𝐍𝐨𝐧𝐞

525 120 87
                                    

تمام زندگی اون پسرِ بیست و دو ساله، آبی بود.
سیاهی شبش، روشنایی روزش، نوری که روزهای برفی و حتی تیرگی‌ای که آسمون ابری هم داشت، برای اون پسر آبی بود.

آبی‌ای که به وقتش قرمز می‌شد و مثل خون، از بین دندون‌ها و لبخند‌های پسر، بومی از درد می‌کشید. آبی‌ای که به وقتش سیاه می‌شد و بینایی رو برای مدتی طولانی از پسر کسب می‌کرد و در آخر آبی‌ای که زیبا بود و لطیف به نظر می‌رسید، ولی چیزی نبود جز ناخون‌هایی تیز و لمسی زبر که نماینده‌ای از مرگ و ناکامی بود.

برای همین درد بودنِ آبی بود که آسمون و دریا، زیبا به نظر نمی‌رسید. برای همین سیاه بودن آبی بود که ماه و ستاره‌ها دیگه اونقدر‌ها هم درخشان به نظر نمی‌رسیدن و برای همین تیز بودن آبی بود که دیگه چیزی بُرنده به نظر نمی‌رسید. نه اونقدری که بتونه پسر رو زخمی کنه و جراحتی عمیق به جا بذاره؛ نه اونقدری که بتونه نیروانای بیست و دو ساله رو از این چیزی که هست ناامید‌تر و متلاشی‌تر کنه‌.

اون پسر، همین حالا هم با قلم‌مویی از رنگ‌هایی تیره، محاصره شده و هر رقص دیگه‌ای از رنگی روشن، تنها اون رو تیره و تیره‌تر می‌کرد. چشم‌های مشکی تهیونگ هم اون رو تیره می‌کرد، حتی اون موهای استخوونی رنگ هم اون رو تیره می‌کرد.

نیروانا از آبی به سیاهی رسیده بود و کی می‌خواست پسری رو به یاد بیاره که از رنگ‌ها چیزی نصیبش نشده بود جز تاریکی، جز سیاهی و جز آبی که هرلحظه، تنفس رو براش سخت و غیر‌‌ممکن می‌کرد. اون پسر همیشه در حال شکستن موج‌ها و مسیر آب بود و برای همین، بدنی خسته و ذهنی از کار افتاده داشت.

تهیونگ همون بار اول، اون درد تن و خاموشی‌ِ چشم‌هاش رو دید و ترسید. از این پسری که سُل بود ولی با سُل بودن مایل‌ها فاصله داشت ترسید. از رعد و برقی که به پسر زده بود و تنها اسکلتی نمادین از اون رو به جا گذاشته بود ترسید. درواقع از اینکه اون رعد و برق به خودش و زندگیِ غرق در فسادش بزنه، بیشتر از هرچیزی ترسید.

نیروانا بدون اینکه معرفی و کشیده بشه، بومی از رنگ بود. صورتش سفید از خستگی، نگاهش سرخ از بی‌خوابی، بدنش آبی و بنفش از کبودی‌های ممتد و زخم‌های عمیقش، طیفی از رنگ‌های تیره رو داشت. تنها چیزی که دیده نمی‌شد، فیروزه‌ایِ دردهاش بود؛ همون آبی‌ای که هرروز به رنگی تازه درمی‌اومد و بازهم درد خونده می‌شد.

عادت وحشتناک بود؛ این رو نیروانا وقتی هجده سال داشت متوجه شد. متوجه شد که با عادت، دردها دیگه درد ندارن، زخم‌ها خونریزی می‌کنن ولی نمی‌سوزن، غم‌ها وجود دارن ولی اذیت کننده به نظر نمی‌رسن و بدبختی هست اما به چشم نمیاد‌ و در آخر عادت، بدون اینکه بفهمی تورو سمت دره‌ی مرگ و انتها سوقت میده. و تو وقتی اون سقوط رو می‌فهمی که نسیمِ ارتفاع، پوستت رو نوازش میده.

𝐕𝐚𝐥𝐡𝐚𝐥𝐥𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora