*یوجین خیلی جیمین رو دوست داشت، یادتون رفته؟
هاربوجی لبخند کجی زد و گفت
٪اون احمق بود
و بعد رفت، اوما سریع منو از بغلش درآورد و بازوهام رو گرفت و درحالیکه صورتش خیس از اشک بود گفت
*مگه بهت نگفتم از کسی سوال نپرس جیمین هان؟
ناخداگاه لبهام آویزون شد
+ولی تو گریه میکردی، من...من دیدم که گریه میکردی جیمین با خودش گفت <اوما ناراحته نباید ازش سوال بپرسم> برای همین...برای همین از هاربوجیِ مهربون پرسید ولی هاربوجی هم انگار ناراحت بود
اوما لبخند محوی زد و گفت
*خونه حرف میزنیم عزیزم خب؟
لبخندی بزرگی زدم و سرمو تکون دادم____________________________
دمر دراز کشیدم تا نقاشی بکشم چون اوما دراز کشیده بود و به عکس آپا نگاه میکرد انگار اینجوری آپا باهاش حرف میزنه و هیونگ گوشهی خونهی خیلی کوچولومون نشسته بود و با حرص به من نگاه میکرد و منم...منم حوصلم سر رفت و تصمیم گرفتم نقاشی بکشم
خب، دایرهای کشیدم که شبیه همهچیز بود بجز دایره و بعد چندتا خط زرد رنگ رو کنارش کشیدم
+خور...شید
و بعد خونه رو کشیدم و ته مداد رو با دندونام فشار دادم عام باید اومارو میکشیدم، آپا دیگه نبود
با ذوق خندهای کردم و اومارو کشیدم
+اوم...ا
خودمو کنار اوما کشیدم و با ذوق خندهی بلندی کردم
+جیمین، این جیمینیه
و بعد با لبخند بزرگم هیونگ رو کشیدم
+هیونگ، تهیونگ هیونگ
با هیجان از جام بلند شدم و دستامو بهم کوبیدم
نگاهمو به اوما دادم که بهم نگاه میکرد با همون لبخند بزرگم، برگهی نقتشی رو از دفترم با دقت پاره کردم و چهاردست و پا به طرف تشک اوما رفتم
+نقاشی، جیمین نقاشی کشیده اوما میشه بزنیش به دیوار؟
اوما نقاشی رو ازم گرفت و بهش نگاه کرد اما بدون اینکه نقاشی رو به دیوار بزنه گفت
*به هاربوجی چی گفتی؟
با یادآوری بحثم با هاربوجی لبخندم محو شد
+ازش...ازش پرسیدم چرا آپارو گذاشتن تو جعبه مگه نمیره مسافرت ولی اون دعوام کرد و به هیونگ گفت عوضی خواستم دعواش کنم اما ترسناک شده بود
اوما لبخندی زد و گفت
*میدونی زیر دریایی چیه؟
زیر...دریایی کمی فکر کردم و بعد از فهمیدنش با ذوق بدنم رو تکون دادم
+آره آره یه مدل ماشینه که مارو زیر آب جا به جا میکنه و میتونیم باهاش زیر دریارو بگردیم و به ماهیها سلام کنیم
اوما لبخندی زد و دستشو روی سرم کشید که باعث شد با لبخند چشمامو ببندم
*آفرین جیمینا اون جعبه هم باعث میشه آپا راحت تر از زیر زمین بره مسافرت
با بهت سرمو از دست اوما دور کردم و گفتم
+وای، خدا انقدر آپارو دوست داره؟
لبخندی زد و گفت
*همینطوره اما...
با کنجکاوی خودمو جلو کشیدم
*منم شاید به زودی برمپیش آپا تا باهم واست یه خونهی بزرگ با موچی شکلاتی و توت فرنگی درست کنیم، تو مراقب خودت و هیونگ هستی مگه نه؟
چشمام گرد شد و نگاهی به هیونگ که بهم زل زده بود کردم و با استرس دستمو روی گوشم کشیدم و بدنم رو شروع کردم به تکون دادن
+ن..نه اوما جمینی...جیمین میترسه از تنهایی من...من نمیخوام با هیونگ تنها باشممنم با خودتونببرید، منم میخوام بیام قول میدم، قول میدم پسر خوبی باشم
اوما با عصبانیت دستمو توی دسناش گرفت و گفت
*هیش...دارم میگم هیچی نگو جیمین آروم باش بهمگوش بده
ناخداگاه بدنم آروم شد و به چشماش زل زدم
*اوما حتی اگر بره مسافرت از(دستشو روی قفسه سینم گذاشت)اینجا مراقبته خب؟ دیگه نبینم از این حرفا بزنیا تو هنوز خیلی زوده واست که بیای اونجا فهمیدی؟ هیونگ مراقبته و دوستت داره مگه نه تهیونگ؟
نامطمئن به هیونگ که با تمسخر بهم زل زده نگاه کردم
+من...من شاید اسکل باشم ولی میتونم بفهمم که هیونگ ازم متنفره
اوما با بهت گفت
*چی گفتی؟
با ترس تکرار کردم که اوما بازوم رو گرفت و تکونم داد
*کی گفته تو اسکلی
لبخندی زدم و گفتم
+هیونگ میگه اسکلم و اسکل یعنی کسی که هیچی نمیفهمه و مثل من عقلش از کار افتاده
اوما با عصبانیت رو به هیونگ داد زد
*تو اینارو بهش گفتی؟ من چطور این بچرو به تو بسپارم هان؟ اینا چیه به این بچه میگی؟
با ترس توی خودم جمع شدم و با صدای آرومی گفتم
+اوما؟ جیمین ترسیده
پارک جیمین ۱۸ ساله
بچهها عکس رو همینجوری انتخاب کردم و نسبت به وایبش انتخابش کردم
پارک تهیونگ ۲۷ ساله
بچهها عکس رو همینجوری انتخاب کردم و نسبت به وایبش انتخابش کردم
امیدوارم دوس داشته باشید:>
YOU ARE READING
smile(ویمین)
Fanfictionفیکشن(لبخند) راجب یه پسری هست که اختلال ذهنی تقریبا خفیف داره و خیلی مهربونه و همیشه لبخند روی لبشه و میخنده و اوماش با یه آقا ازدواج میکنه که اون آقا یه پسر داره که به شدت از جیمین و اوماش متنفره اما وقتی اوما و آپاشون میمیرن قراره هیونگش چطوری با...