𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐃𝐚𝐲𝐬

746 162 209
                                    

نیروانا، بدشانس بود‌؛ بدشانس بود و سیاهی رو مثل قلب بیمارش با خودش حمل می‌کرد. بدشانسی رو حمل می‌کرد و اولین باری که کسی اون رو بدشانس خطاب کرد، مادرش بود. اون زن، پسر نامشروعش رو بدشانسی می‌دونست و نیروانا بعد از مدت‌ها فهمید که مادرش حق داشت‌؛ نیروانا نفرین و دعایی برای مرگ بود‌.

دعایی برای مرگ بود که بین مشتی فاحشه و تن فروش، نطفه‌اش بسته شد و دعایی برای مرگ بود که بین مشتی معتاد و سرنگی، به دنیا اومد. تک تک اون‌ محله‌های خرابه و زاغه‌نشین، تک تک اون مردهایی که برای چهل و پنج دقیقه به مادرش مبلغی کلان پرداخت می‌کردن، شدن تیغ و داخل شاهرگ نیروانا، فرو رفتن.

نیروانا از اون یک ساعت‌ها، از اون سی‌دقیقه‌ها و از اون چهل و پنج دقیقه‌هایی که بیدار بود و باید تظاهر به خواب می‌کرد، تنفر داشت. تنفر داشت چون صدای مادرش بلند و صدای مردی غریبه حتی رساتر بود. تنفر داشت چون موهای مادرش کشیده می‌شد، لباس‌های انگشت شمارش پاره می‌شد، گاهی حتی صداش خفه می‌شد و تن سفیدش زخم و کبود می‌شد.

نیروانا از زمان تنفر داشت و برای همین خودش رو بدشانس می‌دونست. برای عمری که بین کلاهبردار‌هایی حرفه‌ای، زن‌هایی خراب و مردهایی متجاوز هدر رفت و پوچ شد، خودش رو بدشانس می‌دونست. برای محبتی که ندید، نوازشی که نشد و بوسه‌ای که نگرفت خودش رو بدشانس می‌دونست.

برای قلبی که مریض بود، هویتی که پنهان بود و گذشته‌ای که بین اقیانوس پشیمونی غرق بود، خودش رو بدشانس می‌دونست. برای معشوقه‌ای که از دست رفته بود، خودش رو بدشانس می‌دونست.

خودش رو بدشانس می‌دونست و تمام بدنش جای زخم به چشم می‌خورد؛ زخمِ اون یک ساعت‌ها، زخمِ اون لباس‌های پاره، زخمِ اون موهای روشن، زخمِ اون مردهای غریبه و زخمِ عشقی که خاک شد. نیروانا تنی جریحه‌دار و روحی مرده داشت؛ مرده مثل انسانیت مادرش، مرده مثل شرف پدری که هیچوقت شناخته نشد.

نیروانا، طلسم شده و این رو هرروزی که کتک می‌خورد و باز هم زنده می‌موند، می‌گفت. نیروانا، طلسم شده و این رو هرروزی که داخل اون خرابه زندگی می‌کرد و بازهم زنده می‌موند، می‌گفت. نیروانا طلسم شده و این رو هرروزی که به یاد معشوقه‌اش می‌افتاد و بازهم زنده می‌موند، می‌گفت.

حق با مادرش بود، نیروانا بدشانسی بود. نیروانا سنگی ریز بین غذا بود. نیروانا همون‌ لکی بود که از بین نمی‌رفت. نیروانا حرارت پایین آب و دمای بالای بدن بود. نیروانا همون تب و لرز قبل از مرگ بود؛ نیروانا همون دعایی که بود که اطرافیانش رو به کشتن می‌داد.

نیروانا، هم‌معنی بهشت بود، اما جونگ‌کوک، جهنم بود.

جهنم بود که وِرا اون‌طور غمگین بود و نمی‌خندید. جهنم بود که اون پسر چیزی برای وابستگی نداشت و جهنم بود که تهیونگ، از نحسیِ وجودش روی تخت افتاده و بدنش از تشنج چند ساعت قبل، منقبض شده و در هم تنیده بود.

𝐕𝐚𝐥𝐡𝐚𝐥𝐥𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora