امرال

34 7 0
                                    

امروز ژان صبح زود بیدار شد و تصمیم گرفت به معبد بره.
از فکر رفتن به معبد هیجانزده بود، لباس پوشید و یه راست سمت اتاق سایمون رفت.

‌"پاشو داداش." سعی کرد سایمون رو بیدار کنه اما تکون نخورد.

"گمشو میخوام بخوابم!"

"خوابو بیخیال، پاشو با من بیا معبد."

"خفه شو و گمشو بیرون!" فریاد زد و پتو رو روی سرش کشید. ژان آهی کشید و دیگه مزاحمش نشد.

در راه بیرون رفتن، پیشکار رو دید که بدتر به نظر می رسه و انگار دم مرگه. نمی‌خواست توضیح بده بعد از دیدنش چقدر حس خوبی داره.

درحالی که به نگرانی وانمود میکرد، پرسید:"آقای روی خوبی؟"

پیشکار لرزید و سر تکون داد، اما ژان به زخمش نمک پاشید:"کار مادره؟" با عصبانیت ساختگی وانمود کرد:"میرم باهاش حرف بزنم. چطور میتونه اینکارو کنه؟"

پیشخدمت پاهای ژان رو گرفت و به التماس افتاد:"نه ارباب جوان! خواهش میکنم لطفا چیزی بهشون نگید!"

لبخندی زد که پیشکار ندید:"بلند شو."

پیشخدمت بلند شد و ژان گفت:"میرم معبد بعدش برات دارو میارم."

با این حرف، با خوشحالی بیرون رفت.





"سیلاس!"فریاد زد و دوید سیلاس رو در آغوش گرفت.
سیلاس هم اونو محکم بغل گرفت:"چطوری ژان؟"

ژان گفت:"خوبم، جارو کجاست؟"

سیلاس لبخند زد:"اوه، امروز یکی دیگه هم کمکمون میکنه."

"کی؟ "

به محض گفتن این حرف، ییبو وارد معبد شد و از دیدنش غافلگیر شد:"این دفعه چه نقشه‌ای کشیدی؟"

هر دو نیشخند زدن و ژان گفت:"نقشه؟ نقشه کجا بود! من اومدم برای الهه و عالیجناب دعای خیر بخونم!"

"تو که راست میگی، منم گوشام مخملیه!"

"بیخیال بیاین اول اینجا رو تمیز کنیم."

سپس هرسه قبل از دعا و نیایش به اهه، محیط رو تمیز کردن.

بعد از اینکه کارشون تموم شد، کنار سیلاس نشستن."این مدت چی شد ژان؟"

"یه جای خوب، سیلاس، استادم تو این دنیا بهترینه!"

ییبو پرسید:"حتی بهتر از الهه؟"

"استاد با الهه برابره."

ییبو با شوق سر تکون داد:" دوست دارم یه روز ببینمش."

ژان گفت:"خب هرکسی نمیتونه."

"عالیجناب دایه‌اتون کجاست؟"

"اوه واسه تعطیلات فرستادمش خونه،  چند روز دیگه بر میگرده."

I will be a villain in this life Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz