II

128 24 27
                                    


درحالی‌که نگاهش قفل انعکاس چهره‌ی بی‌حوصله‌ش روی آینه‌ی مقابلش بود، آستین دیگه‌ی کتش رو پوشید و بلافاصله با گرفتن یقه‌ی کت چرم و مشکی رنگش، کمی لباس رو تکوند تا کت روی تنش درست بایسته.
دستش رو جلو برد و چند طره‌ی روی صورتش رو کنار زد تا کمی به موهاش حالت بده درحالی‌که اخم ظریف و محوی که ناشی سردردی که آثار مستی دیشبش بود بین ابروهاش به‌وجود اومده بود.

- خوبه.

راضی از ظاهرش زیر لب زمزمه کرد و با برداشتن کوله‌ی مشکی رنگی که علاوه جزوه‌هاش، داخلش یک دست لباس دیگه هم گذاشته بود از اتاقش خارج شد؛ نگاه کوتاهی به میز کوچیکی که درست وسط نشیمن خونه گذاشته شده بود و روی میز، صبحانه‌ی مختصری چیده شده بود درحالی‌که بقیه‌ی اعضای خانواده‌ش به جزء قُلِش دور اون درحال غذا خوردن بودن انداخت و به همون سمت رفت تا پشت میز بشینه.

- صبح به‌خیر.

اخم ظریف بین ابروهاش با شنیدن صدای مادرش و لحن همیشه آرومش کمی محو تر از قبل شد و بعد از گرفتن ماگ قهوه‌ای که سونگ‌مین به سمتش گرفته بود با ملایمتی که فقط برای اون زن به‌کار می‌برد جواب داد:

- ممنونم مامان.

زن لبخند محو اما بامحبتی زد اما قبل از اینکه حرفی بزنه نگاهش با شنیدن صدای آخرین بچه‌ش، به سمت پسر کوچک‌ترش که کاسه‌ش رو به سمتش گرفته بود برگشت.

- مامان دوباره برام بریز.

جونگ‌کوک بی توجه به مادرش و برادرش کوچک‌ترش، نگاه گذرایی به اطراف انداخت و هم‌زمان ماگ رو به لبش نزدیک کرد تا تلخیِ قهوه‌ش رو مزه کنه.
دنبال جونگ‌سوک می‌گشت و نمی‌فهمید چرا نباید سر سفره باشه وقتی چنین حرکتی ازش بی‌سابقه بود؛ پس نگاهش رو به سمت پدرش که از اول در سکوت درحال روزنامه خوندن بود برگردوند تا سوال کنه درحالی‌که هیچ حس خوبی نداشت از اول صبح و فقط امیدوار بود تا مودش سرحال بمونه.

- جونگ‌سوک کجاست ؟

- دانشگاه، قراره یک ترم مرخصی بگیره؛ رفته تا کارهاش رو انجام بده.

مرد بزرگ‌تر بدون اینکه اجازه‌ی گفتن حرفی به بقیه‌ی اعضای خانواده بده، جواب جونگ‌کوک رو داد و بعد فنجون قهوه‌ای رو که با دست آزادش نگه‌ش داشته بود رو به سمت لب‌هاش برد و بعد مزه کردن جرعه‌ای از اون مایع تلخ و گرم، فنجون محبوبش دوباره به سمت میز برگردوند و خواست در سکوت به روزنامه خوندنش ادامه بده، اما اخمش شدت گرفت وقتی دوباره صدای پسر کوچک‌تر رو شنید.

- مرخصی ؟ برای چی ؟

سونگ‌مین به محض شنیدن سوال سرش رو طرف دیگه‌ای از خونه داد و پلک‌هاش رو کلافه یک دور بست و دوباره باز کرد درحالی‌که نگاهش نگران بود این‌بار؛ هیچ دوست نداشت اول صبح بحثی پیش بیاد ولی همیشه نمی‌شد جلوی چنین اتفاقات و تنش‌هایی رو گرفت؛ نه وقتی که همسر و پسرش اکثر مواقع باهم سازش نداشتن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

PUPPETRY ⁞ VKOOKWhere stories live. Discover now