با بی حوصلگی از خونه بیرون زد و توی ماشین نشست، امروز بالاخره تونسته بود کاراشو گردن جونگین بندازه و به شرکت نره.
ماشین رو راه انداخت و به سمت کافه مورد علاقش حرکت کرد تا حداقل شروع خوبی برای روز تعطیلش رقم بزنه، شاید میتونست امروز قهوش ذو داخل کافه بخوره حالا که عجله ایی نداشت باید از تک تک ثانیه هاش لذت میبرد چون مطمئن بود به محض اینکه دوباره پاشو توی دفترش داخل شرکت بذاره تمام زیبایی های زندگی در کسری از ثانیه از جلوی چشمش محو میشن.
البته همه چیز هم خیلی عالی پیش نمیرفت چون دقیقا در طول راه به یه ترافیک سنگین برخورد کرد، که نیم ساعت از وقتش رو گرفت اما بالاخره بعد از رد شدن از بین اون همه ماشین بالاخره تونست خودشو به کافه برسونه.
_هایش...گوه تو هرچی ترافیکه
در کافه رو باز کرد اما همون لحظه حس عجیبی توی بدنش پیچید، چرا؟بخاطر بوی ملایم سیب ترشی که فضای کافه رو پر کرده بود.
اهمیتی نداد، شاید چون توی ذهنش تلاش میکرد دلیلی بجز حضور امگای عزیزش توی اون مکان پیدا کنه.
به سمت پیشخوان رفت تا قهوه همیشگیش رو سفارش بده، به دختر قد کوتاهی که پشت پیشخوان ایستاده۹ بود و موهای کوتاهش جلوی چشم هاشو رو گرفته بودن لبخند زد.
_هی ویل حالت چطوره؟دختر سرشو بالا آورد و تازه متوجه حضور جونگکوک شد.
-اوه مرسی...امروز دیرتر از همیشه اومدی فکر مردم مردی.جونگکوک بلند خندید و دستشو روی میز کوبید.
_ها ها ها خیلی بامزهایی هانی حالا برو قهومو بیار .دختر با چهره پوکری به جونگکوک نگاه کرد و چشماشو چرخوند.
-خیلی خب منتظر باش حالا آماده میشه.با رفتن ویل هزینه قهوه رو حساب کرد و بعد پشت یکی از میز های رندوم نشست، انگار نشستنش کافی بود تا ذهنش دوباره به سمت تهیونگ برگرده، نمیدونست آیا آمادگی دیدن امگاشو داره یا نه یا اصلا قرار هست دوباره ببینتش؟
اما خب اون زیاد وقت نکرد که درباره تهیونگ اورثینک کنه چون...یک لحظه، یک جمله، یک حرکت باعث شد که حس کنه انگار یه سطل آب یخ روی سرش خالی شده.
+خب هیونگ ببین، جمله آخر میگه که...دنیا لیاقت نگه داشتن اونا رو کنار همدیگه نداشت، مهم نیست چقدر عاشق هم میبودن...مگه عاشق تر از الفایی هم داریم که به امگاش میگه شیرین عسل؟
شیرین عسل...به سرعت سرشو به سمت صدا برگردوند اما چیزی ندید، از جاش بلند شد و کل کافه رو نگاه کرد، و با دیدن تهیونگ که پشت یکی از میز ها نشسته و داره اشکش رو پاک میکنه لحظه ایی خشکش زد.
با صدای ویل که میگفت سفارشش آمادست به خودش اومد و با صدای نچندان آرومی تهیونگ رو صدا کرد...
_ته...شیرین عسلتهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک سرشو بالا آورد و از یک ثانیه باهاش چشم تو چشم شد.
نمیدونست باید چی بگه، نمیدونست باید چیکار کنه فقط در یک لحظه بی اختیار زمزمه کرد.
+ببخشید هیونگو بعد با سرعت به سمت در خروجی دوید و
جونگکوک هم پشت سرش دوید تا بهش برسه و جلوشو بگیره._تهیونگ توروخدا وایسا
+برو کوک خواهش میکنمخواست از خیابون رد بشه تا به ماشینش برسه که از پشت توی آغوش محکمی فرو رفت، میتونست اون گرمای آشنای بدن جونگکوک رو به وضوح حس کنه.
_من یک بار رفتم حالا که میتونم داشته باشمت کجا برم.خودش گیج و سردرگم بود، و گرگش برای حس کردن بیشتر جفتش بیقراری میکرد، حالا نمروونست باید خودشو راحت کنه یا گرگش رو از این همه بی تابی خلاص کنه.
این واقعی بود؟
اشک هاش شروع به ریختن کردن و با شل شدن پاهاش روی زمین افتاد.
+لعنت بهت جونگکوک لعنت بهت...چرا اومدی اینجا؟جونگکوک که همچنان تهیونگ روی محکم توی بغلش گرفته بود، تلاش کرد بدون لرزش صداش صحبت کنه که البته...چندان هم موفق نبود
_دلت برام تنگ نشده بود شیرین عسل؟اشک های تهیونگ با سمت بیشتری سرازیر شدن.
+منو اینجوری صدا نکن کوکجونگکوک لبخند غمگینی زد.
_چرا شیرین عسلم؟چرا؟تهیونگ که انگار هیچ ثباتی توی رفتارش نداشت این بار دست هاشو دور گردن کوک انداخت و محکم بغلش کرد .
+دلم برات تنگ شده بود عوضیتناقض توی رفتارش و حرفهاش نشونه ترس و اضطرابش بود و جونگکوک اینو خیلی خوب متوجه میشد و شاید هزاران بار خودش رو برای اینکه امگاش رو به این روز انداخته سرزنش کرد.
ولی اونکه تقصیری نداشت، داشت؟
_خدای من...این لحظه واقعیه؟من بیدارم؟هردو پسر انگار که دوتا بچه بی دفاع و معصوم باشن همو بغل کرده بودن و توی آغوش هم اشک میریختن.
این صحنه شاید برای عابر های پیاده ایی که از اونجا رد میشدن زیادی عجیب یا دراماتیک بنظر میرسید.
اما شرایط برای هوسوک و اشلی که از پست شیشه های کافه به اونا نگاه میکردن کاملا متفاوت بود.هوسوک نگاه غمگینش رو از اونا گرفت و به دختر موآبیای که کنارش ایستاده بود داد.
-درست میگفتی اشلی...اون اومد
-اون همیشه میاد، به هر حال دیگه وقتش هم بود نه؟
-نمیدونم...شاید●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
سلام سلامهمونجور که بهتون قول دادم این پارت رو زودتر گذاشتم، خب قشنگام گوش بدین پارت ها کوتاه تر شدن و زمان آپلود هم کمتره ممکن هم هست هر شب آپلود کنم توی این یک ماهی که برای عید تعطیل هستم سوووو آماده باشید که قراره تند تند پارت بزارم .
ووت و کامنت هم یادتون نره دیگه من کامنت خیلی دوس دارم.
![](https://img.wattpad.com/cover/352872426-288-k964816.jpg)
YOU ARE READING
The Sour Apple
Fanfiction"من عاشقتم" آره سیب ترش من ،من عاشقتم و تمام وجودم توی همین دوتا کلمه خلاصه میشه🍏🌊 کاپل:کوکوی_یونمین_ نامجین (و یه سوپرایز) ژانر=رُمنس_روزمره_مدرسه ایی _امگاورس