part 17

79 16 10
                                    

-jennie-
بازوم رو آروم فشردم و پلک هام رو محکم باز و بسته کردم، این نگاه های خیره و آزار دهنده حالمو بهم میزنه...کاش فقط مثل قبل تبدیل به روحی بشم که هیچ کس منو نمیبینه.

قدم هامو سریع تر و مسیرمو از پیش گرفته بودم تا از جمعیت دور و جلوی چشم نباشم اما...
سرمو عقب چرخوندم و بعد از نگاه ریزی بهش دوباره به مسیرم چشم دوختم، چرا هنوز داره دنبالم میکنههه چرااا....اینجوری بیشتر از قبل جلب توجه میکنم...

بلاخره بعد از رسیدن به راهرویی که خلوت بود سمتش چرخیدم: میشه انقدر دنبالم نکنی و بهم نچسبی؟

دستاشو جلو سینش قفل کرد و شونه بالا انداخت: نچ...

با نیشخند سرش رو کج کرد و گفت: باید به همه نشون بدم شایعه ای که تو خدمتگذار خونی من شدی حقیقت داره دیگه...

سرمو عصبی پایین انداختم و دستامو مشت کردم و که با دو قدم کوتاه خودشو بهم نزدیک کرد. آروم نک انگشت اشارش رو زیر چونش گذاشت و صورتمو به سمت بالا راهنمایی کرد.
توی راستای صورت خودش، باهاش که چشم توی چشم شدم لب زد: فراموش نکن که من کیم و تو کی.... جایگاه خودت رو بشناس و بذار بقیه هم بدونن...

با اخم به لبخند رضایت روی صورتش نگاه کردم و لرزیدن بدنم از نفرت و عصبانیت رو کنترل کردم.
انگشتشو از زیر چونم برداشت و یه قدم عقب رفت دوباره اون خنده ی مزخرفشو تحویل داد و گفت: مگه دوست نداری به موقع سر کلاس باشی؟  پس باید بریم...

جلو تر از من مسیر رو پیش گرفت؛ بغضی که ته گلوم چنگ انداخته‌ و خراش های عمیقی درونم فرو میکرد رو آروم کردم، باید تحمل کنم...چاره ی دیگه ای نیست...انسان ضعیفی مثل من... با نقطه ضعف بزرگی مثل خانواده و عشق به اونها.... چه قدر میتونی مقابل اون هیولاها دووم بیاره..نفسی گرفتم و پشتش راه افتادم باید برم و به کلاس برسم... آره.

....

با به صدا دراومدن زنگ استاد پوشه و کتاب هاش رو زیر بغلش زد و از کلاس بیرون رفت، اروم سرمو به سمت راست چرخوندم و با دیدنش که سرش رو روی میز گذاشته و چرت میزنه... سری تکون دادم... اصلا نمیفهمم چرا باید اون ها هم بیان به مدرسه... یا حداقل چرا مدرسه ی جدایی برای خوناشام ها نیست و چرا بعضی دروسمون مشترکه... و مجبورم باهاش توی یه کلاس باشم...
نگاهم رو ریز گردوندم و چشم های تو خالی که از سرتاسر کلاس بهم خیره شده بودند رو از نظر گذروندم، اونم نه فقط با یه خوناشام...خوناشام هایی که کنجکاون این دختر آدمی‌زاد چطور تونست خودشو به پرنس قلاب کنه، خوناشام هایی که حسادت میکنن و حتی انسان هایی که فکر میکنن من خیلی خوش شانسم که الان کنار اون نشستم.

این دنیا همش یک جوک احمقانست که بعضی از روی حماقت به اون میخندن... در نهایت تنها چیزی که انتهای اون انتظار تک تک مارو میکشه تاریکی بی انتهاست...تاریکی که در انتظار برای بلعیدن و نابودی ما نشسته...کاش تاریکی زودتر من رو پیدا میکرد منه ترسو رو...

𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅𝒚 𝒆𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆 Where stories live. Discover now