𝐑𝐮𝐬𝐬𝐢𝐚𝐧 𝐑𝐨𝐮𝐥𝐞𝐭𝐭𝐞

535 135 157
                                    

نیروانا، از دست رفته بود.

اونقدر آسیب دیده و خم شده بود که حالا چیزی به چشم‌ نمی‌اومد جز کالبدی خالی، پوسته‌ای از آدمیت و ذهنی پوچ از خاطرات خوش.

چیزی از گذشته نبود که نیروانا رو سرپا نگه داره، امیدی به آینده نبود که به اون پسر بیست و دو ساله، انگیزه بده و زمانِ حالش، بوی تعفن و استفراغی از بدبختی رو می‌داد؛ تنها باید پاک می‌شد و از بین می‌رفت.

برای همین نیروانا دیگه امیدی به بهبود نداشت. دنبال روزنه‌ای از نور نبود و شب‌ها رویاپردازی نمی‌کرد؛ این کار رو زمانی که نوزده سال داشت، مثل لباسی کهنه دور انداخت.

نیروانا از دست رفته بود و برای مرگ، زندگی می‌کرد. به‌خاطر همین از اون محله سیاه و چرک گرفته خارج نمی‌شد، به‌خاطر همین زخم‌هاش رو پانسمان نمی‌کرد و داخل خونه‌ای سی و پنج متری یا شاید هم کوچک‌تر، روز رو به شب می‌دوخت. چون آدم مرده، به جایی بزرگتر از تابوت نیاز نداشت و نیروانا، مرده بود.

دختری که کنارش زندگی می‌کرد هم می‌دونست که نیروانا فقط زنده‌ست، زندگی نمی‌کنه. می‌دونست که برای اون پسر تفاوتی نداره که ایستاده به خواب بره یا روی صندلی‌ای سرد و فلزی، چشم ببنده. نیروانا ققط می‌خواست که به اتمام برسه.

می‌دونست که برای نیروانا تفاوتی نداره که به قتل برسه یا زمانی که با آرامش چشم بسته، سکته کنه. برای همين اشتیاق به مرگ بود که ورا یک بار مردن نیروانا رو دید و کمکی به برگشت پسر نکرد؛ نیروانا می‌خواست بمیره و هرسال تولدش، به همین امید شمع می‌خرید و فوت می‌کرد.

نیروانا برای مرگ، شمع تولد فوت می‌کرد و کی قرار بود درد خاک شده تو سینه پسری بیست و دو ساله رو بفهمه. پسری که بیست و دو سال سن داشت و به اندازه چندین مرد جنگی، سختی کشیده و در آخر هم شهید شده بود.

نیروانا داشت با زندگیش رولت روسی بازی می‌کرد و منتظر بود که هفت‌تیر رو به دست بگیره و بعد بوی خون رو برای آخرین بار استشمام کنه. از این زخم‌هایی که درد داشت ولی نمی‌کشت، خسته بود.

از این هفت‌تیری که شلیک می‌کرد ولی خالی از گلوله بود هم خسته بود. از اینکه هر صبح چشم باز می‌کرد هم خسته بود. از فقر، از درد، از عفونت زخم‌های بدن و تحمل حقارتی که زندگی خطاب می‌شد هم خسته بود.

نیروانا از دست رفته بود و برای برگشتن، هیچ تلاشی نمی‌کرد. برای همین وقتی تهیونگ رو دید، اون رو رد کرد و به پسر جوابی منفی داد. چون تهیونگ اون رو به چرخه زندگی برمی‌گردوند و نیروانا می‌خواست از اون قانون "بخور تا خورده نشی" دور بمونه.

میخواست همون‌طور بی‌انگیزه و از دست رفته باقی بمونه. می‌خواست همون‌طور فراموش شده و خاک‌ شده باقی بمونه. نیروانا میخواست نیروانا باقی بمونه. می‌خواست صبح‌ها برای مرگ چشم باز کنه و شب‌ها به امید شلیک اون هفت‌تیر بخوابه. نیروانا می‌خواست نفر ششم و آخرین باقی مونده تو بازی رولت روسی باشه، تا با اطمینان بدونه که گلوله‌ای فلزی به ذهنش برخورد میکنه و حتما به کام مرگ میره.

𝐕𝐚𝐥𝐡𝐚𝐥𝐥𝐚[𝐊𝐨𝐨𝐤𝐕]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin