهش نزدیک بشه.
اما یونگی؟ خب.. بهتره درموردش فکر نکنه.
--
بالاخره به سرزمین آمور رسیده بود. خوشحال از دیدن جونگکوک بغل گرمی بهش داده بود و الان مشغول تدارکات جشن بودن.
کل قصر در تکاپو بود؛ هرچند برای یونگی اهمیت چندانی نداشت و با آرامش داشت چاییش رو میخورد و به جونگکوکی که توی استرس غرق شده بود نگاه میکرد.
تو مدتی که یونگی رسیده بود پیشش شاید نزدیک بیست بار تکرار کرده بود که چرا تهیونگ رو ندیدن.
جونگکوک جلوی آیینه به لباس هاش نگاه میکرد که ندیمهای وارد شد و اجازه ورود خواستن شاهزاده آپولو رو اطلاع داد، بعد دریافت تایید از جونگکوک در باز شد و شاهزاده وارد شد.
با لبخندی که انگار عضو جدا نشدنی از لب های درشت و نرمش بودن با ذوق خاصی نزدیکه جونگکوک شد.
-جونگکوکا خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت.
با بی تفاوتی سرم رو سمت ندیمه های جونگکوک چرخوندم.
جونگکوک در جواب پسر یکی یدونه ی زئوس با احترام گفت:
-شاهزاده باعث افتخاره که شما به دیدنم اومدین.
صدای خندهی شاهزاده بلند شد و با لحن مهربونش جونگکوک رو خطاب قرار داد.
-با من راحت باش پسر اینطوری حرف زدن اذیتم میکنه، جیمین صدام بزن..
مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:
-کاش ادبی که تو داری رو شاهزاده هیاکینتوس هم داشت.
متعجب از اینکه شناختتم سرم رو سمتش برگردوندم.
با لبخند مهربونی برام دست تکون داد.
-سلام عالیجناب افتخار صحبت نمیدین؟
از اینکه بدون توجه به رفتار بد و دور از ادبم باهام با مهربونی رفتار کرد گونه هام از خجالت سرخ شدن.
-سلام شاهزاده.
اخماشو به طرز بامزه ای توی هم کشید و با لحن شوخی گفت:
-جیمینم، شاهزاده صدام نزنید ما دوست به حساب میایم.
و با لحن پر از ذوقی خطاب به جونگکوک ادامه داد.
-میتونم کوکی صدات بزنم؟
جونگکوک با چشمای درشتش که تعجب رو منعکس میکرد نگاهم کرد و سریع جواب شاهزاده رو داد.
-البته هرجور راحتی جیمینی
جیمین با خوشحالی دستاشو به هم کوبید.
-کوکی و دوستِ کوکی تهته منو فرستاد اینجا تا چک کنم ببینم چیزی نیاز دارین یا نه.
سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم:
-تهته...؟
جوری که انگار خجالت کشیده دستشو به گردنش کشید.
-تهیونگ رو تهته صدا میزنم.
برام عجیب بود، من اون رو یه شاهزاده لوس و نچسب میدونستم اما چقدر با تصوراتم متفاوت بود...شاید واقعا باید عذر خواهی میکرد؟
بعد از مدت ها سلامم^^
امیدوارم که دوستش داشته باشید🤍☁️
YOU ARE READING
Hyacinth
Fantasyجیمین خداییِ که تو نگاه اول عاشق یه شاهزاده معمولی میشه چه اتفاقی میوفته اگه بخاطر باهم بودن تصمیم به فرار بگیرن؟.. "-هیاکینتوس؟ به چشمای هلالی شکل جیمین نگاه کرد. -یونگی، میتونی یونگی صدام کنی" .. "-جیمین بهم قول بده که دوباره منو پیدا میکنی پسر ک...