خیلی وقته گم شده

30 6 2
                                    

سایمون با عصبانیت وارد اتاق کار شد و غر زد:"چطور میتونه بگه نمی‌شناسمش؟ ما باهم بزرگ شدیم، دست جلوی چشمام رشد کرد و قد کشید اونوقت...! "

ییبو که همراهش بود سعی کرد آرومش کنه:"آروم باش دوک سایمون."

"چطوری آروم باشم شاهزاده؟ برادرم جلوی چشمام داره نابود میشه و کاری ازم بر نمیاد! عصبانیتم سر اینه حتی نمیاد بهم بگه چه مرگشه! اگه دلیلشو بهم بگه حتما درکش میکنم، ازش حمایت میکنم پس چرا بهم اعتماد نداره؟"
ییبو گفت:"مطمئنم اینطوری نیست دوک سایمون، حتما یه دلیلی داره..."

"میدونم شاهزاده، میدونم یه دلیلی داره که چرا این کارا رو میکنه، میدونم یه دلیلی داره که همه چیزو به من نمیگه اما میخوام بدونم. برادر من شیطان نیست پس چی باعث میشه اینطوری باشه؟"

"باهاش صحبت میکنم، سعی میکنم به حرف بیارمش."

سایمون سرش رو تکون داد:"فکر نکنم چیزی بگه."

"باز باید تلاش کنیم."

در همان حال، ژان به اندازه سایمون عصبانی بود، برادرش چیزی درمورد او نمی‌دونست؛ هیچ چیز.

احساس خفگی می‌کرد و میخواست فریاد بزنه و همه چیز راجب زندگی گذشته‌اش رو به سایمون بگه. اما نباید اینکارو میکرد.

در بین خشم و غم هرچی دم دستش اومد به زمین پرتاب کرد و شکست.

سپس صدای ضربه‌ای به در باز شده شنید، ییبو بود.
"چیه شاهزاده؟ تو هم اومدی بگی درست و غلط چیه؟ که اشتباه کردم؟"

ییبو گفت:"آره، اشتباه کردی شان."

"ببخشید؟" نمی‌تونست چیزی که شنیده باور کنه.

"آره شان اشتباه کردی، می‌فهمم باید یه سری چیزا رو از من که غریبم قایم کنی ولی مخفی کاری از سایمون که سال‌ها همراهت بوده اشتباهه! نمیتونی انتظار داشته باشی وقتی نمیدونه چرا بی رحمی میکنی ازت حمایت کنه. شان، من به هردوتون اهمیت میدم، نمیتونی اینجوری ادامه بدی، با این کار فقط سایمون رو از خودت میرونی."

با این خواست بره که ژان دستش رو گرفت:"تو غریبه نیستی شاهزاده، تو هم برام مهمی و بهت امیت میدم. نمیخوام اینطوری راجب خودت فکر کنی."

ییبو لبخند کمرنگی زد و دست ژان رو از مچش باز کرد:"اینجوری میگی ولی هیچوقت به سوالام جواب نمیدی."

ژان لبخند تلخی زد:"متاسفم، اما ممکنه هیچوقت جواب سوال‌هات رو نگیری شاهزاده."

ییبو چیزی نگفت. منصفانه نبود که ژان همه چیز رو راجب او می‌دونست و خودش هیچی. ییبو از پنهان کاری که در حقش شده بود، ناراحت شد و بی سر صدا اتاق رو ترک کرد درحالی که ژان با غم روی تختش نشست.

متاسفم، واقعا متاسفم، اما ترجیح میدم همه این رازها رو با خودم به گور ببرم تا اینکه اون خاطرات وحشتناک رو به یادتون بیارم.


احساس خفگی کرد، غمگین و گم شد، ناگهان ذهنش به سمت معبد رفت و از جا برخواست.

الهه، فقط الهه می‌تونست کمکش کنه.

وقتی ژان به معبد رسید، مستقیم به سمت معبد الهه رفت، وقتی به داخل رفت، طبق معمول سیلاس رو دید که اونجا نشسته.

بی سروصدا جلو رفت و کنارش نشست، انگار سیلاس در خلسه عمیقی بود و مراقبه میکرد.

تصمیم گرفت مزاحمش نشه و قبل از قرار گیری درحالت خلسه چشم بست.

دفعه بعد که چشم باز کرد، آرامش داشت و سیلاس کنارش نبود.

سیلاس از پشت پرسید:"ذهن متضاد؟"

ژان سرش رو تکان داد:"واقعا هیچی ازت پنهان نمیمونه."

سیلاس در کنارش نشست:"هنوز میخوای این راهو تا آخر بری؟"

ژان جوابی نداد و به سوال سیلاس فکر کرد. او می‌تونست یه زندگی عالی و راحت داشته باشه اما انتخابش نکرد.
او برنگشت تا زندگی و خونواده خوبی داشته باشه، فراموش کنه و ببخشه، نه؛ برای این برنگشت.

تنها دلیل حضور او انتقام بود و بس. دلیلی که هنوز خاطرات گذشته رو برای یادآوری و عدم تزلزل داره .

"آره... حتی اگه همه چیزم رو از دست بدم تا این پادشاهی نابود بشه، انجامش میدم. "

سیلاس سرش رو تکان داد:"بسیار خب، مطمئنم تا زمانی که عزم راسخ داری حتما موفق میشی. امیدوارم خودت رو نبازی."
ژان پاسخی نداد و بی سر صدا به خانه برگشت.

ژان کیه؟ خود واقعیش چیه؟

در زندگی قبلش، ساده لوح بود و در همه چیز به دنبال خوبی می‌گشت. حتی اگر مردم رفتار وحشتناکی باهاش داشتن، می‌بخشید و آرزوی پذیرفته شدن داشت؛ این خود واقعیش بود؟

یا اگر تراژدی آخرین زندگی او هرگز اتفاق نمیفتاد و او همراه با خانواده‌ای شاد رشد میکرد، چجور آدمی میشد؟ یکی شبیه برادرش‌؟

انقدر تو فکر فرو رفته بود که متوجه نشد کی به عمارت رسید، روی تخت افتاد و به سقف زل زد. برای نگرانی های سیلاس زیادی دیر شده بود.
چون خیلی وقته که خودش رو گم کرده.





You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 5 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I will be a villain in this life Where stories live. Discover now