پارت اول

571 102 23
                                    

Four months ago.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و ماه پشت ابر ها پنهان شده بود.
خانواده پارک داخل ماشین قدیمی و کهنه اشون نشسته بودند و راهی سئول بودن.

ساعت ها بود توی اون ماشین نشسته بودند، هم خانم پارک و هم آقای پارک و حتی پسر ۱۶ساله اشون هم دعا دعا میکردن که هرچه زودتر به سئول برسن..

جیمین با سر رفتن حوصله اش سعی کرد با بستن چشماش، خودشو به خواب بزنه، که با گرم شدن چشماش جدی جدی به خواب رفت.

آقای پارک خسته بود و هی از دست خانم زیباش میوه های خوشمزه قاچ شده میگرفت تا خستگی از سرش بپره.

با مه شدیدی ک روی پل رو گرفت، باعث تعجب آقای پارک و خانم پارک شد.
با برخورد شدید جسمی به ماشین، هردو از جا پریدن..
+ا.. این چی بود.
_هیش
دیدشون نسبت به جاده کم شده بود و به اجبار ماشین رو خاموش کردن تا بتونن دلیل این مه ناگهانی و رو بفهمن.
_لونا من میرم پایین، جیمین رو بیدار نکن..
+مراقب خودت باش.
اقای پارک از ماشین پیاده شد و با دست به در اشاره کرد تا خانمش در ها رو از داخل قفل کنه.

چند قدمی از ماشین دور شد و جلو رفت، که با دیدن مردی ک روی زمین افتاده.. متوجه شد که با یه انسان تصادف کرده.

از ترس اینکه نکنه اون فرد مرده باشه سریع دوید سمتش و روی صورتش خم شد تا صداش بزنه ک با باز شدن چشم های ترسناک اون فرد، خواست فرار کنه که ناگهان درد عجیبی توی گردنش پیچید و انقدر اون درد ادامه داشت ک دیگ هیچی حس نکرد...

خانم پارک از ترس در های ماشین رو به گفته شوهرش قفل کرده بود تا خطر های احتمالی مثل گرگ و سگ و...تهدیدشون نکنه.

چند دقیقه ای از پیاده شدن شوهرش از ماشین گذشته بود، ولی هنوز خبری از شوهر عزیزش نبود.
لونا دل و به دریا زد و در های قفل شده ی ماشین رو باز  کرد و از ماشین پیاده شد.

همونطور ک موبایلش رو روشن میکرد تا با یکی از اقوامشون تماس بگیره شوهرش رو هم صدا میزد.

+جانمین عزیزم کجایی؟

با نشنیدن صدایی با ترس روی شماره خواهرش کلیک کرد که با زنگ نخوردن تلفن و ایکون بالای گوشی فهمید آنتن نداره..

+جانمین؟ عزیزممم کجایی؟ من میترسمممم

با برخورد جسمی روی کاپوت ماشین با ترس عقب گرد کرد و سمت کاپوت ماشین رفت..

با دیدن جسم خونی شوهرش جیغی از سر ترس کشید که باعث شد پسرک خوابیده ی توی ماشین، پلک هاش رو از هم فاصله بده و گیج به محیط داخل ماشین خیره بشه.

لونا با ترس خواست سمت شوهرش قدم برداره ک دردی وحشتناک توی گردنش پیچید و باعث شد در صدم ثانیه غش کنه و دیگه از محیط اطرافش خبری نداشته باشه.

𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐟 𝐯𝐚𝐦𝐩𝐢𝐫𝐞𝐬Where stories live. Discover now