part17_"eyes"

212 55 0
                                    


"چرا تو انجامش ندادی؟ اون دیگه جونگکوک کوچولوی قدیمی که می‌شناختی نیست نامجون. چه‌طور می‌تونی بهش اعتماد کنی؟"

نامجون با شنیدن صدای تهیونگ دست از تقلا برای آب دادن به بونسای افرا سرخش، برداشت و بدون این‌که به سمت تهیونگ برگرده، نگاهش رو از پنجره‌ی نه‌چندان تمیز اتاقش به بیرون داد.
"تنها کسایی که مراحل باز کردن مهر رو به طور کامل می‌دونن، اعضای سلطنتی‌ان. اگه کسایی مثل ما بخوان امتحانش کنن، فقط آسیب بیش‌تری به فرد مهر شده وارد می‌شه."

تهیونگ تکیه دست‌هاش رو از تخت طوسی رنگ برداشت و از پشت کاملا روی تخت نامجون افتاد. قطره‌های آب از روی موهای نم‌دارش سر می‌خوردن و بالش زیر سرش رو خیس می‌کردن. نیشخندی زد. می‌دونست نامجون از اون کار متنفره.
"اما توام خون‌آشام اصیل و اشراف زاده‌ای. تو چه‌طور نمی‌تونی اون مهر رو باز کنی؟"

نامجون برگ سرخی که کنار گلدون قهوه‌ای رنگ افتاده بود، برداشت و انگشت شصتش رو روش کشید‌.
"بهت گفتم که! فقط پادشاه، ملکه و فرزندانشون می‌تونن اون کتیبه‌ی قدیمی رو باز کنن و مراحل رو یاد بگیرن."

تهیونگ مچ دست چپش رو زیر سرش گذاشت تا دید کاملی به نامجون داشته باشه.
"آوردن این بهونه‌ها رو تمومش کن کیم‌نامجون. دلیل واقعیت رو بهم بگو."

لبخندی از روی زیرکی پسر روی‌ لب‌های نامجون شکل گرفت. فراموش کرده بود که اون پسر می‌تونه خیلی باهوش‌تر از چیزی باشه که نشون می‌ده‌.
"برای باز شدن مهر، فرد بازکننده باید نیمی از انرژی درونیش رو با هسته‌ی انرژی فرد مهرشده به اشتراک بذاره. با این‌کار پیوند قوی‌ای بینشون شکل می‌گیره."

برگ خشک شده‌ی توی دستش رو به دو نیم تقسیم کرد و ادامه داد:
"من می‌خوام جونگکوک رو به قلمرو برگردونم. این کار رو به جونگکوک سپردم چون جونگکوک جفت جیمینه. اگه این پیوند امشب بینشون شکل بگیره، اون دو حتی اگه بخوان هم نمی‌تونن از هم دور بشن."

برگ‌های نصف شده رو با فشردن بین انگشت شصت و اشاره‌اش تقریبا پودر کرد.
"با دور شدن از هم، انرژی درونیشون تحلیل می‌ره. تا جایی که با از بین رفتن هسته‌ی انرژیشون، خودشون هم از بین می‌رن."

تهیونگ از روی تخت بلند شد. اخطارش رو به نامجون داده بود. حالا تنها کاری که باید می‌کرد، آروم کردن جین بود. خواست به طرف در اتاق بره که با صدای نامجون متوقف شد:
"مطمئنم برای کاری که کردی توضیحی داری، کیم تهیونگ."

تهیونگ روی پاشنه‌ی پا بطرفش برگشت. می‌دونست نامجون راجب چی حرف می‌زنه. گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت و با تعجب ساختگی‌ای پرسید:
"چه کاری؟"

نامجون به سمتش برگشت و به چشم‌های گودرفته‌اش خیره شد. نرفتن جین، فقط یه دلیل داشت. می‌تونست حدس بزنه چه اتفاقی بینشون افتاده‌.
"خوب می‌دونی که دارم راجب چی حرف می‌زنم. متعجبی که چه‌جوری متوجه شدم؟ شاید باید بهت یادآوری کنم که اونقدرها هم برای ضعیف شدن حس شنواییم، پیر نشدم."

"THE REAL YOU"Where stories live. Discover now