0

253 38 13
                                    

مقدمه :

سه‌شنبه، ساعت 2:35 دقیقه‌ی شب.
فوریه؛ زمستانِ 2024.
سئول، کره‌جنوبی.

- یک چیز قوی برام بیار، دوبل باشه.

با صدای کلافه و بلندی رو به بارمنی که پشت کانتر ایستاده بود گفت و منتظر با انگشت‌های دستش ریتم شلخته‌ای رو روی شیشه‌ی کانتر گرفت که دقیقه‌ی بعد یک گلس جلوش گذاشته شد؛ بی‌هیچ حرفی سریع گلسی که محتویِ ماده‌ای که فقط کمی از عسل تیره تر بود رو گرفت و لاجرعه سر کشید که گلوش از تلخیِ بیش از اندازه‌ش سوخت، ولی لجبازتر و عصبی‌تر اون بود که نشونش بده، پس با اخم‌هایی که بیشتر از قبل توی هم رفته بودن، تنها لیوانِ خالی رو روی میز کوبید. انگار هر لحظه آتیش درونش بیشتر از قبل میشد و این الکلِ قوی هم پاسخ‌گو نبود.

- کم بود دوباره برام پُرش کن !

درحالی که به روبه‌رو خیره بود گفت و سعی کرد برای نشکستن و اشک نریختن؛ شکست تنها چیزی بود عمیقاً علاوه بر ناامید کردنش، قلبش رو پر از زخم‌های ریز و درشت میکرد؛ ولی با این حال باز هم نمی‌دونست دقیقاً باید چه واکنشی داشته باشه وقتی صحنه‌ای که امشب دیده بود، بیشتر اون چیزی که فکرش رو می‌کرد براش سنگین تموم شده بود ...

بارمن باتعجب نگاهی به پسری که همراه با نفس‌های تند و کوتاهش طوری که انگار درحال کنترل کردن خودشه، نم اشکی توی چشم‌هاش جمع شده ولی انگار راهی برای باریدنشون وجود نداره و صدای رعد و برقِ چشم‌هاش انگار بلند تر رعد و برق آسمون بود، جفت ابروهاش رو بالا فرستاد و طبق وظیفه‌ش مشغول صحبت با مشتریش شد.

- خیلی بهم ریخته به نظر میاید‌ !

مرد با صدای ارومی لب زد و لیوان رو جلوی جونگ‌کوک گذاشت که باعث شد نگاهِ بارون زده و زخم خورده‌ی جونگ‌کوک به سمتش برگرده.
بهم ریخته ؟! تو ذهنش سوال کرد و نفسِ خسته‌ای کشید. حالش بیشتر تاسف‌برانگیز بود تا بهم ریخته؛ طوری که یک فرد غریبه هم راحت متوجه حال بدش شده بود و حتی توی نگاهش ترحم هم دیده می‌شد، چیزی که حال جونگ‌کوک رو بیشتر از هر چیزی توی این وضعیت بهم میزد.
همین افکار باعث شد از درون پوزخندی به حال رقت‌انگیزش بزنه و تنها با نگاه بُرنده‌ای به بارمن، بی‌حرف لیوانش رو به سمتش هل بده تا دوباره پرش کنه.

مرد با دیدن نگاه بی‌حوصله و عصبیِ مشتریش تنها سرش رو نرم به نشون فهمیدنِ اینکه مخاطبش اصلاً حوصله چیزی رو نداره حرکت داد و گلس جونگ‌کوک رو دوباره تا جایی پر کرد.

جونگ‌کوک با برداشتن گلسی که دوباره یک چهارمش پر شده بود، سرش رو بالا گرفت و ناخودآگاه نگاهش به گلسی که دست بارمن بود افتاد و بعد جمله‌ای که مرد به زبون آورد به گوشش خورد درحالی که بارون، پس‌زمینه‌ی مکالمه‌شون شده بود.

- به سلامتی چی یا بهتره بپرسم کی میخورید ؟

بارمن دوستانه پرسید و نگاه جونگ‌کوک تیره‌تر قبل شد.

- به سلامتی کسی که برای اولین‌بار چیزی رو برای خودم خواستم؛ ولی اون‌رو رو ازم دزدید ...

نگاه پسر کوچک‌تر بعد از گفتن این حرف از بارمن گرفته شد و به انعکاس چهره‌ی بی‌روح خودش خودش روی شیشه‌ی کانتر برگشت.

صدای خشدار و عصبیِ جونگ‌کوک برای بارمن چیزی نبود که نتونه پیش‌بینیش کنه یا براش اتفاق جدیدی باشه، چون اکثر مشتری هاش موقع اومدن به اینجا حال روحی خوبی نداشتن و اکثریت‌شون انگار به میخونه‌ش میومدن تا خلاء درون‌شون رو با الکل پر کنن، کاری که بی‌فایده اما ظاهراً آخرین راه بود برای خاموش شدنِ شعله‌ای که درون‌شون زبونه می‌کشید ...
پس تنها سرش رو تکون حرکت داد و با جلو آوردن گلسش، لبخند یک‌وری روی صورتش آورد و لب باز کرد :

- پس به سلامتیِ آدم‌هایی که همیشه برنده‌ن !

جونگ‌کوک با شنیدن این جمله پوزخندی زد و درحالی که به افکار تاریکی که مدام شعله میگرفتن توی سرش و خودش کسی بود که بهشون اجازه‌ی احاطه کردن درونش رو توسطشون میداد، نگاهش رو دوباره به صورت جوون بارمن داد و با بالا بردن یکی از ابروهاش و گلسی که توی دستش بود جمله‌ی مرد رو تصحیح کرد.

- به سلامتی آدم‌هایی که «فعلاً» برنده‌ن !

جونگ‌کوک روی کلمه‌ی «فعلاً» تاکید کرد و مرد تنها لبخندش پررنگ‌تر شد و درحالی که به جمله‌ی پسر کوچک‌تر که معنی‌های زیادی می‌تونست پشتش باشه فکر می‌کرد، گلسش رو به گلس جونگ‌کوک کوبید که صدای بهم خوردنِ شیشه‌ها توی گوششون پیچید.
پسر کوچک‌تر همونطور که توی ذهنش درحال از ریشه کندن یک‌سری از باورهاش بود، ماده‌ی توی لیوان رو دوباره لاجرعه سر کشید و با کوبیدن دوباره‌ی لیوانش روی کانتر بلند لب باز کرد.

- دوباره پُرش کن !

نگاهش به روبه‌رو بود و به کسایی که به میخونه اومده بودن، اما تونست صدای دوباره پر شدنِ گلسش رو بشنوه؛ پس سرش رو به سمت گلسش برد و با برداشتنش، دوباره نگاه عصبیش رو به سمت روبه‌رو چرخوند و در همون حین دوباره تلخی رو مزه‌مزه کرد؛ طعمی که بیشتر از وقت دیگه‌ای زیر زبونش می‌نشست و روزهاش رو دچار خودش کرده بود.

حال رقت‌انگیز و تلخِ الانش تقصیر هیچ‌کس نبود، شکستنش، ناچار شدنش یا سونامی‌ای که درونش به وجود اومده بود تقصیر هیچکس نبود جزء خودِ لعنتیش؛ چون خوب یادش بود که چطور این بازیِ لعنتی رو راه انداخت و حالا برای اولین بار، بازنده هم کسی نبود جزء خودش ...

°•⚜•☆°⫘⫘⫘°☆•⚜•°

تا اینجا چطور بود ؟
نظرتون رو حتماً برام بگید. >-< ♡


قبل از اینکه بزنید پارت بعدی،
این رو هم پُر کنید
به مراد دلش برسه. 👇😂✨️

PUPPETRY ⁞ VKOOKWhere stories live. Discover now