شب مهمانی به شدت خسته کننده بود و ژان فقط به خاطر برادر و شاهزادهاش که هنوز نرسیده، تحملش میکرد.
فک ژان از اینهمه لبخند زدن درد میکرد و این افراد منزجر کننده بهش هدیه میدادن. باید وانمود میکرد که اونا رو دوست داره، چه کار مزخرفی!
هیجان زده ترین شخص اینجا احتمالا برادرش بود، بنابراین فقط به خاطر او هنوز بهترین رفتارش رو به نمایش میذاشت.
همینطور که داشت آبمیوهاش رو مینوشید، خانواده دیگهای بهش نزدیک شدن. اون لبخند مصنوعی از بین رفت، این خانواده هم تو لیست انتقامش قرار داشتن.
خانواده چرچیل.
کنت، همسرش و دو دخترش، روبی و سافیر."من و خانوادهام تولدت رو تبریک میگیم ارباب جوان." کنت گفت و دربرابرش سر خم کرد.
ژان لبخند زد. این آدما، همونایی بودن که در گذشته بارها تحقیرش کردن و حالا بهش احترام میزارن.
ژان تصمیم گرفت از اونجایی که روبی و سافیر درحال حاضر بچه هستن، بعدا حسابشو صاف کنه. اگه الان کاری انجام میداد، اونقدرا جالب نمیشد.
"ممنونم جناب چرچیل، شما و خونوادتون خیلی زیبا به نظر میاید."
کنت و همسرش لبخند زدن، درحالی که دو دختر کوچکشون روبی و سافیر با خجالت به سمت ژان قدمی برداشته و لبخند زدن.
"ارباب جوان، ممنون که دعوتمون کردین."
چه دخترای کوچولو و بامزهای نه؟ فقط ژان میدونست که در آینده چقدر منفور میشن.او گفت:"حرفشم نزنید، لذت از آن منه. لذت ببرید." میخواست همین الان بره. داشت نگران میشد که چرا بانو یوهای هنوز نیومده.
اضطراب او تبدیل به خشم و قلبش سنگین شد، هر لحظه احتمال عدم حضور شاهزاده سوم محکمتر میشد.
چرا باید اینطوری بشه؟ اصلا خوب نیست. اگر امروز نمیومد، ژان تا مدت طولانی نمیتونست به شاهزاده دسترسی پیدا کنه.
نمیتونست نجاتش بده.سایمون پرسید:"ژان کجا میری؟"
"هیچی داداش حوصلهام سر رفته."
"برو پیش مامان بابا بشین."
ترجیح میداد به جاش از تراس بپره.
ژان گفت:" میرم رو تراس." و به سمت اونجا رفت. وقتی به تراس رسید احساس کرد بالاخره میتونه نفس عمیق بکشه.
توی زندگی قبلیش از تنها بودن متنفر بود ولی الان تنهایی رو به بودن توی اون اتاق و جمعیت داخلش ترجیح میداد.راهی که برای پیمودن انتخاب کرده قراره سخت بشه، از لحظه بازگشت میدونست. میدونست که هیچکس واقعا از یک شرور حمایت نمیکنه، اما تا وقتی که الههاش رو داشته باشه، مشکلی نیست.
در همون لحظه، احساس غم و ناراحتی کرد، واضحه که امروز نمیتونه شاهزاده سوم رو ببینه.خیلی بده، باید با راه دیگهای برای ملاقات با شاهزاده پیدا میکرد.
اما ژان فکر نمیکرد این کار راحت باشه، به زمان نیاز داشت.
با قلبی سنگین آه کشید، انگار نمی تونست سرنوشت شاهزاده رو عوض کنه.شاهزاده در آخرین زندگیش تنها کسی بود که بهش اعتماد کرد، نجاتش داد و در نهایت به خاطر او به طرز وحشتناکی کشته شد.
اما اون نتونست به طور کامل به شاهزادهاش اعتماد کنه و بارها اونو از خودش روند.
احمق بود و حماقت کرد، نمیدونست چقدر خوب میشد اگه زمان بیشتری باهاش میگذروند و حتی بهتر اگه پیشنهادش رو قبول می کرد .
اما حماقت این اجازه رو بهش نداد.این اتفاق دیگه تو این زندگی تکرار نمیشه.
درنهایت مهمونی تموم شد و شاهزاده سوم نیومد.
ترس ژان به حقیقت پیوست، او نمی تونست سرنوشت رو تغییر بده و کاری برای بانوی دوم انجام بده.
این باعث شد حالش بدتر بشه و بخواد فریاد بزنه. این که باید باز هم چهره دشمناش رو ببینه و تحملشون کنه، هیچ دردی رو دوا نمیکرد.ایرنه با دیدن چهره ژان پرسید:"پی شده ژان؟ به خاطر اینکه شاهزاده نیومد ناراحتی؟"
آره، البته که به خاطر همینه احمق!
ایرنه سکوت ژان رو بله در نظر گرفت و بغلش کرد:"اوه عزیزم، عیبی نداره. بعدا میتونی ببینیش."
این مشکلیه که ژان نمیتونه به این زودیها باهاش روبهرو بشه و غمگین ترش کرد. آغوش ایرنه هم هیچ تاثیری نداشت.
اون روز ژان با چهرهای عبوس به اتاق برادرش رفت که خسته و کوفته خوابیده بود.
برادرش رو محکم در آغوش گرفته و بی اجازه اشکی از چشمش به پایین چکید و بدون اینکه متوجه باشه گریه کرد.
از این بدن بیخود و ضعیف متنفر بود، به عنوان یه پسر شش ساله هیچ قدرتی نداشت؛ این بده.حتی اگه قدرت فوقالعادهای داشته باشه، نمیتونست ازش استفاده کنه. مگراینکه یاد بگیره اونو کنترل کنه، چون اگه تو این زندگی قدرتش آشکار بشه، همه چیز سقوط میکنه.
اون شب تا زمانی که به خواب بره، درآغوش برادرش گریه کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
I will be a villain in this life
Ficção Histórica*ترجمه شده* "بعد از رفتن به جهنم دو نوع آدم وجود داره. یکی برای محافظت از دیگران هرکاری میکنه تا آسیب نبینن و دیگری هرکاری میکنه تا دنیا رو از بین ببره و تغییر بده. اولی قهرمانه و دومی شرور تلقی میشه و من یه شرور خواهم بود."-ژان نویسنده:Amber_Gilber...