15:"ترس از دست‌ دادانت"🖤🥀

477 54 91
                                    

جونگکوک با وارد شدن کوکائین به‌ خونش انگار که‌ چند کیلو وزن کم کرده باشه تو‌ هوا شناور و روحش با لذت به‌ پرواز دراومده بود.
درک کافی از اطرافش نداشت ولی به خوبی متوجه شد که یکی از جاش بلندش کرد و بسمت یه بلندی هدایتش کرد.

با خوردن لگد محکم تهیونگ به در انگار که در کم‌ مونده باشه از جاش کنده بشه به دیوار کوبیده شد و تو‌ جاش لرزید .

تهیونگ با تعجب به جاشوآیی خیره شد که از یقه جونگکوکِ بیحال و گرفته و بسمت پنجره قدی اتاق خمش کرده بود انگار که میخواست بندازتتش پایین.

قلبش شروع کرد به لرزیدن و نفسش داخل سینش تنگ شد،
تو سرش شروع کرد بحرف زدن با خودش
«نه نباید همچین اتفاقی میفتاد....»

میدونست ته دلش چه حسی داره مثل چی از دست دادن جونگکوک میترسید و کاملا به اون یه جفت چشم گردالی هورنی وابسته شده بود ولی نمیتونست اینو به خودش اعتراف کنه و متاسفانه اینجوری به‌ خودش حالی میکرد که به همین زودی مهری اصلی این انتقامو نباید از دست بده نه تا وقتی که از تک به تکشون انتقام نگرفته .

رز سفید خونین🥀🖤BLOODY WHITE ROSEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin