قسمت پنجم

345 18 0
                                    

قسمت پنجم: «رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد»

-حضرت حافظ

***

یک‌ هفته می‌گذشت که جونگ‌کوک از علاقه‌ی شاهزاده به شخصی دیگه، مطلع شده و برای بیش‌تر ساعاتِ ایامش، خوابیدن رو انتخاب کرده بود شاید محض گریز.
هر روز با قلبی خُردشده از درد و شکستِ درون چشم‌هاش، پلک می‌گشود تا فقط زندگی‌کردن؛ و نه زنده بودنش رو نشون‌بده و از خودش بپرسه ' پس چه‌ زمانی از این‌ بیدارشدن‌ها، رهایی پیدا می‌کنه؟ '

با تمام تنفرش، مدت‌هایی طولانی به ساعت دیواری اتاق خیره می‌موند و با نگاهش حرکتِ پاندول رو به‌قدری دنبال می‌کرد که گیج می‌شد؛ بعد از اون، در اوضاع نیمه‌هوشیاری، می‌خواست عقربه‌ها رو بشکنه و سرِ دقایق و زمان، فریاد بکشه که چرا وقتِ اومدنش به زندگی آلفاش، خیلی زودتر از این‌ها نبوده؟!
لحظاتی طولانی، غرق می‌شد در تصوراتی که حالا می‌دونست هرگز اتّفاق نمی‌افتن و نفرت می‌ورزید به معشوق نوجوانیِ جفتش، که تمامِ خیالاتِ اون رو درکنارِ شاهزاده زندگی کرده بود.

روزهای أوّل ورودش به عمارت، حس کسی رو داشت که در افلاک و روی ابرها میان رویاهاش قدم می‌زد؛ اَمّا حالا اون‌ رویاها کم‌جان شده بودن و درعوضِ آسمان، داشت روی آب، راه می‌رفت؛ همون‌قدر بی‌تعادل و با هرلحظه ترس از غرق‌شدن.
گمان می‌کرد حالا جایگاهش برای شاهزاده چیزی جز ' یک‌ مشکل ' نیست و حتّی اگر تهیونگ هم اقدامی نمی‌کرد، پسر امگا درصدد حل خودش برمی‌اومد تا موجب آزار گرگ سرخش نباشه.

حتم داشت جانش رو به فرشته‌ی مرگ می‌سپاره و خودش رو با تمام شادی‌هاش، پنهان‌شده در آغوش تهیونگ، ازدست غم‌های جهان پیدا نمی‌کنه. می‌میره و عشقی در عمق دیدگان شاهزاده‌اش نمی‌بینه. قلبش از تپیدن متوقف می‌شه پیش از اینکه زندگی‌اش رو کنار آلفا بسازه و مرگش از راه می‌رسه و جفتش، فقط بزرگ‌ترین حسرتِ دنیای پسر امگا، می‌مونه.
خودش این رو نمی‌خواست؛ اَمّا قلبی این رو بهش گوشزد می‌کرد که حتّی قوی‌ترین آرام‌بخش‌ها هم ذرّه‌ای از دردش نمی‌کاستن! قلبی که سر مغزش فریاد می‌کشید ' کافی نیست؟ چرا خودت رو از بین نمی‌بری؟ چطور هنوز می‌جنگی؟ برای چی نمی‌بازی؟ با کدوم‌ توان، این‌قدر صبور هستی برای تحمل دردی که هر نفست رو می‌بُره؟ ' و جونگ‌کوک باوجود تمام بی‌نظمی‌های مابین عقل و احساسش، باید به تشویشش چیره می‌شد.

طی این‌مدت هر روز سعی می‌کرد کوهِ غمش رو با تیشه‌ی صبر، از سر راهش برداره؛ اَمّا هرمرتبه، به‌قدر ناتوانی‌اش در کندن اون‌ کوه، کرخت و خسته می‌شد. باید با قلبش، باید با تکه‌های قلبش، باید با تکه‌تکه‌های خُردشده‌ی قلبش حرف می‌زد و به ادامه‌دادن، قانعشون می‌کرد.

بی‌هیاهو و در سکوت، معصومانه و با درد، از هم پاشیده بود. غمگین، بی‌صدا و بدون هیچ‌ حماسه‌ای! و وقتی بالأخره قحط‌سالیِ نفس، باهاش می‌جنگید که خفه‌اش کنه، اون فقط می‌تونست به حمامِ اتاقش پناه ببره. زیر آبنمای دیواری‌اش در خودش مچاله‌ بشه، نگاهش روی زمین بلعزه و بی‌مقدمه حس کنه لبخندهاش رو برای همیشه از دست داده و بعد برای شادی‌های ازدست‌رفته‌اش به سوگواری می‌نشست.

به چهره‌ی رنجورِ خودش در آینه‌ی بخارگرفته خیره می‌شد و رنگ چشم‌هاش رو سرزنش می‌کرد که چرا موردعلاقه‌ی تهیونگ نیست؟ با خشم، ناخنش رو روی لب‌های ترک‌خورده‌اش می‌کشید و وقتی به مجازاتِ دوست‌نداشتنی‌بودنشون کاری می‌کرد که به خون‌ریزی بیفتن، دست از سرشون برمی‌داشت. موهاش رو به‌ چنگ می‌گرفت. مشت‌هاش رو روی عضلات برجسته‌ی بدنش - که داشتن تحلیل‌می‌رفتن - خالی می‌کرد و وقتی مطمئن می‌شد به‌اندازه‌ی کافی خودش رو به‌خاطرِ ' ایدئالِ شاهزاده‌اش نبودن ' آزرده، دستش رو به دیوار تکیه می‌داد تا باوجود ارتعاش بدنش به‌خاطر دردی که تا مغز استخوانش رو می‌سوزوند و حتّی قطره‌های سردِ آب هم هیچ‌ کمکی به خاموش‌شدن اون‌ آتش نمی‌کردن، نیفته؛ اَمّا سُر می‌خورد، روی زمین می‌افتاد و سرش رو روی زانوهاش می‌ذاشت تا گریه کنه؛ به‌قدری که روحش از رنگِ عشق، پاک بشه و بالأخره به رنگی خنثی دربیاد اَمّا دیگه شانه‌ی دیدگانش هم توان تحمل وزن سنگین حتّی یک‌ قطره از سرشک‌هاش رو نداشتن.

تمام یک‌ هفته‌ای که گذشت، تهیونگ گمان می‌کرد این‌ خستگی، بی‌حالی، رنگ‌پریدگی و رایحه‌ی تلخ‌شده‌ی امگا، به‌خاطر صدمه‌ی پاش درنتیجه‌ی ساخت آلاچیق هست و با پرسش‌های پیاپی آزارش نداد؛ اَمّا وقتی شب گذشته دکتر بیونگ مطلعش کرد که معاینه‌ها و تصویرِ رادیوگرافی پاهای جونگ‌کوک هیچ‌ مشکلی رو نشون ندادن و کاملاً بهبودی حاصل‌ شده، شاهزاده تردید داشت که تمام این‌مدت هم دلیل اوضاع نامساعد جفتش، واقعاً همین بوده‌ باشه.
تپش‌های جونگ‌کوک، تکه‌طلاهایی بودن نهفته در گنجینه‌ی قلبش؛ اَمّا چند  روزی می‌گذشت که درد، سبب می‌شد درخشش نداشته‌ باشن و شاهزاده این رو نمی‌خواست.
حالا با خودش فکر می‌کرد چقدر مسافت میان مضامین ذهن‌هاشون زیاده و از هم دور هستن.
گرگ سرخ پنجم می‌دونست آدم‌ها به‌قدر کلمه‌های ناگفته‌ی میانشون، از هم فاصله می‌گیرن و اون‌موقع، هیچ‌ أهمّیّتی نداره که حتّی از شدت نزدیکی جسم‌هاشون، نفس‌های همدیگه رو به ریه بکشن. تهیونگ نمی‌خواست واژگان ابرازنشده‌ی پسر کوچک‌تر، برای همیشه همراهش بمونن و این‌قدر از هم دور بشن که روح‌هاشون با تااَبددویدن هم، به همدیگه نرسن. همین‌ حالا هم به‌اندازه‌ی کافی و حتّی بیش‌تر، غریبه بودن.

اون‌روز صبح، پیش از هرکاری باید با امگا حرف می‌زد. بدون خارج‌کردن لباس‌هاش از تنش، وارد حمام اتاق مشترکشون شد. میان چهارچوب در ایستاد و حرکات جونگ‌کوک رو زیر نظر گرفت. عطر بمب حمام اکالیپتوس و لاوندری که به‌خاطر شمع‌های دست‌سازِ پسر کوچک‌تر در فضا پیچیده بودن، برخلاف تمام این‌مدت، هیچ آرامشی رو به وجودش القا نکردن؛ چراکه رایحه‌ی تلخ‌شده‌ی جفتش بین تمام این‌ عطرهای خوشایند، حس خوبش رو از بین می‌برد.

«صبح‌به‌خیر.»

با شنیدن صوتش، شانه‌های پسر کوچک‌تر کمی سمت بالا متمایل شدن و خودش رو با هم‌زدن اِگ‌ناگِ درون لیوان، مشغول نشون‌داد تا وادار نشه سرش رو بالا بگیره.

«اوه... ز... زود بیدار شدی. من سروصدا کردم؟»

پسر آلفا بدون اینکه پاسخی بده، سمتش قدم‌برداشت. لبه‌ی وان نشست، لیوانِ اگ‌ناگی که حتّی نیازی به هم‌زده‌شدن نداشت رو ازش گرفت و سبب شد جفتش بخواد ازش دور بشه و خودش رو با کار دیگه‌ای مثل گذاشتن آهنگی بی‌کلام سرگرم کنه؛ اَمّا مچ دستش میان انگشت‌های تهیونگ محبوس شد.
جونگ‌کوک رو عقب کشید و حالا اون‌ پسر پشتِ به شاهزاده، بین پاهاش ایستاده بود.
دست‌هاش رو حول کمر امگا حلقه‌ کرد و سمت خودش برش گردوند. به‌نظر می‌رسید جونگ‌کوک در اون لحظه انباری از باروت بود که مِیل به انفجار داشت؛ اَمّا انباری از باروتِ باران‌خورده که حتّی اگر مایل بود هم، نمی‌تونست منفجر بشه... خواست عقب بره اَمّا دست چپ تهیونگ محکم‌تر دور کمرش حلقه‌ شد. انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های خودش گذاشت و هیسِ کشداری طبق عادتش از میان لب‌هاش به‌ گوش رسید تا ساکتش کنه. انگشت اشاره‌ی دستِ آزادش رو زیر چانه‌ی پسر کوچک‌تر قرارداد تا سرش رو بالا بیاره، از اونجا تا روی قلب امگا، کشیدش و درست سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش جایی که ضربان بیش‌تری حس می‌کرد، ثابت نگهش داشت.

«یک‌ هفته‌است که اینجا...  درست همین‌جا اَنبار ساختی و هیزم‌هایی که حتّی دلیلشون رو هم نمی‌دونم تلنبار می‌کنی... می‌خوام پیش از اینکه یک جرقه‌ی کوچک، انفجار بزرگی به‌ بار بیاره، تک‌تک هیزم‌هایی رو که نمی‌دونم دلیلشون دلخوری هست یا ناراحتی، از قلبی که فقط باید جای من باشه، بیرون بیاریم.»

انفجار بزرگ؟! معناش این نبود که شاهزاده‌اش نسبت بهش، حس واهمه داره؟! اون، آگاه نبود که خدای قلب جونگ‌کوک هست و توان یک‌ پرستش‌کننده، هرگز به معبودش نمی‌رسه؟! نمی‌دونست جونگ‌کوک در اوج اندوهش هم می‌بخشدش و درست وقتی روی قلّه‌ی اجبار به دوست‌نداشتنش می‌ایسته، به بیش‌تروبیش‌تر دل‌داده‌اش‌شدن فکر می‌کنه؟ خبر نداشت قدرت دلخوری‌ها و ناراحتی‌های امگا در برابر حس ستایشی که نسبت به گرگ سرخش داشت، ناچیز هستن؟!

«من... من خوبم. چیز مهمی نیست.»

موقع گفتن جمله‌اش مالکیّتِ کلماتش رو داشت؛ اَمّا اختیارِ تسلط به لرزش صدای سَرکِشش رو، نه! و شاهزاده با هر عکس‌العملش یقین پیدا می‌کرد که قلبِ شکننده‌تر از بال‌های شاپرکِ امگا، سمتِ تاریکیِ درد و آتش ناامیدی رهسپاره و جفتِ خوش‌صحبتش، این‌ روزها کم‌حرف شده چراکه برای گنجاندن اندوهش در جملات و واژه‌ها، راه‌های خیلی کمی رو بلده. نمی‌خواست از سلطه‌اش استفاده کنه و آلفابودنش رو به رخ امگاش بکشه درحالی‌که اطلاع داشت جفتش از این‌ تبعیض، نفرت داره و ألبتّه که خود تهیونگ هم از قدرت‌نمایی به‌واسطه‌ی ژن آلفا، نفرت داشت؛ اَمّا از تأثیر کلامش  حتماً بهره می‌برد!
ایستاد. هر دو دستش رو دور کمر پسر کوچک‌تر حلقه‌ کرد، لبه‌ی وان نشاندش و جونگ‌کوک به‌خاطر واکنش‌های بیش از حدِ بدنِ لمس‌نشده‌اش مطمئن بود که چند  تپش از قلبش در اون لحظه، میان لمس‌های شاهزاده گُم شدن. حسِ تسلیم مطلقی که در برابر پسر بزرگ‌تر داشت، آشفته‌اش می‌کرد؛ پس فقط پلک‌هاش رو فروبست و خودش رو به دست‌های تهیونگ سپرد تا نگهش دارن.

نفس‌هاش بُریده بودن؛ خدشه دار و سرد. گوش‌هاش سرریز از صوت آشفتگی و ترس و وجودش، تلخ از طعمِ غلیظِ مرگ. می‌خواست نام شاهزاده رو صدا بزنه؛ اَمّا تارهای صوتیِ خراشیده‌شده‌اش به انتقام جراحت‌هاشون، به سکوت محکومش می‌کردن.

پسر بزرگ‌تر یک‌ دستش رو روی شانه‌ی جفتش قرار داد و با دست دیگه‌اش لاله‌ی گوشش رو به‌ بازی گرفت. به‌خاطر همین‌ لمسِ کوتاه، در بهشتِ تنِ جونگ‌کوک - که اتّفاقاً دیگه نه از رایحه‌ی شیرین گل‌های فریزیا خبری بود و نه از شکوفه‌های لیمو - جهنمی داغ به‌پاکرد و پسر بی‌نوا، بین ترکیب متضاد نوازش و درد، سردرگُم شد.
بغضِ گلوش اعتراضی بود به فریادهای بی‌صداش و بالا و پایین‌شدن سیب گلوش با رازِ دردِ درون چشم‌هاش که از پُفِ دوست‌داشتنیِ پایینشون در اثر گریه‌های زیاد، حالا سیاهچاله ای از رنج ساخته بودن، سبب شد تهیونگ اون رو در آغوشش بگیره و جونگ‌کوک بیش‌ازپیش خاکستر بشه در حرارت حصار بازوهایی که با عشقِ فرد دیگه‌ای شعله‌ور بود؛ اَمّا حرفی نزنه و عذابش رو به‌جان بخره چراکه محض رضای خدا! این، أوّلین‌مرتبه‌ای بود که تمامِ این‌مدتِ نزدیک به یک‌ ماه، شاهزاده بغل می‌گرفتش.

«به آلفا بگو چی هست که جفتش رو ناراحت کرده؟»

شاهزاده این لفظ رو برای قدرت‌نمایی نگفت؛ فقط جفت‌بودنشون رو یادآور شد و می‌دونست پسر کوچک‌تر از این لفظ خوشش میاد؛ اَمّا جونگ‌کوک نمی‌تونست پاسخی بده. نمی‌تونست بهش بگه ' تو ' چراکه تهیونگ حتّی اگر سبب ناراحتی‌اش می‌شد، باز هم بهترین دلیل برای اندوهش بود. بدون اینکه جوابی بده، فقط پیراهن ابریشمی و آبی‌رنگ پسر بزرگ‌تر رو میان مشتش فشرد، رایحه‌اش رو نفس کشید و کلافگی‌اش رو حس کرد. می‌خواست روی شانه‌های شاهزاده تا توانی در بدنش هست اشک بریزه؛ اَمّا اون‌قدر بهش أهمّیّت می‌داد که حتّی به‌اندازه‌ی مرطوب‌شدن ابریشمِ پیراهنش با قطره‌های اشکش هم سبب آزارش نشه. حالا که بین امنیت بازوهای جفتش بود، می‌تونست دست‌کم به‌قدری نیرو داشته‌ باشه تا دانه‌دانه، تکه‌های متلاشی‌شده‌ی وجودش رو جمع‌کنه و به‌خاطرِ قدرت و اعجاز خدای قلبش، با جادوی فشارِ آغوشش اون‌ها رو کنار هم نگه‌ داره.
وجدانش از احساسش سبقت گرفت؛ آشفتگیِ عطرِ آلفا، تقصیر اون بود! لب‌های پوسته‌پوسته‌شده‌اش رو مرطوب کرد و از هم فاصله داد تا بالأخره کلامی به‌ زبان بیاره.

«گفتم که... واقعاً خوبم و چیز مهمی نیست. بذار- بذار بقیه‌ی شمع‌ها رو روشن کنم و برم. کارهای مهم زیادی داری که باید انجام بدی.»

شاهزاده بدون أهمّیّت به جملاتی که شنید، دست امگا رو کشید و سمتِ نیمه‌ی دیگه ی حمامِ بزرگشون که درست در مرکزش مبلی سفیدرنگ با درختی تزئین‌شده از شکوفه های مصنوعی و سفیدِ کنارش قرار داشت، برد. وادارش کرد بنشینه، پرده‌ی در شیشه‌ای و عریض سمت چپشون رو کنار زد تا شاید دیدن منظره‌ی پشتِ شیشه‌ها حس بهتری  به پسر کوچک‌تر ببخشه و خودش هم مقابل آینه‌ی دیوارِ روبه‌روی مبل ایستاد تا جفتش رو به‌واسطه‌ی انعکاس تصویرش زیر نظر بگیره و با نگاه مستقیمش، معذبش نکنه؛ هرچند که می‌خواست به دیدگان معصوم و زیباش خیره بشه چراکه می‌دونست تمام احساساتِ جونگ‌کوک، در چشم‌هاش نبض دارن و هیچ‌ وانمودی، جانشون رو سلب نمی‌کنه.

«معمولاً برای به‌حرف‌اومدن کسی، وقتی تهدیدش کنن که چیزی رو ازش می‌گیرن، سکوتش رو می‌شکنه. از تو... چی رو باید بگیرم؟»

امگا، سرش رو پایین انداخت و انگشت‌هاش رو به هم گره‌ زد. نمی‌خواست لحنِ صادقانه‌ی نگاهش براش رسوایی به‌بار بیاره. اصلاً اون که چیزی نداشت غیر از غمِ معلّقِ در تاریکی چشم‌هاش از عشقِ ناامید شده‌اش به تهیونگ، حرف‌های نگفته و مسمومی که از حنجره‌اش بالاتر نمی‌رفتن، قلب ملتهبش به‌خاطرِ سنگینیِ دردِ احساسِ یک‌طرفه‌اش، لمس‌های رسوب‌شده‌ی بین سرانگشت‌هاش که هرگز قرار نبود اتّفاق بیفتن و نامش که حالا حتّی دوستش نداشت چراکه آلفا، تمام این‌ مدت هیچ صداش هم نزده بود غیر از وقتی‌که حس می‌کرد پسر، در خطره.

«من حتّی خودم هم متعلق تو‌‌ هستم. چیزی ندارم که ازم بگیری.»

با صداقت جواب داد و نگاهش رو به اطرافش دوخت؛ چنان‌که گویا منتظر بود دیوارها به حرف بیان و کمکش کنن. باید مینِ سکوتی که این‌ چند روز برای ساختن فاصله‌اش از تهیونگ میان خودشون دو نفر کاشته بود رو حفظ می‌کرد درعوضِ خنثی! انفجاری مخرب رو، در زمین رابطه‌شون که شاخه‌گلی از عشق هم نداشت، نمی‌خواست.
شاهزاده دست از نگاه‌کردنش در آینه برداشت. نمی‌خواست حسِ عاشقانه‌ی جونگ‌کوک رو خُردکنه و هرگز نتونه شکسته‌هاش رو دوباره کنار هم مثل روز أوّلش بدون هیچ تَرَکی بذاره؛ به‌همین‌سبب هم باید سردرمی‌آورد تا جلوی بدترشدنش رو بگیره.
سمتش رفت و پس از اینکه بالای سرش ایستاد، چانه‌ی کوچکش رو با دو انگشت اشاره و میانه‌اش بالا آورد.

«شاید... من باید بهت چیزی بدم که باهام حرف بزنی؟»

با بی‌حوصلگی دستش رو حول مچ آلفا حلقه‌کرد تا اون رو کنار بزنه. هیچ‌ لمس و محبتی در اون لحظه نمی‌تونست داروی علاجی برای درد غیرقابل‌تحملِ قلبش باشه.

«تو شاهزاده‌ هستی و می‌تونی بهم دستور بدی.»

وقتی تهیونگ پس از شنیدن پاسخش با آشفتگی ازش دور شد تا سمت در شیشه‌ای بره، پسر کوچک‌تر فقط سرش رو پایین انداخت تا مسیر پاهاش رو دنبال کنه و برای سرامیک‌های کفِ حمام دل بسوزونه که چطور داشتن اون‌ قدم‌های محکم و پُر خشم رو تحمل می‌کردن.

شاهزاده پشت به جفتش ایستاد و دست‌هاش رو درون جیب‌هاش فروبرد. انعکاس تصویر هر دو نفرشون رو در شیشه می‌دید. شاید احمقانه به‌نظر می‌رسید. می‌ذاشت که احمقانه به‌نظربیاد؛ اصلاً می‌خواست که احمقانه باشه! پس ناخودآگاه دستش رو سمت تصویر پسر کوچک‌تر که به‌طرز معصومانه‌ای زیبا بود، برد. از تصویر امگا روی شیشه، بدون هیچ‌ صدایی پرسید ' حالت چقدر بد بود که امروز صبح برای تزئین روحت حتّی از بوکشیدن عطر کیک داغ توت‌فرنگی شیهو گذشتی؟ ' و ألبتّه که از انعکاسی روی شیشه، پاسخ سؤالِ بی‌صدا و درواقع نپرسیده‌اش رو نمی‌گرفت.
چرا نمی‌تونست امگا رو لمس کنه و تشویشی که دست‌های اون‌ پسر بی‌نوا به‌خاطرش ارتعاش داشتن رو، از لابه‌لای انگشت‌هاش بگیره؟ چرا نمی‌تونست این‌ سؤال رو با همین لحن نگران، از خود جونگ‌کوک بپرسه؟!

«می‌خوای بهم یاد بدی از مقامم در برابرت سوءاستفاده کنم؟! باشه. بهت دستور می‌دم باهام حرف بزنی.»

هرچند  ناتوان بود؛ اَمّا باید خودش رو به مقاومت‌ها گره می‌زد؛ مثل غالب اوقات؛ پس دردِ سرگردان در جانش رو سرکوب کرد و صوتش طنین‌انداخت.

«من سَرکِشم. یادت رفته؟!»

با شنیدنش، پسر بزرگ‌تر روی پاشنه‌ی پاش چرخید و قدم‌های آهسته‌ای سمتش برداشت بدون اینکه این‌دفعه قصدِ گرفتنِ انتقامِ کلافگی‌اش رو از سرامیک‌ها داشته‌ باشه.
با خودش فکر می‌کرد کاش قادر بود این‌قدر جونگ‌کوک رو درک کنه که وقت‌های سکوتش درست مثل همین‌ حالا، بتونه صدای ناگفته‌های گلوگاهش باشه. با با چند  قدم فاصله ازش ایستاد؛ به‌اندازه‌ای که حتم داشت دست‌هاش اگر ازش اطاعت نکنن و بی‌اجازه سمت موهای امگا دراز بشن، به مجازات نافرمانی‌شون حتّی به یکی از اون تارهای ابریشمی نمی‌رسن.

«اَمّا من دستور دادم.»

جونگ‌کوک به‌جان، می‌خواست برای دلدارش هرکاری انجام بده؛ به
خاطرش سکوت کنه، به‌حرف بیاد، تپش‌هاش رو به فرشته‌ی مرگ بسپاره، برای زندگی، دوام بیاره، نفس بکشه، نگاه کنه و... اَمّا اون‌روز نمی‌تونست؛ به‌قدری خسته بود که حتّی نمی‌تونست اندازه‌ی چند  کلمه، از حنجره‌اش کار بکشه. مردگی رو زندگی‌کردن، توان زیادی ازش گرفته بود.

«و من قرار نیست انجامش بدم.»

صبرِ شاهزاده داشت از قُله‌ی صبوری، سمت اعماقِ درّه‌ی کلافگی سُر می‌خورد. هرگز با هیچ‌ شخصی تااین‌اندازه مدارا نکرده بود! دستش رو روی شانه‌ی جونگ‌کوکی که قصد داشت بلند بشه گذاشت و مجدداً وادار به نشستنش کرد.
حالِ جفتش خوب نبود و دیدگانش بی‌دلیل، زیاده‌روی نمی‌کردن! چشم‌هایی که پسر کوچک‌تر تا همون‌لحظه هم این‌همه تحملِ شاهزاده رو به معصومیتِ اون‌ها مدیون بود. دستش رو سمت لب‌های خشک‌شده اَمّا هنوز هم بوسیدنیِ جفتش برد و با انگشت شستش نوازشش کرد. هنوز هم به تأثیر لمس‌هاش امید داشت؛ هرچند  که هر مرتبه برخورد سرانگشت‌هاش به پوست امگاش، بهش حس خیانت به هانئول رو می‌داد.

«کاری که الآن می‌کنی، دقیقاً کاری هست که حتم دارم بهت گفتم هرگز انجامش ندی.»

پسر کوچک‌تر سرش رو برگردوند تا لمسی که اراده‌اش رو ازش سلب می‌کرد، وادار به اعترافش نکنه و نگاهش رو به درختچه‌ی تزئینیِ سمتِ راستش داد.

«منظورت چیه؟!»

اون حق نداشت! امگا حق نداشت تا وقتی که شاهزاده اونجا بود، به درختچه‌‌ای مصنوعی و ناچیز چشم بدوزه؛ جونگ‌کوک باید با چشم‌هاش فقط به گرگ سرخش نگاه می‌کرد؛ حتّی باید بهش خیره می‌شد؛ چیزی فراتر از نگاه و تماشا.
شاهزاده، با خشم سمت درختچه‌ی بی‌جان رفت و لگد محکمی بهش زد که روی زمین افتاد و شکوفه‌های سفیدرنگش اطرافش ریختن. جونگ‌کوک چیزی نگفت؛ اَمّا عرقِ سرد از روزنه‌های پوست پیشانی‌اش بیرون می‌زد و برای اینکه لرزش انگشت‌هاش رو کم کنه، به مبل چنگ انداخت.
پسر آلفا با حس وضعیتِ بدترشده‌ی امگاش، پس از اینکه شکوفه‌ها رو زیر گام‌هاش له‌ کرد، پیشش برگشت و وقتی جفتش سرش رو بالا گرفت، سرانگشت‌هاش رو برای نوازش گوشه‌ی چشمش، سمت صورتِ رنگ پریده‌اش سوق‌ داد.

«دست بردار از بازیِ نفرت‌انگیز همیشگیت - یعنی لجبازی با من - که اتّفاقاً گرفتنِ نگاهت از چشم‌هام، حتّی اعصاب‌خُردکن‌ترش می‌کنه.»

آلفا از این‌ بازی نفرت داشت؟ پس جونگ‌کوک تمامش می‌کرد؛ اَمّا پیش از اینکه پاسخی بده و از ادبیاتِ مُرده‌اش برای یافتن کلماتش کمک بگیره، مجدداً صدای شاهزاده‌اش رو شنید؛ صوتی که به‌خاطرش حاضر بود یک‌به‌یک هجاهای هر واژه رو ببوسه.

«صدای ناراحتیت... دیوانه‌کننده‌است.»

اَمّا جونگ‌کوک که غیر از دلسوزی برای خودش، تحمل دردِ طاقت‌فرسای قلبش و گریه، کار دیگه‌ای نکرده بود! چانه‌اش لرزید... سرانگشت‌هاش این‌مرتبه نوازش‌وار روی دست تهیونگ نشستن. حتماً خودش رو تنبیه می‌کرد چراکه حتّی ناخواسته هم حق نداشت آلفا رو آزار بده.

«من... من که چیزی نگفتم.»

نمی‌دونست قادر نیست فریادهای زخم‌های روحش که درنتیجه‌ی فشار چنگال‌های غم، دریده شده و خون‌ریزی کرده بودن رو با تظاهرهاش، حتّی ذره‌ای به سکوت وادار کنه.

«همیشه صدای پرهیاهو، صوتی گوشخراش و قوی نیست؛ گاهی‌اوقات خیلی ضعیفه! به‌اندازه‌ی لب‌فروبستن! و تو... خیلی بلند سکوت کردی.»

درد درون قلبش داشت به‌ جنون می‌کشیدش؛ گویا تیغه‌ی تیزی، اون‌ ماهیچه‌ی کوچک رو لایه‌لایه بُریده بود و حالا کسی داشت چاقویی رو مابین زخم‌های یک‌به‌یک لایه‌ها گردش می‌داد. دستش رو سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و دندان‌هاش رو به هم فشرد. بی‌مقدمه فقط شروع‌ کرد تا هر دو نفرشون رو از وضعیتِ متضاد و آزاردهنده‌ی دستور و سرپیچی، نجات بده.

«ممکنه کوچیک و بی‌أهمّیّت باشه؛ می‌خوای بشنویش؟»

شاهزاده حتم داشت که فقط همین نیست. خوب می‌دونست درموردِ یک‌ جفتِ حقیقیِ گرگ سرخ، چه‌ چیزی می‌تونه سبب‌ساز این‌ درد بشه.

«می‌دونی هیچ‌ موضوعی باأهمّیّت‌تر از هر مورد کوچکی که می‌گیم ' مهم نیست ' وجود نداره؟»

لایه‌های اعصاب پسر امگا به نازکیِ حباب‌هایی شده بودن که هر لحظه امکان داشت از میان برن و غمِ محبوس و سیاه‌رنگِ درونشون رو همه‌جا پخش کنن. مُشت قلبش رو کمی - فقط کمی - باز کرد تا از فشاری که داشت متحمل می‌شد، کم کنه. می‌دونست همون‌قدر که دل‌خواهش نبود از حالش بگه، تهیونگ، می‌خواست که بشنوه وجونگ‌کوک می‌ترسید تاثیر آلفا، پَر و بالِ مقاومتش رو ازش بگیره و تسلیمش کنه؛ شاید هم این، بیش‌تر از ترس، به یک‌ پیش‌بینی شباهت داشت چراکه اون می‌دونست ' تسلیم‌شدن در برابر خدای قلبش ' سرانجام تمام ایستادگی‌هاشه؛ اَمّا باید کاری می‌کرد و کلامی به لب می‌آورد.

«من فقط می‌ترسم داستان زندگیم، بخواد بدون من پیش بره.»

باوجود دردش، گویا تمامِ بدنش مُشت‌های محکمی خورده بود که برای هر نفسش حس می‌کرد ریه‌هاش کوفتگی دارن. پاشنه‌ی پاهاش که از مبل آویزان بودن رو روی سرامیک‌ها سایید و خودش رو هم‌زمان با شانه‌هاش، جمع کرد.
تهیونگ نمی‌دونست کارش، فایده‌ای داراست یا نه؛ اَمّا سمت یکی از کابینت‌های زیرِ آینه‌ی دیوارِ مقابلشون رفت. از جعبه‌ی کمک‌های أوّلیه قوی‌ترین مسکّنی که می‌شناخت رو بیرون‌ آورد و دقایقی طول کشید تا از بارِ کوچک گوشه‌ی حمام، لیوان آبی پُر کنه و قرص رو به امگاش بده.

وقتی لرزش دست‌های پسر کوچک‌تر رو دید، خودش کپسول سبزرنگ رو بین لب‌هاش گذاشت و حتّی لیوان رو هم بهش نداد. نشست، دستش رو پشت گردن جفتش برد و مواظب بود تمام آبِ درون لیوان رو یک‌دفعه بهش نده.

«این... به‌خاطرِ منه؟ مقصرِ ناراحتیت من هستم؟! توی داستان زندگی‌مون، من دارم باهات راه میام. احتیاجی نیست دنبالم بدوی، عقب بمونی، جلو بزنی و حتّی احتمال بدی قراره بدون تو پیش بره. گمان می‌کردم قصه‌ی تو و ماجرای من، دیگه وجود ندارن به‌این‌خاطر که خودشون رو، به ' ما ' سپردن.»

جونگ‌کوک بعید می‌دونست کپسول هم اثری داشته‌ باشه؛ اَمّا حقیقت این بود که أهمّیّت‌دادنِ تهیونگ و تلاشش برای درکِش - حتّی اگر به نتیجه‌ای هم ختم نمی‌شد - می‌تونست دردِ قلبِ تشنه به عشقش رو کم کنه.

«می‌تونم ازت دلگیر باشم درحالی‌که حتّی حاضر هستم آسیبی که بهم می‌زنی رو به تمام وجودم بخرم؟! مطمئن باش این‌قدر طرف تو هستم که اگر خواسته‌ات صدمه‌زدن بهم باشه، حواسم هست جوری که تو می‌خوای آسیب ببینم! هرقدری که تو می‌خوای! من مسؤول تک‌تک خواسته‌هایی هستم که تو ازم داری. چی رو توی وجود من نمی‌بینی که فکر می‌کنی می‌تونم ازت دلخور بشم؟»

نمی‌دونست جونگ‌کوک در برابرش، انسان خالی از خشمِ اندود از عاطفه‌ای می‌شه که جز دوست‌داشتن، چیزی بلد نیست؟ اطلاع نداشت سهمش در رنجیده‌خاطرکردن امگا، هیچه چراکه اون حاضره حتّی مسؤولیت تقصیرهای آلفا رو مثل ضامنی به عهده بگیره؟ نمی‌دونست پسر کوچک‌تر حتّی خشم‌ها و نفرت‌هاش رو زمانی‌که به شاهزاده مربوط می‌شن، به عشق تبدیل می‌کنه و شخص خودآزاری می‌شه که حتّی شیفته‌ی اون‌ عذاب‌هاست و چیزی جُز نوازشی متفاوت نمی‌بیندشون؟!
شاهزاده بعد از اینکه دست‌هاش رو به هم گره‌ زد و تکیه‌گاهِ سرش کرد تا کش و قوسی به بدنش داده‌ باشه، مجدداً برخاست و سمتِ در شیشه‌ای قدم‌ برداشت. حالا که طولانی‌ترین جمله‌ی اون‌ روز رو از جفتش شنیده بود، می‌تونست دلیل سکوتش رو راحت‌تر حدس بزنه.

«حرفی که از اعماق قلب باشه، لحنِ قلب رو هم داره... برای همین، این‌قدر ساکت شده بودی...»

گفت و بدون اینکه پاسخی بخواد، دستش رو برای نیمه‌باز گذاشتن در شیشه‌ای دراز کرد اَمّا وقتی لرزش بدن جونگ‌کوک رو به یاد آورد، پشیمان شد با اینکه ریشه‌های موهاش، استخوان‌های صورتش و پلک‌هاش داشتن از این‌ وضعیتِ بی‌تقصیرِ مقصرش گُر می‌گرفتن. پیشانی‌اش رو به در تکیه داد تا خنکای نشسته روی شیشه به‌خاطر هوای صبحِ یکی از آخرین روزهای تابستان که بیش‌تر به پاییز شباهت داشت، کمی، آرامش کنه و بعد از فروبستن پلک‌هاش، لبش رو گزید.

«گریه‌هات برای چی هستن؟ بهت گفته بودم زمان مناسب برای خرج‌کردن اشک‌هات، هیچ‌وقته! از لجبازی با من لذت می‌بری؟!»

جونگ‌کوک نه اینکه قصد داشته‌ باشه خودش رو به سرقت ببره و جایی پنهان کنه؛ بلکه فقط محض دورنگه‌داشتن ضعفش از دیدگان شاهزاده، بلند شد تا پشت ستون بلندی که ازش فاصله‌ی زیادی نداشت، بایسته. بعد از اینکه به ستون رسید، بهش تکیه داد. چشم‌هاش رو بست و خودش رو بغل گرفت. در اون لحظه برای تسکین خودش، آغوشی بی‌طرف نیاز داشت؛ اَمّا حصار بازوهای تهیونگ طرفِ رقیبش بود.

«می‌خوای سرزنشم کنی و بگی ضعیفم؟»

چرا هر رفتار شاهزاده این‌قدر نابه‌جا تعبیر می‌شد؟ اون واقعاً می‌خواست حفاظی که جونگ‌کوک میانشون کشیده بود رو از بین ببره. صدای شکستنِ قلبِ امگا، هرگز نمی‌تونست براش موسیقی لذت‌بخشی باشه؛ درست برخلافِ نوای شادِ خنده‌هاش.

تهیونگ هم قدم‌هاش رو طرف ستون سوق‌داد اَمّا سمت دیگه‌اش ایستاد تا جفتش رو معذب نکنه و بعد از تکیه‌دادن سرش به اون‌ جسمِ سنگی، دست‌هاش رو درون جیبش فروبرد تا مبادا بی‌اختیار، جونگ‌کوک رو در آغوشش بگیرن.

«برعکس! نشون می‌ده مدت زیادی قوی بودی و حالا اون‌قدر درد کشیدی که برای تحملش هیچ‌ قدرتی کافی نیست. گریه کردی تا به دردی غیرممکن غلبه کنی. یک‌ درد، زمانی‌که به نهایت می‌رسه، خودش رو فریاد می‌کشه.»

پسر کوچک‌تر با خودش فکر کرد بالأخره می‌بازه. مسیرهایی که سر راهش قرار داشتن شاید زیاد بودن؛ اَمّا فایده‌ای نداشتن جز اینکه جونگ‌کوک می‌تونست انتخاب کنه با طی‌کردن کدوم‌ مسیر، به باخت برسه. اون، فقط می‌تونست راهِ شکستش رو انتخاب کنه. تمام جادوهایی که به‌نظر می‌رسید بتونن باختش رو به شکست تبدیل کنن، طی یک‌ لحظه باطل شده بودن و پسر باید به واقعیت برمی‌گشت با قطع‌امید از سِحر و طلسم. ترسی که تمام مدت سعی داشت ازش پنهان بشه، درنهایت پیداش کرده بود. اطرافش پرسه می‌زد و حالا جزئی از زندگی‌اش نه؛ بلکه حکم خود زندگی‌اش رو داشت.

«من خوبم. لطفاً نگرانم نباش.»

با صدای محکم‌تری گفت و سعی کرد چشم‌هاش رو روی درد قلبی که وزنش، تپش‌هاش رو شکسته بود، ببنده.
مایع تلخی که میان گلوش دوید رو پایین فرستاد و به بهانه‌ی روشن‌کردن شمع‌های نزدیک به وان، از اونجا دور شد.
درعوض روشن‌کردن آخرین‌شمعِ بنفش‌رنگِ درون سینی دایره‌ای‌شکل و بِتُنی، کبریت رو سمت چند  شاخه گُلِ لاوندرِ کنارش برد و وقتی دودِ بدبویی به مشامش خورد، به‌خودش اومد. لحظاتی، سردرگُم به گلی که شعله‌ی آتیش می‌سوزوندش نگاه انداخت و وقتی حواسش جمع شد، خواست برش داره؛ اَمّا این تهیونگ بود که پشت‌سرش بدون فاصله ایستاد. گل رو ازش گرفت، درون وانِ پُر از آب انداخت و پیش از اینکه اجازه‌ی هر عکس‌العملی به جونگ‌کوک بده، کنار گوشش زمزمه کرد:

«کسی که حالش واقعاً خوبه، اشتباه نمی‌کنه!»

امگا بدون اینکه برگرده، فقط به روشن‌کردن دو شمعِ باقی‌ ادامه داد و با دست آزادش گلوش رو فشرد تا محتویاتی که راه تنفسش رو بسته و احتمالاً بغض بودن، عقب بفرسته.

«من واقعاً خوبم. هنوز می‌تونم لاوندرها رو بسوزونم و به حواس‌پرتیم بخندم.»

تهیونگ در اون لحظه فقط  یک‌ چیز در ذهن داشت؛ اینکه ارتش غم شورش‌کرده‌ای که غنیمتی به زیبایی لبخندهای جفتش رو به تاراج برده بودن، شکست بده.

«من چیزی راجع‌ به خندیدن، نمی‌دونم؛ اَمّا تظاهر به خوشحالی، اتّفاقی که ازش ناراحت هستی رو از بین‌ نمی‌بره.»

با شنیدن صوت زنگ تلفن همراهش متوجّه شد که ساعت هشت و درواقع این یعنی دیر شده بود. سمت تهیونگی که حالا چند  سانتی‌متر ازش فاصله داشت، چرخید و با دیدنش حقِ آزاردادنش رو از خودش سلب‌کرد؛ شبیه به فردی که می‌دونست سیگارکشیدن به ریه‌هاش صدمه می‌زنه اَمّا ازش دست برنمی‌داشت؛ کسی که می‌دونست پیاده‌روی زیر باران با لباسی نازک براش گلو درد و سرماخوردگی به‌همراه داره اَمّا ساعت‌ها راه می‌رفت؛ انسانی که توانایی شنا نداشت؛ اَمّا نمی‌تونست از لذتِ پریدن در عمقِ چند  متری بگذره و خطرش رو به‌جان‌می‌خرید، جونگ‌کوک هم می‌دونست با نزدیک‌شدن به تهیونگ، محتمله بیش از حد تصورش اذیت بشه اَمّا انجامش داد... اون، خوب می‌دونست که چی‌کار می‌کنه؛ خیلی خوب می‌دونست و حالا حق نداشت به‌قیمتِ ناراحتی خودش، آلفا رو هم آشفته کنه. جونگ‌کوک در برابرِ ضررِ خودخواسته‌اش حق نداشت طالب جبرانِ خسارتی باشه. پیش از اینکه بغضش بِرهنه بشه و در اثر دیوانگی، اشک‌هاش رو از راه پنجره‌ی دیدگانش بیرون بریزه، لبخندی تصنعی زد و بعد از اینکه دستش رو موقع عبورش، نوازش‌وار روی بازوی پسر بزرگ‌تر کشید، ازش دور شد.

«نگران گریه‌هام نباش. دلیلی ندارن. افسانه‌ای هست که می‌گه وقتی بی‌دلیل گریه می‌کنیم، حتماً گوشه‌ای از جهان، شخصی جانش رو از دست داده و کسی رو نداشته تا براش اشک بریزه؛ حتماً... یک‌ آدمِ تنها از دنیا رفته.»

و منظورش از اون ' آدمِ مُرده و تنها ' دقیقاً خودش بود که هیچ‌کسی رو نداشت.
پیش از اینکه کاملاً از حمامِ بزرگشون خارج‌ بشه، میان چهارچوب در ایستاد و بدون اینکه سمت شاهزاده برگرده، ادامه داد:

«و... لطفاً تهیونگ! لطفاً آرومم نکن. نمی‌خوام روزی، وقتی‌که دیگه کنارم نبودی، من بمونم و دریایی آشفته توی وجودم که بلد نیستم حتّی یکی از موج‌هاش رو کَم کنم.»

خواست در رو ببنده اَمّا صدای تهیونگی که برای واضح‌تر به‌گوش‌رسیدنش کمی بلندتر کلماتش رو ادا می‌کرد، سبب شد دستش روی دستگیره خشک بشه و در رو نیمه‌باز نگه‌ داره تا مبادا با بستنش، به شاهزاده‌اش بی‌احترامی کرده‌ باشه.

«تمام چیزی که هست، کلمه‌هایی نیستن که ازت می‌شنوم؛ اَمّا لحنت خوب می‌تونه حرف بزنه. هنوز متوجّه نشدی؟! قلبِ تو، مثل رُزِ سفید و پاکی هست که نمی‌تونه وقتی پیچک‌های غم اطرافش می‌پیچن، خفگیش رو نشان نده. تو، خیلی واضحی.»

شنید؛ اَمّا بدون اینکه جوابی بده، رفت و نگاهِ تهیونگی که لبه‌ی وان نشسته بود به قایق کوچک کاغذی افتاد. تمام این‌مدت هروقت به حمام قدم می‌ذاشت، ناخودآگاه نگاهش به سطحِ آبِ درون وان می‌افتاد تا قایقِ کاغذیِ شناوری که هربار رنگ و یادداشتِ عاشقانه‌ی جدیدی داشت رو پیدا کنه و حتّی پیش از خارج‌کردن لباس‌هاش، نوشته‌ی روی کاغذ رو می‌خوند؛ اَمّا قایقِ دوست‌داشتنیِ اون‌روزش بیش‌تر از حدّ معمول روی آب مونده و کاملاً خیس شده بود. برش داشت و با تمام دقتش برای اینکه مبادا آسیب ببینه و مجموعه‌ی قایق‌های کاغذیِ امگاش رو ناقص کنه، با ملایمت بازش کرد.

«به دست‌هام نگاه انداختم می‌تونستم مُشتشون کنم یا باهاشون سایه‌ی پرنده‌ای روی دیوار بسازم. به خودم آسیب بزنم یا محکم‌تر حول فنجان قهوه‌ام حلقه‌شون کنم. فهمیدم خیلی کارها و شاید هرچیزی از دستم برمیاد به‌غیر از یکی! نداشتن حسی به تو... این، از من ساخته نیست و پیش از اتّفاق‌افتادنش، تنها کاری که از دست‌هام برمیاد، اینه که دورِ گلوم حلقه بشن و نفسی که قراره جایی دور از تو ادامه پیدا کنه رو ازم بگیرن.»

با چند خط فاصله، در ادامه نوشته بود:

«نگاهم کن
و گمان نبر که ناچیز است!
گوشه‌چشمی ازسوی تو
جان، محض دوام است
برای من.»

پسر کوچک‌تر که روی زمین نشسته و به در حمام تکیه داده بود، پیش از اینکه صدای دوشِ آب رو بشنوه، صوت سشوار رو شنید. اون نمی‌دونست آلفا داره برگه‌ی یادداشتی که فاصله‌ای تا تکه‌تکه‌شدن نداشت رو با حرارت سشوار خشک می‌کنه. بدون أهمّیّت به هر کار و مشغله‌ای که داره...

***

تمام مدتی که تهیونگ دوش می‌گرف، جونگ‌کوک با خودش فکر می‌کرد. مقابل آینه ایستاد و نگاه خشم‌آلودش رو به خودش دوخت. اون حق نداشت خوب نباشه. حق نداشت لبخندش رو از تهیونگی که بهش عادت کرده بود، بگیره. پسر امگا می‌خواست خوشحال باشه تا با شاهزاده‌اش - که حتّی حق نداشت این‌ ضمیر مالکیت رو  همراه اسمش بیاره - قسمتش کنه... به‌خاطر سهمِ آلفاش هم که شده، باید به این‌ وضعش خاتمه می‌داد. باید بیدار می‌شد و فکر می‌کرد تمام مدت، کابوس دیده. باید از جا برمی‌خاست، روی پاهاش می‌ایستاد و همه‌ی اتّفاقات رو نادیده می‌گرفت. حتّی از گفتنِ ' خسته‌ام ' هم خسته بود چراکه می‌دونست گفتن این جمله فقط تارهای صوتی‌اش رو به زحمت می‌اندازه و هیچ‌کس هم نمی‌تونه برای خستگیِ اون، کاری کنه.
باید کلماتِ حبس‌شده در گلوگاهش - که می‌تونست با تمامشون چند  جلد کتاب بنویسه رو - می‌سوزوند؛ به‌هرحال به‌قدری اندوه و احساساتش به تهیونگ زیاد بودن که دایره‌ی لغاتش برای توصیفشون جواب‌گو نباشن؛ پس راهی بهتر از سکوت نداشت. باید سرش رو زیر برف می‌بُرد تا فقط سفیدی ببینه و این‌قدر اونجا نگه‌ می‌داشت که تمام احساساتش یخ بزنن و آزارش ندن؛ شاید هم منجند می‌شد و برای همیشه ازبین می‌رفت...

***

اون‌روز تهیونگ شاید برای بهترشدنِ حال جفتش، دستور داده بود سالنِ صبحانه‌خوریِ محوطه‌ی عمارت - مقابل دریاچه‌ی مصنوعی - که دیوارها و سقفی شیشه‌ای داشت رو براشون مهیّا کنن چراکه پسر کوچک‌تر بالأخره پس از یک‌ هفته حبس‌ خودش، جایی غیر از اتاقشون باید صبحانه‌اش رو صرف می‌کرد.

حالا جونگ‌کوک با رنگ و رویی بهتر از قبل، یک‌سرِ میز نشسته بود و به هوای گرفته‌ی بیرون نگاه می‌کرد؛ به ابرهای خاکستری و تیره‌رنگی که وجودشون نشان می‌داد حتّی آسمان هم موافقه که نور، به حال و هوای اون‌روزِ پسرِ امگا نمیاد و حرکت شاخ و برگ درخت‌هایی که انعکاس تصویرشون رو درون آبِ دریاچه می‌دید.

یک‌ دستش رو زیر چانه‌اش گذاشته بود و با دست دیگه‌اش، درون بشقاب سفیدرنگِ مقابلش با کاردِ میان انگش‌هاش شکل‌هایی فرضی می‌کشید و حتّی به سر و صدای رفت و آمد مستخدم‌ها هم أهمّیّت نمی‌داد.

صدای بازشدن در سالنِ شیشه‌ای در گوشش طنین انداخت اَمّا به‌این‌سبب که هیچ‌ رایحه‌ای به مشامش نخورد، مطمئن بود که کسی غیر از شاهزاده اومده. وقتی کفش برّاق و سیاه‌رنگی مقابل چشم‌هاش دید، فقط نیم‌نگاهی ازجانبش روانه‌ی بتا شد و مجدداً خودش رو با کشیدن خطوط فرضی مشغول کرد؛ اَمّا متوجّه شد تمام مستخدم‌هایی که تا لحظاتی قبل اونجا بودن، همه بیرون رفتن. بدون أهمّیّت به دلیلِ غیب‌شدن پیشخدمت‌ها و بدون اینکه حتّی سرش رو بالا بگیره، حرف ' تی ' رو درون بشقاب کشید.

«شاهزاده اینجا نیستن مشاور هوانگ.»

شاخه‌ی ترد احساسی که پسر مشاورش در قلبش داشت، هنوز هم در اثر ناامیدی، پژمرده نشده بود و یونهو باید از معشوقش مواظبت می‌کرد.

«می‌بینم... برای همین اومدم. با شما، کاری داشتم.»

جونگ‌کوک نمی‌تونست باوجود کمکِ چند  شب پیشش، بهش بی‌اعتنا باشه؛ پس بعد از اینکه کارد رو کنار بشقابش برگردوند، به صندلی‌اش تکیه زد و دست‌به‌سینه فقط با نگاه منتظرش متوجّهش کرد که می‌خواد بشنوه.

«تو... واقعاً جفتِ شاهزاده هستی؟!»

خسته‌تر از اونی بود که حوصله‌ی بحث داشته‌ باشه. سعی کرد حواسش رو به عطر گل‌های چهارگوشه‌ی سالن و صدای آبشاری که به دریاچه‌ی مصنوعی سرریز می‌شد، بسپاره تا حافظ آرامشش باشن. نمی‌دونست باوجود نفرتش چطور می‌تونه کمکِ یونهو رو جبران کنه و خود پسر مشاور حالا بهش فرصت داده بود.

«یک- یک مساوی شدیم مشاور هوانگ. تو به من کمک کردی و من گفته‌ی الآنت رو نادیده می‌گیرم. می‌تونی بری.»

پسر بتا، دست‌هاش رو مشت کرد. سمت صندلی جونگ‌کوک خم و سبب شد اون، خودش رو عقب بکشه و با چشم‌های درّنده‌اش از پشت چتری‌هایی که نگاهش رو خشمگین‌تر هم نشون‌ می‌دادن، بهش خیره بشه.

«من دیدم! من اون‌شب نشانت رو دیدم. مثل نشان سرورم نبود. نشان ایشون یک‌ گرگ هست که نیمی از صورتش گُله؛ دقیقاً جلوی گردنشون. نه فقط من! همه‌ی مقام‌های دربار اون‌ نشان رو دیدن... اَمّا نشانِ تو، یک‌ گرگِ ظاهراً متکبر و سَربَرافراشته‌است با هِلالِ ماه. چطور باید مطمئن باشم سَرورم رو فریب ندادی و برای آسیب‌زدن بهشون نیومدی؟! از نشانت عیانه آلفای خطرناکی داری! برای شاهزاده چه‌ نقشه‌ای کشیدید؟ گمان نکن بهت اجازه می‌دم به شاهزاده‌ام صدمه بزنی! تو، فقط ماری خوش خط و خال هستی و حتم داشته‌ باش زَهرت رو می‌کِشم! تا من هستم، هیچ‌کس! هیچ‌کس حق نداره به سرورم صدمه بزنه.»

خشم فروخورده‌اش داشت برای نشان‌دادن خودش فرصت پیدا می‌کرد و پسر امگا می‌دونست محتمله فقط تا لحظاتی دیگه، از چهارچوب آرامشش خارج بشه و خشمی رو ابراز کنه که شبیه به موجودی طغیانگر و رعب‌آور بود و یونهو فقط با نگاه به چشم‌های جونگ‌کوک و آهنگ نفس‌های تندشده‌اش می‌تونست تشخیصش بده...

تنها چند  لحظه طول کشید تا صدای قهقهه‌های عصبی‌اش در فضای شیشه‌ای به گوش برسه و وقتی‌که اشکِ گوشه‌ی چشم‌هاش به‌خاطر خنده‌ها رو با پشت دستش پاک‌ کرد، با چاشنیِ تلخِ استهزاء در لحنش و مابین خنده‌هایی که هنوز کاملا قطع نشده بودن، جواب داد:

«هر واژه هوانگ یونهو! هر کلمه‌ای که از هر فکری بیرون می‌زنه، معنای خودش رو داره و... الفاظت به‌قدری فاقد مفهوم بودن که یقیناً از سری بدون مغز، روی زبانت راه پیدا کردن!»

بعد از اتمام جمله‌اش، حرصِ جمع‌شده در انگشت‌هاش رو مشت کرد و روی میز کوبید. یکی از جام‌ها که تقریباً لبه‌ی میز قرارداشت، روی زمین افتاد و چند تای دیگه روی میز غَلت خوردن. نگاهش رو به جامِ شکسته‌ی روی زمین داد و نفس کلافه‌اش رو بیرون فرستاد.

«جامِ بیچاره! دندون‌های تو باید درعوضش خُرد می‌شدن.»

وقت پاسخش، قفل فک چفت‌شده‌اش رو کمی آزاد کرد، جنونِ زندانیِ تازه آزادشده‌اش، بالأخره بال‌های صبوری‌اش رو شکست و تلاشش برای سرکوبِ مِیلِ به انفجار درون صداش چند ان نتیجه نداشت. از جا بلند شد و تنه‌ای به مشاور زد تا از سر راهش کنار بره. بالای سرِ خُرده شیشه‌های جامِ شکسته‌ ایستاد و وقتی بزرگ‌ترین تکه رو پیدا کرد، از روی زمین برداشتش. نیشخندی عصبی روی لب‌هاش نشاند و با فاصله‌ی کمی از یونهو ایستاد.

«با حرف‌های نامربوطت... باعث عصبانیتم شدی. مشاور هوانگِ بیچاره! چرا کلمه‌ها و جمله‌هات رو نمی‌سنجی؟! گفتی... ماری خوش خط و خال هستم که با آلفام برای شاهزاده نقشه کشیدم؟!»

اطراف یونهو چرخید، پشت سرش ایستاد و شیشه‌ی میان سرانگشت‌هاش رو به گردن پسر مشاور نزدیک کرد.

«می‌دونی؟ نه رفتار بی‌ادبانه‌ات و ' تو ' گفتن‌هات و نه افکار احمقانه‌ات که گفتی من جفتِ شاهزاده نیستم، باعث عصبانیتم نشدن؛ اَمّا... انکار نمی‌کنم! من مار خوش خط و خالی هستم؛ شاید یک‌ مارِ افعی که با صبوری دورِت چنبره می‌زنم و بعد... فقط در فاصله‌ی یک‌ چشم‌به‌هم‌زدنت، زهرم رو بین شاهرگت می‌ریزم تا دیگه جرأت نکنی جفتم رو با ضمیرِ مالکیتِ بی‌ارزشی مثل بقیه‌ی الفاظت متعلق به خودت و ' شاهزاده‌ی خودت ' بدونی! فقط یک‌ مرتبه‌ی دیگه به لب بیارش تا با چیزی مثل همین‌ شیشه، زبانت رو کوتاه کنم و حسرتِ گفتنِ فقط یک‌ کلمه - علی‌الخصوص اسم شاهزاده‌ام - رو داشته باشی. نام آلفام رو نه فقط از روی لب‌هات؛ کاری می‌کنم که از حافظه‌ات هم محو بشه!»

بعد از اتمام جمله‌اش، شیشه رو روی زمین انداخت و با نوک کفشش فشردش. تا همین‌اندازه ترسوندن یونهو، کافی بود. اصلاً نمی‌خواست مثل پسر بچه‌ای به‌نظر برسه که برای هر مشکلی پیش آلفاش بره؛ ازطرفی، تهیونگ مسائل مهم‌تری برای رسیدگی داشت و اختلاف بین میان جفتش و مشاورش نسبت به حکومت واقعا بی‌أهمّیّت بود؛ پس به‌محض‌ اینکه رایحه‌ی پسر بزرگ‌تر رو تشخیص داد، شیشه‌ها رو زیر میز فرستاد. سعی کرد حالت عادی‌اش رو حفظ کنه و جام‌هایی که انداخته بود رو سر جای خودشون برگردوند.

روبانِ حریری که راه‌های سبز، سیاه و سفید داشت و دور یقه‌اش شبیه به کراوات گره زده بود رو محکم‌تر بست و دستی به چتری‌های به‌هم‌ریخته‌اش کشید.

«به شاهزاده درمورد گستاخی امروزت حرفی نمی‌زنم. ازاین‌به‌بعد مواظب رفتارت باش و هذیان نگو.»

پسر مشاور باوجود ترسش، نمی‌خواست دست‌ برداره. تمام این‌ سال‌ها به شاهزاده وفادار نمونده بود که این‌قدر ساده، معشوقش رو دست خطر بسپاره. بی‌خبر از اومدن تهیونگ، مجدداً کلامش رو از سر گرفت و اصلاً به یاد نداشت که پس از ورودش در رو پشت سرش نبسته.
از مستخدم‌هایی هم که بیرون ایستاده بودن هیچ‌ صدایی به گوش نرسید‌ چراکه تهیونگ فقط با قراردادن انگشت اشاره‌اش روی لب‌هاش تمامشون رو ساکت کرد.

«مواظبت از سرورم بیش‌تر از مواظبت از رفتارم برام أهمّیّت داره. اجازه نمی‌دم امگایی بی‌اصل و نسب و تازه‌ازراه‌رسیده که حتّی جفتِ شاهزاده هم نیست، بهشون آسیب بزنه.»

بالأخره صدای قدم‌های محکم تهیونگ مُهر سکوتی شد روی لب‌های مشاورش و هم‌زمان با ورودش، مستخدمی که حالا پشت سر شاهزاده ایستاده بود، صندلیِ سرِ دیگه‌ی میز رو عقب کشید؛ اَمّا تهیونگ بدون أهمّیّت به جایگاه و مقام و هر عنوان خسته‌کننده‌ای، روی دومین‌صندلیِ پشتِ میز، کنار جفتش نشست.

«اومدی؟ چرا اینجا نشستی؟ تو نباید...»

نفسی از رایحه‌ی جونگ‌کوک کشید. شاید این، شکوفه‌ها بودن که روی جامه‌ای که به‌ تن داشتن، از عطر رایحه‌ی پسر امگا، می‌پاشیدن.

«ایرادی داره که می‌خوام کنار جفتم بشینم؟»

ألبتّه که نداشت. جونگ‌کوک فقط می‌خواست بهش احترام بذاره. به‌محض‌ اینکه بلند شد تا دست‌کم جای خودش رو به آلفا بده، دست تهیونگ روی دستش نشست.

«مشکلی نیست. شروع کنیم؟ زیاد منتظرت گذاشتم. قایق کاغذیم... به‌خاطر تو داشت خراب می‌شد! باید خشکش می‌کردم؛ وگرنه فردا مجبور می‌شدی بهم دو قایق بدی.»

لحنش شوخ نبود و رایحه‌ی تندتر از همیشه‌اش نشان از عصبانیتش می‌داد؛ به‌قدری غلیظ که سرِ امگاش رو به درد می‌آورد؛ اَمّا بهش می‌فهموند احتمالاً همه‌چیز رو شنیده و آرامشِ اون لحظه‌اش رعب‌آورترین عکس‌العملی هست که از خودش بروز می‌ده!‌
اَمّا قایق کاغذی؟! واقعاً اون‌قدر برای جفتش أهمّیّت داشت؟!

«من می‌تونم تمام وان رو با اون‌ قایق‌ها پُر کنم.»

احمقانه بود اگر می‌گفت کاغذها نقش جام و کلماتش جایگاه شراب داشتن که مستش می‌کردن؟!
حرف امگا رو جدی گرفت و درحالی‌که دستمال سفید و پارچه‌ای رو برمی‌داشت بهش جواب داد:

«پس... یک‌ روز حتماً انجامش بده.»

یونهو که از حرف‌هاشون سردرنمی‌آورد و تا اون لحظه نادیده گرفته‌ شده بود، فقط انتظارِ امواجِ صوتیِ شاهزاده رو می‌کشید. انتظار حرکت لب‌هاش که مخاطب قرارش بده و از دلهره‌ای که نمی‌دونست حرف‌هاش رو شنیده یا نه، بهش خلاصی ببخشه؛ چراکه حتّی اَدای احترامش هم بی‌پاسخ مونده بود.

«سرورم امروز...»

شاخ و برگ افکار مثبتی که به یونهو داشت، پژمرده نه! بلکه از میان رفته بودن؛ پس حتّی نمی‌خواست صدایی ازش بشنوه.

«مشاور هوانگ! به‌جای حرف‌های کسل‌کننده‌ات، جملات پرسشی، کلمات پُر از وظیفه و صدای آزاردهنده‌ات، به سکوتت احتیاج دارم.»

یونهو بلافاصله لب‌هاش رو به هم دوخت تا چیزی که تهیونگ خواسته بود رو بهش داده‌ باشه. بعد، چند  مرتبه تعظیم کرد و تصمیم گرفت از اونجا بره؛ اَمّا شاهزاده با لحن دستوری‌اش مانعش شد.

«تو... یک‌ سخنرانی بهم بدهکار هستی که بعد از صبحانه‌ام مایلم بشنومش.»

جونگ‌کوک فقط با همین‌ صحبتِ کوتاهِ جفتش و پسر مشاور، آشفته شد. تا حدی که امکان داشت، سرش رو به کاسه‌ی هوباکجوکش نزدیک کرده بود تا نگاهش به هیچ‌کدومشون نیفته و محتویات قاشق‌های پُرشده‌اش رو پی‌درپی می‌بلعید. دل‌خواسته‌اش، این بود که مالکِ یک‌به‌یک آواهای تهیونگ، خودش باشه؛ نه اون‌ بتای لعنتی!
پسر آلفا هم با خودش فکر می‌کرد چقدر سالنِ شیشه‌ای بدون سروصداهای امگاش که به شیهو فخر می‌فروخت و می‌گفت صبحانه‌هایی که خودش برای شاهزاده‌اش آماده می‌کنه خیلی طعم بهتری دارن به‌این‌خاطر که مثل خودِ جونگ‌کوک، از هر کاری که برای تهیونگ انجام می‌دن خوشحال هستن و جای نیمروها، کیک‌ها و نان‌های دارچینیِ قلبی‌شکلش روی میز، خالی بود. صدای خنده‌هاش سکوتِ سردِ اونجا رو نمی‌شکست و درنهایت فقط صوت نفس‌کشیدن مستخدم‌ها، برخورد قاشق‌ها، چنگال‌ها و کاردهای فلزی، آبشار و پرنده‌ها به گوش می‌رسید که هیچ‌کدوم از اون‌ آواهای معمولی براش ذره‌ای أهمّیّت نداشتن.

همین‌طور که یکی از مستخدم‌ها کروسانی رو درون بشقاب شاهزاده می‌ذاشت، تهیونگ از جا بلند شد. پس از اینکه پیراهنِ پاییزه‌ی سفیدش رو مرتب کرد، پشت صندلیِ پسر کوچک‌تر ایستاد و وقتی اون خواست برگرده، فقط دو طرف شانه‌هاش رو از پشت گرفت و اجازه نداد. دستمال گردنِ ابریشمیِ طلایی‌رنگش رو باز کرد. دورِ پیشانیِ امگاش بست، بدون هیچ‌ حرفی، دوباره روی صندلی خودش برگشت و به چتری‌های جونگ‌کوک نظم داد.

«موهات مزاحم صبحانه‌خوردنت بودن. به هیچ‌چیز اجازه نمی‌دم مانعت باشه یا اذیتت کنه.»

رایحه‌ی پسر کوچک‌تر حالا با همین توجّه ناچیز، آرامش بیش‌تری داشت. رفتارهای عجیب تهیونگ نفسش رو می‌گرفتن و مجبورش می‌کردن زندگی کنه؛ اَمّا به‌هرحال در اون لحظه نمی‌تونست مُنکر نگرانی‌اش برای یونهو بشه. ازطرفی خوشحال بود که مشاورِ شاهزاده اون‌قدر بهش أهمّیّت می‌ده؛ اَمّا ازسوی دیگه وقتی منشأ اون‌ أهمّیّت رو برای خودش یادآوری می‌کرد، فقط می‌تونست همون‌ گوشه از کائنات، در سالنِ شیشه‌ای کنار دریاچه، پنهانی با هرقاشق از فرنی، حرص و نگرانیِ هم‌زمانش رو ببلعه و ظاهرِ خویشتن‌دارش رو حفظ کنه تا بتونه صفتِ بی‌تفاوت و بی‌احساس‌بودنش در برابر یونهو رو نگه‌ داره.

رفتار تهیونگ ازنظر خودش ' احساس مسؤولیت ' بود و ازنظر امگا ' توجّه یا شاید هم ترحّم به‌خاطر حال بدش ' برداشت می‌شد؛ اَمّا هیچ‌یک از این‌ها، چیزی نبودن که یونهو می‌دید! مشاور هوانگ هرگز تمام این‌مدت به چشم‌های خودش این‌ رفتارها رو از شاهزاده ندیده بود و همه‌چیز براش فقط یهک معنی داشت؛ عشق! عشق انسان‌ها رو وادار به کاری می‌کرد که هرگز پیش‌ترها، انجامش نمی‌دادن.

همین‌طور که جونگ‌کوک زیتون‌های تلخ رو بین دندان‌هاش می‌جوید تا ناراحتی و عصبانیتش رو هم‌زمان با قورت‌دادن زیتون‌ها، جاهای پنهان‌تری از گلوگاهش هُل بده، تهیونگ هم لیوانِ داغ دمنوش گل مینایی که امگا تمام این‌مدت، هر روز صبح برای بهترشدن سر دردهای صبح‌گاهی‌اش براش مهیّا می‌کرد رو به پیشانی‌اش چسبونده بود تا گرماش در سرش پخش بشه. لیوان رو کمی پایین‌تر آورد. عطر شکوفه‌ی لیموی جامونده از سرانگشت‌های جفتش روی دیواره‌های لیوان، حتّی از عطر دمنوشش هم عمیق‌تر بود و وادارش می‌کرد با تمام حس بویایی‌اش اون رو نفس بکشه.

دست جونگ‌کوک، روی پیشانی آلفاش - درست روی ردّ قرمزرنگِ جامونده به‌خاطر داغیِ لیوان - نشست و خنکی سرانگشت‌هاش سبب شدن پسر بزرگ‌تر پلک‌هاش رو فروببنده؛ باید کاری می‌کرد... باید کاری می‌کرد تا دوباره رایحه‌ی بی‌نظیر ترکیب گل‌های فریزیا و شکوفه‌ی لیموی محبوب و همیشگی‌اش، عطر می‌پراکنید و حتّی تمام گل‌ها رو به دیوانگی و جنون می‌کشید. باید کاری می‌کرد تا پسر کوچک‌تر دست برمی‌داشت از بازیِ افتضاحش برای فرورفتن در نقشِ انسان پُر آرامش؛ چراکه آرامش ' نقش‌بازی‌کردنی ' نبود...

یونهو، معشوقش رو می‌دید که خیالش از تمام دنیا فقط درگیر امگا و حس آرامش ناشی از لمسش، صدای آبشار و عطرِ ساطع‌سده از دمنوشِ درون فنجان میان سرانگشت‌هاش بود؛ گویا صرفاً خودش و جفتش تنها باهم در این‌ جهان وجود داشتن.

بعد از اتمام صبحانه‌اش، دستمال پارچه‌ای رو از روی پاهاش برداشت، روی میز قرار داد و سمت مشاورش رفت. به‌خاطر قدرتی که این‌ اواخر و پس از حک‌شدن نشانشون داشت، تونسته بود صدای جونگ‌کوک رو بشنوه؛ اَمّا برای خوندن ذهن یونهو و فهمیدن حرف‌هایی که دقایقی قبل به جفتش زده بود، باید لمسش می‌کرد.

«کارتت رو بده به من!»

پسر مشاور به‌خاطر لحن دستوری‌اش، حتّی نتونست دلیلش جویا بشه و کارتی که با سنجاق به گوشه‌ی کتش آویز کرده بود رو به شاهزاده داد.

«سرورم مواظب سنجاقش باشید.»

بی‌توجّه به نگرانی پسر بتا، موقع گرفتنش، تهیونگ عامدانه کمی دستش رو لمس کرد و این صحنه‌ای نبود که از چشم جفتش دور بمونه؛ علی‌الخصوص که حتم داشت لحن نگران یونهو وقتی‌که گفت ' مواظب سنجاقش باشید ' روی یک‌به‌یک سلول‌های عصبی امگاش تیغ می‌کشید.

جونگ‌کوکی که گمان می‌کرد اون‌روز برای بودن بین آدم‌ها خسته‌است و احتیاج داره تا به اتاقش برگرده، روشناییِ سمجِ هوا رو با کشیدن پرده، پشت پنجره گیر بیندازه و جهانش رو روی نور و صدا ببنده، از روی صندلی‌اش بلند شد تا زودتر از اونجا بره. موندنش ممکن بود به این ختم بشه که یونهو رو به قتل برسونه. باید جلوی یک‌ فاجعه رو می‌گرفت!

«تهیونگ من می...»

قلبش در نتیجه‌ی خشم ناشی از جسارت پسر مشاور به جفتش، تبدیل شده بود به وسعتی بی‌احساس؛ پس نتونست مانع سرمای کلامش حتّی وقتی جونگ‌کوک رو قرار می‌داد، بشه.

«بشین عالی‌جناب جئون.»

قبل از اینکه جمله‌اش به‌اتمام برسه، پسر آلفا این رو گفت و سبب شد امگا به‌مثابه‌‌ی مجسمه‌ای خشک‌شده‌، سر جای قبلش برگرده و شاید حتّی نفس هم نکشه! فقط کافی بود دقایقی بیش‌تر، ساکت بمونه. صبور باشه و خشمگین نشه؛ پس صرفاً بی‌صدا و پُرتحمّل نشست؛ چنان‌که گویا هر ویرانی و نجاتی به همون‌ چند دقیقه صبر احتیاج داشت و این‌طور هم شد چراکه شاهزاده حالا پشیمان از لحنِ دستوری خودش، از جفتش به‌نحو دیگه‌ای دلجویی کرد؛ ألبتّه یک‌ عطوفت، همراه با سرزنش و مجازات.

«عزیزم؟ هنوز متوجّه نشدی؟! یک‌به‌یک ضربان‌های قلبت ازاین‌به‌بعد باید کنارِ من ابرازوجود کنن تا مطلع باشم کدوم‌ لحظه، چه‌ اتّفاقی باعث می‌شه فقط یکی از تپش‌هات آهنگ عادی خودشون رو نداشته‌ باشن. فکر می‌کنم مجازات خوبی هست برای سکوتت.»

شاهزاده این رو گفت اَمّا لبه‌های دانه‌به‌دانه‌ی حروفِ کلمه‌ی ' عزیزم ' قلب جونگ‌کوک رو خراش می‌دادن چراکه می‌دونست که عزیزِ تهیونگ، نیست.

«خب؟ مشاور هوانگ؟ پیش از اومدنم، شنیدم که داشتی برای عالی‌جناب جئون من از ' یک‌ امگای بی‌اصل‌ونسب ' سخنرانی می‌کردی. مایل هستم ادامه‌اش رو بشنوم!»

صوت سرد و خشمگین شاهزاده، به مویرگ‌های مغز مشاورش ضربه می‌زد و تمام تنش رو از ترس به رعشه درمی‌آورد. اون‌ واهمه، درون معده‌اش پیچید. بالا اومد و حتّی گویا راه‌های تنفسش رو بست که تااین‌اندازه احساس خفگی داشت. به نفعش بود که انکار نکنه.

«س... سرورم گستاخیم رو ببخشید. نگرانیم برای شما سبب شد جملاتم رو نسنجیده به‌ زبان بیارم. نشان... نشان عالی‌جناب جئون مثل شما نبود و به‌قدری برام واجد ارزش هستید که فکر کردم...»

دستش رو بالا آورد تا مشاورش رو ساکت کنه چراکه نگاهش به دست امگا افتاد که با سَری پایین‌افتاده داشت با انگشت اشاره‌اش، پوسته‌های لبه‌ی انگشت شستش رو می‌کَند. یکی از صندلی‌ها رو کنارش قرارداد، بعد از نشستنش، تکیه‌ زد و مچ دست جفتش رو از روی آستینش گرفت که باعث شد پسر کوچک‌تر به‌خاطر لمسی که می‌دونست حتّی دلخواه آلفاش نیست، خودش رو روی صندلی‌اش جمع کنه. دیدن این ابرازعلاقه‌ی غیرمستقیمِ یونهو به شاهزاده‌ی اون، سلول‌های عصبی‌اش رو له‌ می‌کرد و
پسر بچه‌ی بهانه‌گیر درونش فریاد می‌کشید. تمام کاسه‌ها و بشقاب‌های روی میز رو در ذهنش به هم می‌کوبید و بهانه می‌گرفت. جونگ‌کوک، تمام توجّه گرگ سرخش رو برای خودش می‌خواست و سر و صدای ذهنش سبب شد پلک‌هاش رو محکم فروببنده.
می‌خواست سرش رو بین دست‌هاش بگیره تا چیزی نشنوه؛ اَمّا نه حالا که تهیونگ دستش رو گرفته بود.

شاهزاده همیشه با آرامشش، سعی داشت مقابل خشمش بایسته؛ اَمّا گاهی‌ اوقات واقعاً نمی‌تونست راهِ خالی‌شدن عصبانیتش از گلوش رو ببنده. معمولاً فریادکشیدن رو مثل یک ' بی‌سلیقگی رفتاری ' برای خودش می‌دونست؛ اَمّا نه وقتی‌که از شدت عصبانیت، نمی‌تونست ذره‌ای ملایمت خرجِ لحنش کنه. اگر داد می‌کشید، صوتش چنان بلند می‌شد که گویا می‌خواست تارهای صوتی‌اش رو فلج کنه و حنجره‌اش رو زخمی! پس با صدایی آهسته که از فریاد هم آزاردهنده‌تر بود، لب باز کرد.

«فکر نکردی. به هیچ‌ جوانبی فکر نکردی! برای همین حتم داشتی این‌قدر احمق هستم که نشان جفتم رو ندیدم. فکر نکردی که حتّی نتونستی احتمال بدی به‌این‌سبب که بهش علاقه‌‌مند شدم، نشانِ قبلی رو پاک کردم تا با اون باشم! اصل‌ونسبِ عالی‌جناب جئون، من هستم مشاور هوانگ! می‌دونی برای چی؟! به‌این‌خاطر که حتّی پدر بزرگِ اصیلش - رهبرِ پک سپاهِ آسمان - شایستگی نگه‌داشتنش رو نداره. هیچ‌کس لایقش نیست و من... برای حالِ خوبش، تمام بی‌لیاقت‌ها رو ازش دور می‌کنم. متوجّه شدی؟! تمامشون رو!»

(فی‌الواقع، شاهزاده هیچ‌نشانی رو پاک نکرده. تنها، نشان سابق که نقاشی بود رو، نمی‌کشه و روی نشان اصلی‌شون خودش و جونگ‌کوک، رنگ سیاه می‌زنن تا گرگ‌ سرخ‌بودن تهیونگ، نمایان نشه. منتها به‌این‌دلیل که کسی نمی‌دونه نشان قبلی و قسمت جلوی گردن شاهزاده نقاشی بوده، تهیونگ گفت طبق قدرتی که آلفاها دارن، نشان قبلی رو پاک کرده تا توجیه بشه.)

جونگ‌کوک از کذب، نفرت داشت اَمّا اون‌ دروغ چقدر دل‌خواه بود؛ دروغی که تمام اندوه‌های جهان پسر کوچک‌تر رو تحت‌تاثیر قرار می‌داد و به شادی تلخی تبدیل می‌کرد. به رگ برجسته‌ی گردن آلفا که هر لحظه ممکن بود از شدت خشمش، تخریب بشه، نگاه انداخت و هم‌زمان اشک‌هاش داشتن مشت‌هاشون رو به پشت پلک‌هاش می‌کوبیدن و کوفتگی‌شون رو پشت پلک‌های متورمش جا می‌ذاشتن. وقتی یک‌دروغ می‌تونست این‌قدر زیبا باشه، امگا حق داشت بهش دل ببنده و از حقیقت‌ها متنفر بشه.
هق‌هقش پیش از بالااومدن و رسیدن به چشم‌های پر از سرشکش، تبدیل به لبخند خسته‌ای شد که به‌اجبار روی لب‌هاش نشست و هم‌زمان، دردِ اون‌ دروغ درون قلب و استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌اش جمع شد. دست آزادش رو مُشت کرد و دردِ مفصل‌های انگشت‌هاش و فرورفتن ناخن‌هاش درون پوستش رو نادیده گرفت.
وقتی دید بی‌فایده‌است، دستش رو؛ دستِ دردمندِ آرام‌کننده‌اش رو روی قلبش گذاشت.

«خوب هستی عزیزم؟»

تهیونگی که با صدای ' آخ ' آهسته‌ای که از بین لب‌های پسر کوچک‌تر شنید، حواسش بهش جلب شد و خودش رو به‌خاطر بی‌ملاحظه‌گری‌اش سرزنش کرد، با نگرانی ازش پرسید و پاسخی که گرفت، فقط حرکتِ سرِ امگا به نشانه‌ی جواب مثبتش بود.
نگاهش رو مجدداً به مشاورش سپرد. باید زودتر بهش خاتمه می‌داد و به اوضاع جفتش رسیدگی می‌کرد.

«مشاور هوانگ! بهتره هرگز چیزی رو خراب نکنی؛ این، خیلی ساده‌تر از درست‌کردنش بعد از ویرانیه. حالا... باید با گناهِ غیرقابل‌بخششت چی‌کار کنم؟»

برتری در یک‌ جنگ، خیلی وقت‌ها به نیروی بازو بستگی نداشت و از قدرت احساس آدم‌ها نشأت می‌گرفت؛ هرچند  که قدرت جسمی جونگ‌کوک هم بهش ثابت شده بود؛ اَمّا یونهو می‌دونست شاهزاده تسلیم نیروی قلب امگا شده و برای اینکه بتونه در عمارت بمونه، باید از دلخوری اون‌ پسر، کم کنه باوجود اینکه واقعاً قانع نشده بود و فقط در ظاهر، حماقت نشون می‌داد. بدون أهمّیّت به غرورش و فقط برای موندن کنار معشوق ممنوعش، مقابل جفت شاهزاده ایستاد و تعظیم نَود درجه‌ای کرد.

«عالی‌جناب جئون، لطفاً گستاخیم رو جهت نگرانیم برای شاهزاده بدونید و عذرم رو بپذیرید. عکس‌العمل شتاب‌زده‌ام، نالایقیم برای موندن در جایگاهم رو نشان می‌ده؛ اَمّا خواهش می‌کنم بهم فرصت جبران بدید تا حُسنِ نیّتم رو بهتون ثابت کنم و سرورم هم اشتباهم رو با لطفشون نادیده بگیرن.»

واقعاً نیازی به این‌ سختگیری نبود. اگر پسر مشاور فقط فاصله‌اش رو با تهیونگ حفظ می‌کرد، جونگ‌کوک با اونجا موندنش مشکلی نداشت چراکه می‌دونست متأسّفانه یونهو خیلی خوب قادره برای مسائل حکومتی، به شاهزاده مساعدت کنه.
بعد از چند  سرفه‌ی کوتاه، نفسِ سخت و منقطعی کشید و لب باز کرد.

«پیش از اومدن شاهزاده، ما باهم حلّش کردیم پس...»

تهیونگ گویا بند صبرش رو، به خشم سپرده بود که تا اتمام جمله‌ی جفتش هم فرصت نداد.

«اَمّا من حلّش نکردم و باید به روش خودم تصمیمی درخصوصش بگیرم.»

گفت و درحالی‌که حقّ هر اعتراضی رو از پسر امگا گرفته بود، مجدداً ادامه داد:

«من هرگز عذرخواهی رو نمی‌پذیرم برای اینکه راه‌حلّ چاره‌سازی نیست! علی‌الخصوص اگر درمورد یک‌ قلب آسیب‌دیده باشه! موضوعات خیلی کمی با ' من متأسّفم ' کم‌رنگ می‌شن و یقیناً احساسات انسان‌ها، یکی از اون‌ها نیستن؛ مخصوصاً رنجیدگی خاطر جفت من. مشاور هوانگ؟ در قصر پادشاه، سرپیشخدمت ژانگ کمک می‌خواد. پنج‌ روز اتمام این‌ ماه، باقیه و از ابتدای ماه بعد، تا زمانی‌که من تشخیص بدم اونجا مشغول به کار می‌شی. می‌دونم که مخالفتی نداری!»

یونهو حس می‌کرد که مویرگ‌های تهیونگ از شدت عصبانیت درحال گسیختگی هستن و برای هر مخالفتی می‌ترسید! نه اینکه کلمه‌ای نداشت تا به‌واسطه‌اش برای موندن و بخشیده‌شدنش التماس کنه؛ بلکه فقط می‌دونست تلخیِ اون لحظه‌ی شاهزاده، در ترکیب با اصرارهای مشاورش تبدیل به زهرِ کُشنده‌ای می‌شه که پسر بتا از عهده‌ی تحملش برنمیاد و تنبیه بدتری براش در نظر می‌گیره که سردرآوردنش از اختلاف نشان‌ها رو براش سخت‌تر می‌کنه. چند  روز دوری از معشوقش، قابل‌تحمل‌تر از یک‌ دوریِ همیشگی بود.

«سرورم واقف هستید که اَوامرِ شما رو به‌مثابه‌ی فرمانی لازمه‌ی حیات، انجام می‌دم و به رفتنم به قصر - صرفاً به‌این‌سبب دستورِ شماست - اعتراضی ندارم و حتّی دفاعی از خودم نمی‌کنم؛ اَمّا مدرک تحصیلی من مدیریته! چطور می‌تونم با سرپیشخدمت کنار بیام؟ خواهش می‌کنم تجدید‌نظر کنید.»

شاهزاده بدون أهمّیّت به جملاتی که شنید، بلند شد و بازوی جونگ‌کوک رو هم گرفت. به‌خاطر بی‌تعادلی‌اش دستش رو حول کمرش حلقه کرد و محکم نگهش داشت.

«تو حتّی می‌تونی با شیطان هم کنار بیای وقتی آدم‌ها این‌قدر برات بی‌ارزش هستن که با آلفا، بتا یا امگابودنشون قضاوتشون می‌کنی. عمارت من، جای چنین‌فردی نیست! کارتت رو از روی میز بردار و پنج‌ روزِ باقی، درست ازش استفاده کن.»

***

از سالن شیشه‌ای خارج‌ شدن و سمت ساختمان عمارت قدم برمی‌داشتن. انعکاس نورهای سالن، در آب شفاف دریاچه به چشم‌ می‌اومد، خُنکیِ نسیم، ذره‌ذره زیر پوستشون سُرمی‌خورد و عطرِ برگ‌هایی که با بارانِ ساعاتی قبل، موقع گرگ و میش صبح آب‌تنی کرده بودن، با خاکِ نم‌زده درون ریه‌هاشون می‌پیچید؛ اَمّا تنها عطری که در اون لحظه ریه‌های تهیونگ ازش طلب داشتنش، رایحه‌ی جفتش - یعنی ترکیب شمیم گل‌های فریزیا و عطر شکوفه‌های ظریفِ لیمو - بود.

روحِ سبک‌بال و خالص جونگ‌کوک، سنگین و تار شده بود؛ به‌قدری که نزدیکش رفتن رو سخت می‌کرد و به‌خاطر اندوهش، تلخی شکوفه‌های لیمو و عطر چوب‌های باران‌خورده‌ی درختان گرمسیری، غلظت داشت؛ چه‌ چیزی باعث شده بود جانِ بلورین امگای تهیونگ، مات بشه؟ کدوم‌ اتّفاق، مثل وزنه‌ی سنگینی به روحِ بی‌وزنش آویزان شده بود؟ نمی‌دونست به‌خاطرش، روزهای شاهزاده هم به‌قدری وزن داشتن که حاضر بود به رایحه‌ی امگا، چشیدن طعم اگ‌ناگ‌هایی که مثل سابق نبودن چراکه گویا عصاره‌ی عشق رو کم داشتن، گشتن دنبال واژه‌های عاشقانه‌اش اَمّا ناامیدشدن با هرمرتبه لمسش و هرچیز دیگه‌ای، چنگ بزنه تا از پسِ زندگی غیرعادی‌شده‌اش به‌خاطرِ حال نامساعد پسر امگا، بربیاد؟ جونگ‌کوک راست می‌گفت که زندگی کنارش عادیه...
شاهزاده، نزدیک به پله‌های عمارت ایستاد و سدّ راه جفتش شد.

«برای الآن... برنامه‌ای داری؟»

ألبتّه که پناه‌گرفتن در اتاقش، برنامه‌ی مهمی براش به حساب می‌اومد.

«اگه درازکشیدن روی تخت و مچاله‌ شدن زیر لحاف یک‌ برنامه‌است؛ آره.»

نمی‌خواست با لحنِ دستوری و درّنده‌اش، اراده‌ی امگاش رو به زانو دربیاره و تسلیم خودش کنه؛ حتّی می‌دونست که این، شاید خواسته‌ی واقعی جونگ‌کوک نباشه و فقط به‌خاطر وضعیت جسمی‌اش هست که بهش نیازمنده؛ اَمّا این‌ چرخه‌ی غذاب‌آور رو باید جایی نگه‌ می‌داشت. باید پسر رو از زیر آوار اتّفاقی که حتّی نمی‌دونست ناشی از کدوم لرزه‌هاست، بیرون می‌کشید. به صورتش آب می‌پاشید، لباسِ شادی رو دوباره بهش می‌پوشوند و غبار غمِ نشسته بر شیشه‌ی چشم‌هاش رو پاک می‌کرد.

«برای اینکه برنامه‌ی توئه، پس مهم هست و یقیناً بهش نیازداری؛ اَمّا... قدم‌زدن بهتر نیست؟»

قدم‌زدن با آلفاش؟! اون هم با پیشنهاد خود شاهزاده؟! ألبتّه که تمایل داشت؛ اَمّا بدن ضعیف و قلب دردناک و آسیب‌دیده‌اش ترجیح می‌دادن پسر امگا به اتاق و تختش پناه ببره چراکه کار دیگه‌ای از دستش برای خودش برنمی‌اومد. چقدر گریه می‌کرد وقتی حتّی این‌طور به‌نظر می‌رسید که اشک‌هاش هر مرتبه بهش می‌گفتن هرقدر هم خرج بشن، قادر نیستن شادی رو بخرن و با غم، جایگزین کنن؟ اصلاً چرا باید با تهیونگ قدم می‌زد وقتی کنارش غربت و غریبگی در سلّول‌های تنش جا خوش می‌کردن و تمام وجودش رو می‌گرفتن؟ تمام درماندگیِ پشت پلک‌هاش رو درون نگاهش ریخت و دنبال راهِ گریز گشت.

«من... من...»

ورق‌ورق، کتاب صبر شاهزاده پیش می‌رفت و به انتها می‌رسید برای تاب‌آوردن وضعیتی که داشتن؛ بنابراین باید راهی پیدا می‌کرد.

«فرار هیچ‌وقت نجاتت نمی‌ده؛ فقط مسیرِ نجاتت به‌خاطرش سخت‌تر و طولانی‌تر می‌شه. بریم. می‌خوام ببینم می‌تونم مسیرت رو راحت‌تر کنم یا نه.»

به‌هرحال پسر کوچک‌تر نمی‌تونست اسمش رو قدم‌زدن بذاره؛ بیش‌تر شبیه به کشیدنِ خودش روی چمن‌ها بود که می‌خواست زودتر به اتمام برسه و به چهاردیواریِ اتاقش پناه ببره؛ اَمّا چرا وقتی حاضر بود برای تهیونگ جان‌ بسپاره، باید پیشنهاد ساده‌ی قدم‌زدن رو رد می‌کرد؟ فوق‌العاده بودنش در حس تسلیمش در برابر شاهزاده‌اش، سبب می‌شد برای ' نه ' گفتن بهش، افتضاح باشه. اصلاً گویا تهیونگ تمام کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های وجود جونگ‌کوک رو ناخواسته بلد بود که بدون استراتژی جنگی خاصی و بدون هیچ‌ نقشه‌ای می‌تونست ذره‌به‌ذره‌ی اراده‌ی اون پسر رو تسلیم خودش  و هردفاعی رو خنثی و بی‌اثر کنه؛ پس فقط سرش رو به نشانه‌ی موافقتی - که ألبتّه چاره‌ای غیر از اون هم نداشت - حرکت داد اَمّا از شدّت دل‌به‌هم‌‌خوردگی و ضعفش یک‌ لحظه مجبور شد خودش رو به نرده‌ی فلزیِ پله‌های عمارت برسونه و بهشون چنگ بزنه.

برای مَهارکردنشون، به میله‌ها تکیه‌ داد، خم شد و با سرفه‌های خفه‌اش سعی داشت گلوش رو سَبُک کنه.
ازطرفی تهیونگ بین دوراهی متناقض پس‌گرفتن پیشنهادش یا صبرکردن گیر افتاده بود و فقط با نگرانی کف دستش رو روی کمر جونگ‌کوک می‌کشید.

«می‌ذاریمش برای روز دیگه‌ای. حالت خوب نیست. بیا برگردیم بالا.»

با نگرانی گفت و شبیه به این‌ بود که دریایی بی‌عمق، در صدای بمش وجود داشت که عصب‌های شنوایی جونگ‌کوک رو غرق می‌کرد.

«نه، نه! خ... خوبم.»

پسر کوچک‌تر با نفسی بُریده گفت و بعد از اینکه آستینِ شاهزاده رو کشید، روی چمن‌های مرطوب قدم برداشت. می‌ترسید؛ نمی‌دونست این خوب‌بودن‌های آلفاش تا چه‌ زمانی دوام دارن؟ واهمه داشت که این، تنها فرصت برای کنارش قدم‌برداشتن باشه و نباید اجازه می‌داد جسم ضعیفش این‌ شانس رو ازش بگیره.

«ما می‌تونیم بعداً...»

طراوت هیچ‌شکوفه‌ای، در گلستان رایحه‌اش به مشام نمی‌رسید و تمامش فقط تلخی بود؛ اَمّا نمی‌خواست فرصتش رو از دست بده.

«نه تهیونگ. خواهش می‌کنم. الآن! همین‌الآن می‌خوام باهات قدم بزنم. اگر... اگر بعداً پشیمون بشی چی؟ من... من می‌تونم راه برم اَمّا اگر بعداً سر پیشنهادت نمونی، باید چی‌کار کنم؟»

در صوتش هزاران نوای التماس، نهفته و اون فقط بی‌قرار بود که تمام حس‌هایی که روحش دنبالشون می‌گشت رو پیش از اینکه دیر بشه، کنار آلفا تجربه کنه؛ پس گفت و قبل از اینکه حسرت و عجزش از چشم‌هاش سَرریز بشن، مجددا قدم برداشت. نزدیک بود به‌خاطر ضعفِ پاهاش روی زمین بیفته؛ اَمّا تهیونگ بازوش رو گرفت تا نگهش داره.
صورت‌هاشون حالا فاصله‌ی زیادی نداشتن و شاهزاده به لب‌های کوچک، بی‌رنگ و خشک‌شده‌ای که کلماتِ این جمله‌ی پُر از خواهش رو هِجّی کرده بودن، چشم دوخت. نگاهش بالاتر رفت و به گونه‌هاش افتاد. گُرگرفتگی کم‌رنگِ روی پوست سفیدش خبر از تبش می‌داد. با خودش فکر می‌کرد این‌قدر بی‌رحم بوده؟! واقعاً می‌تونست سوختن و خاکسترشدن امگاش رو به تماشا بنشینه؟ پس چه‌ زمانی باید در آغوش می‌گرفتش و بهش می‌گفت ' به‌خاطر رایحه‌ی شکوفه‌های لیمو ' حاضره تا ابد کنارش قدم بزنه تا آرامش جنگل‌های گرمسیری رو حس کنه؟! وقتی که اون پسرِ بیچاره تمام شد؟

ردّ سرانگشت‌های ترس، روی ارتعاش صداش مشخص بود و تهیونگ باید دنبال راهی برای پاک‌کردنش می‌گشت. صدای له‌شدن چمن‌ها زیر پای جفتش، شاهزاده رو به خودش آورد و با تصمیم ناگهانی‌اش، خالی‌تر از هرچیزی - درست مثل یک‌ مومیایی که حتّی قلب هم نداشت - بدون هیچ‌ حسی که دست‌هاش رو لرزش وادار کنه یا به تپش‌های قلبِ نداشته‌اش سرعت ببخشه، صرفاً محض ' اعتیادِ ریه‌هایی که به مخدرِ اخیرشون احتیاج داشتن ' دست جونگ‌کوکی که جلوتر قدم برمی‌داشت و گاهی پاهاش به هم می‌پیچیدن رو کشید و میان بازوهاش نگهش داشت. حالا دیگه جونگ‌کوک مثل خاکستری روبه سردشدن نبود و وجود جان در تنش رو حس می‌کرد.
گَردهای پراکنده و به‌باد‌رفته‌اش دوباره کنار هم متراکم شدن و از سرمای وجودِ آلفا، گرما گرفت.
کاش می‌تونست همون یک‌ دفعه، به اذیت‌شدن تهیونگ از اون‌ آغوش ناخواسته فکر نکنه و حقّ خودش رو از لمس‌هاش بگیره؛ کاش توان داشت شاهزاده‌اش رو وادار به تحملِ اون‌ آغوش اجباری کنه و بد بشه بدون اینکه تمامِ وجودش ازش بخوان ' خوبِ تهیونگ ' بمونه. کاش قادر بود وقت بیش‌تری میان آغوشش، درست چسبیده به ضربان قلبش بگذرونه؛ اَمّا فقط با لبخند تلخ و صورتِ جمع‌شده‌ای که سعی داشت غم‌هاش رو بین اجزای مچاله‌شده‌اش گُم کنه، ازش فاصله گرفت و ' بیا بریم ' آهسته‌ای زمزمه کرد.
اون دو نفر به‌قدری از هم فاصله داشتن که حتّی با محکم بغل‌گرفتن همدیگه هم نمی‌تونستن مسافت میانشون رو از بین ببرن. بعضی از فاصله‌ها رو حتّی با آغوشی سرسخت هم نمی‌شد برداشت؛ درست مثل مسافت میان دو نفر که یکی حس عشق داشت و دیگری صرفاً احساس مسؤولیت.

بعد از اینکه از پسر بزرگ‌تر فاصله گرفت، صدای آزادشدنِ بازدم‌های حبس‌شده‌اش رو شنید و نفس‌های خودش رو برای مجازات، تهدید به گرفتن کرد. برخلاف خیلی از آدم‌ها، برای جونگ‌کوک هیچ‌ رابطه‌ی مستقیمی بین آزار و اذیت، با عشق وجود نداشت. هر فردی که دور از خانه‌اش احساس ناامنی می‌کرد، بالأخره به اونجا برمی‌گشت؛ جونگ‌کوک، خانه‌ی گرگ سرخش نبود. سرپناه تهیونگ نمی‌شد و شاهزاده بالأخره می‌رفت جایی که بهش تعلق داشت. می‌رفت پیش معشوقه‌ی سابقی که گویا ضربان‌های قلبش هنوز به اون و گذشته‌اش، وفادار بودن که کنار جونگ‌کوک هیچ‌ تغییری نمی‌کردن! شاهزاده برمی‌گشت پیش مالک تپش‌های تند قلبش؛ پس پسر کوچک‌تر نباید مثل یک‌ گروگان‌گیر آزارش می‌داد.

دوباره راه افتاد. به‌جای آرامش، داشت تشویش رو قدم می‌زد اَمّا حتّی شکنجه رو کنار آلفاش می‌خواست. سردش نبود اَمّا می‌لرزید. خودش رو بغل گرفت تا حس سرمای متظاهرانه‌اش رو در گرمای دست‌های پیچیده‌اش دور بازوهاش گُم‌ کنه؛ اَمّا این، دست پسر بزرگ‌تر بود که دور شانه‌هاش حلقه‌ شد تا با نزدیک‌کردنش به خودش، گرمش کنه.
هر دو نفرشون راهِ حرف‌هاشون رو با سکوت بسته بودن و تهیونگی که نمی‌دونست ترجیح می‌ده گفت‌وگوشون رو با چه‌ جمله‌ای شروع کنه، برای أوّلین‌مرتبه، به کم‌حرفیِ خودش لعنت فرستاد. پس از دقایقی، بالأخره شروعِ پیش‌پاافتاده‌ای به ذهنش رسید و لب باز کرد.

«راحت بخشیدیش.»

چند  ثانیه طول کشید تا پسر کوچک‌تر متوجّه بشه منظور شاهزاده، با چه‌ کسیه.

«براش فرقی نداشت. نبخشیدنش نه بهش عذاب وجدان می‌داد، نه سر درد و نه معده‌درد یا هیچ حس ناخوشایند دیگه‌ای.»

همین و باز هم سکوت! سکوتی که یکی از علت‌هاش عشقی یک‌طرفه بود که دلیلی برای حرف‌های مشترک بهشون نمی‌داد. حتّی سکوتِ دو نفر که شیفته‌ی همدیگه هستن، کنار هم و برای هم، زیباست؛ اَمّا تهیونگ که دل‌داده نبود! صرفاً دنبال دلیل و پاسخش می‌گشت. حالا باید از تکراری‌ترین سؤالِ یک‌ گفت‌وگو، مهم‌ترین جوابی که دنبالش بود رو می‌گرفت.

«خوبی؟»

شنیدن اون‌ سؤال به پسر امگا دلیلی داد تا احساسات تلخش رو از خودش دور و به هر حسی که تعریف خوشایندی داشت، تبدیل کنه. تهیونگ چقدر ساده می‌تونست همه‌چیز رو کوتاه کنه؛ حتّی کوتاه به‌اندازه‌ی طول‌کشیدنِ یک‌ ثانیه زمانی که پرسیدن اون‌ سؤال، لازم داشت.

«حتّی اگر نباشم، أهمّیّت حالم برای تو... بهم بهترین‌دلیلِ خوب‌بودن رو می‌ده؛ پس به‌خاطر تو خوب هستم.»

این رو گفت اَمّا هق‌هق می‌کرد بدون اینکه اشکی از چشم‌هاش بیفته. گویا تهیونگ هم فهمیده بود برای عذابِ اون لحظه‌ی امگاش، گریه راهی ناچیز و به‌دردنخوره.

«نیستی. حتّی به‌خاطر من.»

وقتی حس کرد توان پسر کوچک‌تر بیش‌تر از قبل تحلیل رفته، دستش رو کشید و روی نزدیک‌ترین نیمکتِ سنگیِ روبه‌روی دریاچه و بین دو درختِ چنار، با فاصله کنار هم نشستن.
جونگ‌کوک دلش می‌خواست بهش بگه که خوب نیست. می‌خواست تقصیر تهیونگ رو فریاد بزنه! دست‌کم با چشم‌هاش؛ اَمّا دیدگان اون که بلد نبودن مثل چشم‌های معشوقه‌ی آلفاش باشن! بلد نبودن با بی‌تفاوتی، پسر بزرگ‌تر رو ترک و بهش بی‌اعتنایی کنن.
مردمک‌هاش بلد نبودن تهیونگ رو به‌خاطر بی‌رحمی‌هاش سرزنش کنن و بعد، از شدت ضعف و ناتوانی‌شون برای با نفرت نگاه‌کردن بهش، به گریه بیفتن. شیطنت مصنوعی‌اش رو چاشنی لحن افتضاحش کرد و ترکیب واضحی از تظاهر به شادبودن رو تحویل شاهزاده داد.

«مطمئنی؟! کبودی دارم؟ خون‌مُردگی؟ تأوّل؟ ولی...»

دستش رو روی پیشانی خودش گذاشت و چشم‌هاش رو ریز کرد. لب‌هاش رو جلو داد و شانه‌هاش رو بالا انداخت.

«حتّی تب ندارم، قلبم هم منظم می‌تپه.»

هرچند  که سکوت تلخ و خلسه‌آور جونگ‌کوک، بی‌رنگی پوستش، سیاهی زیر چشم‌هاش و نوای صامت‌شده‌ی خنده‌هاش رسواش می‌کردن و دیدگانش نمی‌تونستن دهانشون رو بسته نگه‌ دارن؛ اَمّا حالا که داشت خودش رو ناشیانه به راه دیگه‌ای می‌زد، تهیونگ نمی‌خواست آزارش بده. پیش از اینکه دستش برای نوازش موهای نم‌زده‌ی امگاش بلند بشه، هر دوتاشون رو مُشت کرد، یکی رو روی زانوش، قرار و دیگری رو به تنه‌ی مرطوب درخت چنار کنارش تکیه داد.

«خون‌مردگی و کبودی؟! من از لاومارک حرف نمی‌زنم! از یک‌ بیماری مرموز صحبت می‌کنم که نِمودِ خارجی نداره؛ اَمّا درون روحت این‌قدر عمق‌گرفته که وقتی ازت می‌پرسم ' خوبی؟ ' معنیِ ' خوب هستم ' ای که در جواب بهم می‌دی، واقعاً خوب‌بودن نیست!»

مرده‌دل بود؛ اَمّا نفس‌های بریده‌ای به قلبش بخشید و لبش رو مرطوب کرد.

«پس چیه؟»

خودش هم نمی‌دونست چه‌ زخمی به جونگ‌کوک زده بود که مثل کسی که هموفیلیِ روحی داشت، خون‌ریزیِ روح پاکش بند نمی‌اومد؟ فقط اون‌ زخم عمیق و نامرئی رو می‌دید.

« چیزی شبیهِ ' نه! اون‌قدر بَد هستم که سی‌و‌هفت تریلیون سلولِ بدنم دارن درد می‌کشن! ' »

چرا‎ صورتش دستِ دروغ کلماتش رو رومی‌کرد و ناشیانه حرف دلش رو می‌زد؟ به خودش لعنت فرستاد و چشم‌هاش که رازداری بلد نبودن رو بست بدون اینکه پاسخی بده. گویا آسمان ابری، با تمام عظمت، سیاهی و سنگینی خودش روی قفسه‌ی سینه‌اش افتاده بود که اون نمی‌تونست نفس بکشه و جمله‌ی بعدی تهیونگ، نقش دستس نامرئی داشت که از وزن این‌ حجم سیاه و َوزین، کم کرد.

«چشم‌هات رو نبند. مثل این هست که پلک‌هات رو به هم می‌دوزی و نگاهت رو خفه می‌کنی. تو که حرف نمی‌زنی! دست‌کم اجازه بده چشم‌هات باهام صحبت کنن.»

پسر امگا بدون اینکه دوختگی میان پلک‌هاش رو باز کنه، جابه‌جا شد و کاملاً گوشه‌ی نیمکت نشست تا بتونه سرش رو به تنه‌ی درخت چنار تکیه بده.

«هم من آروم هستم و هم چشم‌هام.»

و چه‌ اتّفاقی می‌افتاد اگر تهیونگ می‌تونست فقط با بوسه‌‌ای کوتاه، شقیقه‌های یخ‌زده و دردناک امگاش رو گرم کنه؟ چقدر بی‌رحم بود که می‌تونست از گرمای بوسه‌‌ای کوچک محرومش کنه؟ نمی‌دونست با همین‌ کار، قلبی قرمز‌رنگ و درخشنده، در شیشه‌ی عمر جونگ‌کوک می‌اندازه و به جان‌هاش در اون‌ بازیِ خسته‌کننده اضافه می‌کنه؟ چرا تنها چیزی که در برابر جفتش داشت کلماتش بودن؛ نه احساساتش؟ تردیدش رو کنار گذاشت و بهش نزدیک شد؛ اَمّا چه‌ فایده وقتی هنوز قصدی برای لمسش نداشت و حتّی خودش هم حسادت می‌کرد که الفاظش، به امگاش اون‌قدر نزدیک هستن اَمّا خودش حتّی نمی‌تونه نوازشش کنه چراکه حس لامسه‌اش، نوازش جونگ‌کوک رو پَس می‌زنه؟ چطور می‌تونست تکّه‌ی جداشده‌ی قلبش رو از هانئول پس بگیره، شبیه أوّلش درستش کنه و تمامش رو به امگاش بسپاره؟
با کلافگی، سرش رو سمت آسمان گرفت و چشم‌هاش رو بست.

«آرامش ' دروغ‌گفتنی ' نیست.»

در اون لحظه، شاهزاده فقط یک‌چیز می‌خواست؛ خاطراتش با هانئول رو به دست‌های جونگ‌کوک بسپاره تا از بین ببردشون.

«چطور عشق ' دروغ‌گفتنی ' هست؟»

پسر کوچک‌تر این رو گفت امّا بلافاصله خودش رو سرزنش کرد. نمی‌تونست جمله‌های پرت و سرگردانی که در ذهنش بودن رو بدون أهمّیّت‌دادن به تهیونگ، فقط برای سَبک‌شدن مغزش بیرون بیندازه تا از دستشون رها بشه؛ طولی نکشید که شاهزاده، لب باز کرد.

«گوش کن من...»

قلبش جُربزه‌ی دعوا با تهیونگ رو نداشت! حتّی این‌قدر علیهِ عقل و منطقش بود که تصاویرِ بی‌رحمیِ آلفاش رو مخدوش می‌کرد تا در ذهنش هیچ‌ مدرکی برای اثباتِ اون‌ سخت‌دلی‌ها، وجود نداشته‌ باشه. جونگ‌کوک حتّی در جنگِ با خودش هم تنها بود و هیچ‌ طرفداری نداشت... پیش از اینکه شاهزاده‌اش وادار بشه بهش توضیحی بده، جمله‌اش رو قطع‌ کرد.

«نه تهیونگ؛ اعتراضی ندارم. من... هم دورم و هم دیر؛ اَمّا این‌ دروغ، به‌موقع بود.»

وادار شد خودش هم ادامه نده چراکه محض رضای خدا! شاهزاده چنان بهش چشم دوخته بود که نگاهش تمام رگ‌ها و عصب‌های جونگ‌کوک رو سوزن‌سوزن می‌کرد!
وقتی جوابی عایدش نشد، باز هم شاهزاده رو مخاطب قرار داد.

«حواست با من هست تهیونگ؟»

لحظاتی منتظر موند و وقتی باز هم پاسخی نگرفت، سرش رو پایین انداخت تا نگاه ثابت و خونسرد آلفاش، خون میان رگ‌هاش رو به رودخانه‌‌ای مذاب تبدیل نکنه؛ اَمّا چرا گرگ سرخ پنجم حس می‌کرد وقتی نگاه جفتش، در چشم‌های اون نمی‌لغزه، گرد و غبار حس ناشناخته و ناخوشایندی روی تار و پود وجودش می‌نشینه و راهی نداره جز اینکه مجبورش کنه بهش چشم بدوزه؟! اصلاً چرا می‌خواست دایره‌ی نگاهِ جونگ‌کوک، فقط خودش باشه؟! نه حتّی چمن‌های لعنتی زیر پاهاشون؟

«نه. به‌خاطر غمِ صدات حتّی برام أهمّیّتی نداره که چی می‌گی. دلم می‌خواد دستم رو ببرم توی حنجره‌ات، بشکافمش و ببینم رنج لعنتیش از چه‌ جهنمی بیرون میاد!»

بعد از اتمام جمله‌اش، چانه‌ی امگا رو بین انگشت‌های شست و اشاره‌اش گرفت و سرش رو بالا آورد تا چشم‌هاش با احساسات عاشقانه‌شون دوباره رَج‌به‌رَج روحش رو نوازش کنن و حقّش رو از لمسِ نگاهِ سنگین از عشقِ جونگ‌کوک، بگیره.

«فراموش نکن هرجایی که من باشم، نگاهت متعلّق به منه؛ نه زمین، آسمان، درخت یا هر موجود لعنت‌شده‌ی دیگه‌ای! کاری نکن که با کائنات، دربیفتم!»

اصلاً چطور نگاه و توجّه پسر، اون‌قدر براش عزیز شده بود که حتّی نیمه‌ای ازش رو نمی‌خواست با چیزی یا کسی شریک بشه؟
اَمّا جونگ‌کوک چطور؟ اگر به آلفاش نگاه می‌کرد و دیدگان نافذش، از چشم‌های تسلیمِ اون، حرف می‌کشیدن چه‌ اتّفاقی می‌افتاد؟ اگر حرف‌های بایدِ نبایدش رو بی‌اختیار می‌زد و بعدش مجبور می‌شد با همین‌ نفس‌های بریده‌اش تا جایی که توان داره ازش فاصله بگیره چطور؟!

کف دستش رو روی زانوش قرار داد و دست دیگه‌اش رو سمت موهای روی پیشانی‌اش برد تا کمی توی چشم‌هاش پخششون کنه. اراده‌اش رو بدون ذره‌ای سرسختی تسلیمِ خواسته‌ی شاهزاده‌اش کرد و بهش چشم دوخت.

«با گفتنش فقط ترسِ من کم می‌شه و مُضحک‌بودنش برای تو، زیاد. اون‌قدر مهم نیست که بعدش تغییری پیش بیاد. نمی‌خوام وقتت رو تلف کنم.»

هر دو دست شاهزاده، انگشتر داشتن. انگشتر زمرد دست راستش رو بیرون‌آورد تا مبادا تارهای ابریشمی موهای امگاش رو با لبه‌هاش گیر بیندازه و چتری‌هاش رو از پیشانی‌اش کنار زد. هم‌زمان که با حوصله مشغول بود، به این فکر می‌کرد که ترکیب انگشت‌های کشیده‌ی خودش بین اون‌ موهای نم‌زده و موج‌دار، چقدر چشم‌گیره.

«چیزی که ارزش داشته به‌خاطرش رنجیده‌خاطر بشی، پس ارزش داره که برای صحبت درموردش، وقت بذاری.»

پسر کوچک‌تر، از سرما می‌لرزید و جسمش سرد بود؛ چنان‌که گویا تکه‌یخی بزرگ روی پوست نازک سر تا سر بدنش می‌لغزید. چرا تهیونگ دستش رو نمی‌گرفت تا فقط با گرمای وجودش از حجم اون‌ یخ کم کنه؟ جونگ‌کوک به‌قدری لمس نشده بود که دست‌های معلق و روی هوا مونده‌اش رو داشت گُم می‌کرد.
حسرت گرفتن دست‌های شاهزاده‌اش، سبب شد به جمله‌ای که شنید أهمّیّت نده و با تمام خواهشش رو درون صداش بریزه.

«می‌تونم دستت رو بگیرم؟»

تهیونگ حتم داشت قفل میان انگشت‌هاشون هم یقیناً تبدیل به زیباترین گره‌ی جهان می‌شه؛ چراکه کنار امگا، همه‌چیز چشم‌گیر بود؛ اَمّا می‌تونست سوء‌استفاده کنه؟! ألبتّه که می‌تونست! سوءاستفاده‌‌ای مصلحتی، اصلاً راه‌حلّ بدی نبود.
یک‌ دستش رو لبه‌ی تکیه‌گاه نیمکت، پشت‌سر جونگ‌کوک قرار داد و دست دیگه‌اش رو بالا آورد.

«می‌خوام ازش مثل رِشوه استفاده کنم؛ وقتی می‌تونی دستم رو بگیری که مشکلت رو بهم بگی.»

جونگ‌کوک، به‌قدری ساده بود که برای لمسی کوچک مثل پسربچه‌ای که بهش وعده‌ی جایزه‌ای داده‌ می‌شه، همون‌ لحظه به حرف اومد.

«فقط روزهام دارن بد می‌گذرن؛ اَمّا می‌گذرن. فقط... مسأله عادته.»

شاهزاده با خودش فکر کرد کاش پسر کوچک‌تر با روح و عشقِ معصومانه‌اش می‌تونست دست اون رو بگیره، به گذشته ببره و جایی که ' نباید می‌شد اَمّا شد ' مانعش بشه. کاش امگاش می‌تونست کلمه‌ی ' عشق ' که باوجود تمام معنا و زیبایی‌اش اون‌قدر تکرارش نکرده بود که دیگه اون‌ واژه حتّی براش معنایی نداشت رو، دوباره به دایره‌ی لغاتش برگردونه. کاش اصلاً می‌تونست حافظه‌ی پیرِ گذشته‌اش رو به خوابی عمیق فروببره و حافظه‌ی لعنت‌شده‌اش، پیرتر از اونی باشه که دوباره بتونه چشم باز کنه.
دست از فکر برداشت و جونگ‌کوک رو مخاطب قرار داد:

«روزهای بد، جایی نمی‌رن؛ این ما هستیم که ناچاریم ازشون گذر کنیم. نباید اجازه بدیم مشکلات مثل دست‌اندازی بدموقع، سر راهمون قرار بگیرن. نباید بذاریم غم‌ها، به ساعت‌هامون دستورِ ایست بدن؛ درست مثل فرمانی که این‌ چند  روز، به لحظه‌های تو دادن.»

بهش جواب داد و بلافاصله به قولش عمل کرد. دستش رو بالأخره گرفت و جونگ‌کوک حس می‌کرد خط‌های سرگردان سرنوشت کف دستش، بین خطوط دست تهیونگ مسیرشون سمت آرامش رو پیدا کردن. اون بالأخره دستِ شاهزاده‌اش؛ دستِ زخمی که برخلاف ظاهرش، نقش مرهم داشت رو گرفت و با لمسش، دردهاش رو - برای چند  لحظه هم که شده - به انزوای روحش فرستاد تا لذت شادی گره‌خوردن انگشت‌هاش بین انگشت‌های آلفاش رو ازدست نده.

«من فقط حس می‌کنم دارم می‌جنگم. جنگی که آخرش معلوم نیست.»

پایان هیچ‌ نَبردی معلوم نبوده و نیست اَمّا بدترین جنگ، ستیز کسی با خودشه؛ به‌این‌خاطر که جمع‌شدن دوست و دشمن در وجود یک‌ نفر، حتماً خسته‌اش می‌کنه. نمی‌دونه طرفدارِ کدوم‌یکی از ' خود ' هاش باشه و نمی‌دونه از بُرد یا شکست کدوم‌یکی خوشحال می‌شه...

نامجون راست می‌گفت که اون‌ پسر، خودش أوّلین و آخرین‌دشمنِ خودشه! حالا شاهزاده باید براش وظایف یک‌ دوست رو انجام می‌داد؛ باید به جونگ‌کوک می‌گفت که طرفِ اونه. شاید این، تنهاچیزی بود که جفتش نیاز داشت.

«این، بد نیست. اگر تا آخرین‌نفست بجنگی، با خیالِ راحت می‌بازی حتّی اگر اون‌ باخت، مرگ باشه. ولی... صبر کن ببینم! تو با کسی داری می‌جنگی؟! با کی؟!»

پسر کوچک‌تر هنوز به انگشت‌هاش شَک داشت که واقعاً چیزی که حس می‌کرد، دستِ آلفاش بود؟ و همون‌موقع فشاری که انگشت‌های کشیده‌ی تهیونگ به دست یخ‌زده‌اش واردکرد، نقش تأییدی داشت برای واقعی‌بودن اون لحظه و سبب شد به خودش بیاد و جواب بده:

«با زندگی... انگار هر لحظه ممکنه داشتن‌هام رو به نداشتن تبدیل کنه و مهم‌ترینش هم تو هستی.»

موقع ادای کلماتش، خسته بود؛ به‌قدری که گویا تارهای صوتی جنجره‌اش، به کوه‌هایی‌ از جنس اندوه وصل بودن و اون‌ها رو همراه خودشون می‌کشیدن.

«می‌شه دوباره به دست آورد.»

شاهزاده گفت و به نوازش دست جفتش ادامه داد؛ اَمّا واقعاً این‌ لمس‌ها اون‌قدر فایده داشتن که فاصله‌ی بینشون رو ازبین ببرن یا حافظه‌ی جونگ‌کوک رو از غمی که تحمل می‌کرد، پاک کنن؟
امگا می‌خواست سرش رو برگردونه و خودش رو با کاری مثل شمردن قطره‌های بارانی که روی دست‌های به هم گره‌خوره‌شون می‌افتادن یا تعداد برگ‌های روی درخت کنارش سرگرم کنه تا حواسش از ضعف وجودش پرت بشه و راحت‌تر جواب بده؛ به یاد آورد که نگاه‌هاش سهم تهیونگ بودن؛ پس باوجود پلک زدن‌های متوالی، سرش رو برنگردوند. پاسخ داد؛ اَمّا سعی کرد شمارش تعداد قطره‌هایی که از سمت آسمان، روی دست‌هاشون جا خوش می‌کردن رو هم داشته‌ باشه. می‌خواست در خاطراتش ثبت کنه که به‌اندازه‌ی چند قطره‌ی باران، دست آلفاش رو نگه‌ داشته.

«نه وقتی که واقعاً متعلق به من نباشی. من سارق خوبی نیستم. از عهده‌ی به‌دست‌آوردن هرکسی یا چیزی که برای خودم نباشه، برنمیام؛ مخصوصاً قلبی که بهم علاقه نداره.»

شاهزاده نمی دونست در نگاه عاجز اون‌ پسر، غمِ ازدست‌دادن رو می‌دید یا ترسش رو؛ فقط می‌دونست به‌این‌سبب که تنها تصویرِ درون قابِ زیبای دیدگان امگا، خودشه، اگر اون‌ حس بدون اسم  و لعنت‌شده مثل سنگی شیشه‌ی شکننده و شفاف اون قاب رو بشکنه، انعکاس تصویر خودش در عنبیه‌ی سیاه‌رنگ دیدگان جونگ‌کوک، أوّلین‌چیزی هست که همراه اون‌ شیشه خُرد می‌شه. باید از اون‌ حس نجاتشون می‌داد؛ هم چشم‌های جفتش و هم انعکاس تصویر خودش رو. باید نگرانی‌اش رو کم می‌کرد.

«چرا فکر می‌کنی از هم جُدا می‌شیم؟»

تهیونگ همین‌الآن هم رفته بود؛ حتّی هفته‌ی گذشته وقتی در راهروی تاریک با نگرانی سمت جونگ‌کوک دوید هم واقعاً پیشش نبود!

«برای اینکه همه‌ی آدم‌ها، از ' شاید ' میان؛ نه از هیچ‌وقت یا همیشه... پس هر زمان که میان، رفتنشون رو هم با خودشون میارن.»

لحنش، غبار رنج  داشت و شاهزاده باید دستی به چهره‌ی مغموم صداش می‌کشید؛ پس پرسید:

«و... اگر من، رفتنم رو با خودم نیاورده‌ باشم؟!»

خندید؛ خنده‌ای که مثل تیغی روی لب‌هاش کشیده شد و چند  تَرَک‌ بین خشکی‌های لب پوسته‌شده‌اش از هم باز شدن.

«تو حتّی اومدنت رو هم با خودت نیاوردی؛ تو... برای من، یک ' هرگز و هیچ‌وقت هستی ' نه حتّی شاید.»

تهیونگ خواست گره‌ بین انگشت‌هاشون رو باز کنه تا دستمالی از جیبش بیرون‌ بیاره؛ اَمّا پسر امگا محکم‌تر نگهش داشت.

«م... می‌شه فقط چند  دقیقه‌ی دیگه هم فکرکنی کاری مهم‌تر از گرفتن دست من نیست؟»

مگر می‌تونست به خواسته‌ها و آرزوهای کوچک امگا، رحم نکنه؟! اصلاً باید برای توصیف مظلومیّت گِله‌آمیز و معصومانه‌ی اون‌ پسر، کلمه‌ی جدیدی پیدامی‌کرد.
با دست دیگه‌اش دستمال رو از جیبش بیرون آورد و با ملایمت روی لب‌های مرطوب از نمِ بارانِ جونگ‌کوک کشید. چه‌ اتّفاقی می‌افتاد اگر فقط می‌تونست لب‌های زخمی‌اش رو ببوسه؟
آسمان  به‌قدری گرفته بود که گویا دلِ گرمِ خورشید، طاقتِ یک‌ لحظه بیش‌تر موندن و دیدنِ قلبِ سیاهِ معشوقش رو با چشم‌هایی پر از ابر، نداشت. گویا در هوا، بینِ ذراتِ مِه، غمی پنهان شده بود که به چشم نمی‌اومد؛ اَمّا روی قلب می‌نشست. چرا تهیونگ غمِ اون لحظه رو بین بی‌فاصلگی لب هاشون دفن نمی‌کرد؟
ألبتّه که نمی‌تونست! اون، هنوز هم به آخرین‌بوسه‌اش با هانئول وفادار بود. نگاهش برای لحظه‌ای روی دست دیگه‌ی امگاش افتاد و کبودی‌هاش نظرش رو جلب کردن.

«این... دستت چی شده؟ جای دندانه؟»

چه‌ جوابی می‌داد؟ باید می‌گفت تمام این یک هفته از شدّت درد قلبش، شب‌ها یا لبه‌ی بالش رو بین دندان‌هاش گذاشته و یا با گازگرفتن دستش خواسته از دردی بزرگ، به دردی کوچک‌تر پناه ببره تا مبادا ناله‌ی درناکی ناخواسته از بین لب‌هاش خارج بشه و آلفا رو نگران و بدخواب کنه؟! باید می‌گفت که هر دقیقه در مغزش، سر خودش فریاد کشیده و بهش گفته ' صدات نباید به گوش برسه ' ؟

«من واقعاً... واقعاً از آسیب‌زدن به خودم یا چیزی شبیهش خوشم نمیاد فقط... متأسفم. دردم بعضی از شب‌ها زیاد می‌شد و نمی‌خواستم مزاحمت بشم.»

درواقع می‌ترسید! واهمه داشت با کم‌ترین خطا یا مزاحمتی، شاهزاده تنهاش بذاره؛ نمی‌خواست فقط خودش بمونه و چیزهای زیادی برای ازدست‌ندادن.
حالا تهیونگ با خودش آرزو می‌کرد کاش می‌تونست پُل‌های نازک تلاشش برای ازبین‌بردن فاصله‌ی بینشون رو بهتر و محکم‌تر بسازه.

«دردهات... از آغوش من بزرگ‌تر هستن که گمان می‌کنی اونجا، جا نمی‌گیرن و تنهایی از پسشون برمیای؟»

بالأخره جونگ‌کوک واقعاً خندید و دردهاش رو دست‌کم چند  قدم دورتر انداخت.

«این‌طوری که می‌خوام همیشه درد بکشم.»

و تهیونگ اونجا بود که در برابر تمام خوبی‌های جفتش، فقط مسؤولیت چند ین‌ کیلو بارِ غم رو با آغوشش به عهده بگیره؛ پس لب بازکرد:

«یک‌ قانون جدید؛ حق نداری غیر از پیشِ من، درد و غمت رو جای دیگه‌ای ببری. حتّی به خلوت و تنهایی خودت.»

حالا که بهانه‌ای برای خندیدن نداشت، کلمه‌های شاهزاده‌اش براش دلیلِ تبسم بودن؛ اَمّا لبخندهای بی‌دوامی که حقیقت، جانشون رو می‌گرفت.

«دنبال جلبِ ترحّم نیستم تهیونگ.»

جونگ‌کوک حاضر بود جامه‌‌ی فاخر غرورش رو حفظ کنه تا زخم روحش نمایان نشه.

«من هم دنبالِ خرجِ ترحّم نیستم! دست دیگه‌ات درد نداره؟ دیدم که به میز مشت زدی.»

قلب جونگ‌کوک با حس محبت و توجّه آلفا، گویا داشت منظم‌تر می‌تپید و خونی که به شریان‌هاش می‌فرستاد گرم‌تر بود که سرمای رایحه‌ی پژمرده‌ی این‌ چند  روزش رو هم از بین می‌برد. ظاهراً خوشحالیِ کم‌رنگش مجدداً میان رگ‌هاش جوانه زده بود و هر رفتار و کلام محبت‌آمیز ازسوی تهیونگ، حُکم نوری داشت که اون‌ جوانه برای قَدکشیدن و گُل‌دادن، محتاجش بود.
یقیناً بعدا برای شاهزاده‌اش می‌نوشت:

«لحظه‌ی نگاهم به تو،
شروعِ جوانه‌زدنِ نبضی از جنس نور،
زیر پوستم بود.
زادروزم را، دیدگان تو رقم زدند.»

اَمّا در اون لحظه، جواب داد:

«بی‌حواسی‌هام برات خسارت به‌بار میارن. کاش اون‌قدر برات مهم بودم که مطمئن باشم توی دلت به خرابکاری‌هام غُر نمی‌زنی.»

نگاه شاهزاده موقع گفتن جمله‌ی بعدش، خالی بود؛ تهی از علاقه و به‌اندازه‌ی خالی‌بودنش، سنگین برای نگاهِ اندود از عشقِ جونگ‌کوک.

«مطمئن باش غُر نمی‌زنم!»

پسر بزرگ‌تر فقط برای آخرین‌مرتبه سعی کرد بذر اندوهی که در قلب جفتش کاشته بود رو از اونجا بیرون بِکشه. سر امگاش رو روی شانه‌ی خودش گذاشت و درحالی‌که دست آزادش رو دور جسم اون حلقه کرده بود، سرانگشت‌هاش رو نوازش‌وار روی سیب گلوی پسر کوچک‌تر می‌کشید.

«روزی دلقکِ یک‌ سیرک، خیلی ناراحت بود. مثل همیشه گریم کرد و انواع رنگ‌ها رو به صورتش زد؛ اَمّا وقتی رفت روی صحنه، با یک‌به‌یک حرکاتش همه به گریه افتادن. اون، نتونسته بود ناراحتی‌هاش رو رنگ کنه.»

جونگ‌کوک، مخمور از نوازش‌ها پلک‌هاش رو فروبست و کم‌ترشدن درد قلبش چیزی نبود که حسش نکنه؛ کاسته‌شدنی که خودش دلیلش رو نمی‌دونست؛ اَمّا شاهزاده چرا!

«می خوای بگی من، اون دلقک هستم؟!»

امگا، حالا آمار نفس‌های به‌مرگ‌رسیده‌اش در اثر توجّه‌های شاهزاده رو، نداشت!

«می‌خوام بگم خنده‌هایی که بهم تحویل می‌دی، مثل اون‌ رنگ‌ها و گریم‌ها هستن.»

پسر کوچک‌تر باید بحث رو عوض می‌کرد. روزهاش بالأخره می‌گذشتن و فقط سکوت براش راه‌حلّ عبور اون‌ مرحله‌ی سخت از بازی زندگی‌اش بود و با شکستنش، مرحله رو می‌باخت و غیر از اون، به پشیمانیِ بعد از صحبت‌کردن، گرفتار می‌شد.

«نمی‌تونی یونهو رو ببخشی؟»

تهیونگ می‌تونست بی‌صبری و کلافگی‌اش از این‌ بی‌جواب موندن‌ها و طفره‌رفتن‌های گاه‌وبی‌گاه جونگ‌کوک رو فدای دانه‌به‌دانه‌ی روزهایی کنه که تمام این‌ مدتِ تقریباً یک‌ ماه، به‌خاطر حضورِ جفتش زیبا بودن و منتظر جواب بمونه؛ پس ادامه نداد و أوّلین و صادقانه‌ترین پاسخی که به ذهنش خطور کرد رو، به زبان آورد:

«حق نداشت باوجود تاریکی راهرو، اون‌قدر دقیق بهت نگاه کنه که حتّی نشانت رو ببینه! باید از من قدردان باشه که هنوز هم سوی چشم‌هاش رو داره.»

تهیونگ با کلامش نخ‌هایی زیبا از جنس رویا، به‌ دست پسر می‌داد تا خیال‌بافی کنه؛ اَمّا جونگ‌کوک نباید سوزن میان انگشت می‌گرفت؛ پس بی‌توجّه به خوش‌حالی‌اش از حساسیت شاهزاده، جواب داد:

«مطمئن باش اون، به امگایی ' بی‌اصل‌ونسب ' أهمّیّت نمی‌ده؛ برعکس! نگرانِ یک‌ شاهزاده‌ی اصیل بود.»

و این اصلاً نمی‌تونست توجیه خوبی برای تهیونگی باشه که به دلایل نامشخصی بیش از حد نسبت به جفتش تعصب داشت.

«این، چیزی از گناه نگاهِ دقیقش به تو، کم نمی‌کنه.»

حساسیت‌های غیرمنتظره‌ی شاهزاده و این‌ چرخه‌ی عجیب ناامیدی و امیدواری از حرف‌ها و عکس‌العمل‌هاش، سردرگمش کرده بود و به پایان مشخصی نمی‌رسوندش. قبلاً وقتی این‌قدر کلافه می‌شد، آرزو می‌کرد دریچه‌ای از اتاقش، سمت یک‌ بستنی‌فروشی بزرگ باز بشه؛ اَمّا حالا فقط می‌خواست دریچه‌ای سمت همون‌ آسمان تیره‌ی بالای سرش پیدا کنه، بین ابرهای سیاهش گم‌ بشه و از اونجا اشک‌هاش رو تا ابد مثل بارانی، به زمین بباره؛ بباره وقتی‌که تهیونگ با معشوقه‌اش که قطعاً یک‌ آلفای دختر هست، فکر می‌کنه هوا عاشقانه‌است و شانه‌به‌شانه‌اش زیر قطره‌های غمِ جونگ‌کوک، قدم می‌زنه.

«وقتی گفتم اصل‌و‌نسبت من هستم... نخواستم هویت خودت رو نادیده بگیرم.»

می‌دونست جونگ‌کوک از امگابودنش متنفر هست و نمی‌خواست بهش این‌ حس رو القا کنه که در اون‌ جامعه‌ی طبقانی، اختیاری از خودش نداره.

«دروغ نگفتی. احساساتم به تو، تمام چیزی‌ان که دارم و داشتم؛ تو اصالتِ قلب من هستی.»

درحالی‌که جواب می‌داد، با سرانگشت‌هاش کف دست تهیونگ قلب کشید و آرامش، در اون لحظه گویا وظیفه‌اش بود که بین عصب‌های پوستی پسر بزرگ‌تر جا خوش‌ کنه.
شاهزاده می‌تونست حدس بزنه اگر حالا دست خودش رو بو بکشه، حتما ردّ نامرئی اون‌ قلب رو با عطر شکوفه‌ی لیموی جامونده روی پوستش، حس می کنه. به‌نظر می‌رسید حالا حتّی حس لامسه‌اش خوشحال‌تر بود و مشتاق برای لمس بیش‌تر! برای اینکه بی‌ارادگی‌اش و ' اعتیاد ریه‌هاش' در اون لحظه آبروش رو نبره، نگاهش رو از کف دستش گرفت و به چشم‌های جفتش داد.

«اصالت قلبی هستم که فقط بهش درد دادم؟!»

جونگ‌کوک ‎به‌هرحال عذاب می‌کشید و گویا این، کلیشه‌ی زندگی‌اش بود؛ پس عذاب‌کشیدن کنار تهیونگ رو ترجیح می‌داد. دردِ قلبش موقع موندن کنار آلفاش رو خیلی بیش‌تر از آرامشِ زمانِ نبودنش می‌خواست.

«وقتی اون‌ درد... تنها چیزی باشه که داری، بهش چنگ می‌زنی و حتّی پناه می‌بری. ازدست‌دادن تنها داراییت خیلی سخته؛ حتّی اگر اون تنها‌ دارایی، درد باشه. داشتن یک‌ پناهگاه هرقدر هم بد، از بی‌پناهی بهتره.»

آجرهای پناهگاه جونگ‌کوک، از آفت بی‌عشقی، فرسوده بودن و فرومی‌ریختن؛ اَمّا پسر امگا دوستش داشت.

«اگر من اون پناهگاه آزاردهنده‌ات هستم، نمی‌ذارم از پیشم هیچ‌جایی بری.»

پسر امگا چطور می‌تونست بره و دل‌داده‌اش نباشه وقتی شک داشت که حتّی با پایان نفس‌هاش هم اون عشق به پایان برسه؟

«من نمی‌تونم برم.»

یقین پسر کوچک‌تر، منطق شاهزاده رو به سرگیجه می‌انداخت.

«کاش دلیل این‌همه اطمینانت رو می‌فهمیدم.»

شاید نفرت‌انگیز اَمّا اون حتّی شیفته‌ی رنج‌کشیدن و شیشه‌ی چشم رو با اشک، پاک‌کردن به‌خاطر تهیونگ بود!

«اگر خدا نباشه، پرستش‌کننده‌اش چه‌ چیزی از خودش داره؟! تو معبود منی. بدون تو، چی دارم؟»

وقتی خدای گم‌شده‌اش رو پیدا کرده بود، می‌خواست تا آخرین‌لحظه‌ای که زنده‌است، جز پرستشش کار دیگه‌ای نکنه.
پسر امگا اون‌قدر خوب بود که خوبی‌های وجودش داشتن به عمق تار و پود قلب بی‌احساس تهیونگ هم می‌نشستن. اگر بهش می‌گفت ' بهترینِ آفرینش ' دروغ نبود؛ اَمّا هفت‌ روزی می‌شد که غم، داشت روحِ گره‌خورده به آرامشش رو متلاشی می‌کرد و شاهزاده باید دوباره روح جفتش رو به آرامش وصله می‌زد. شاید اون، فقط به یک‌ قول و اطمینان‌ خاطر احتیاج داشت.

«من هم هیچ‌ برنامه‌ای برای رفتن ندارم.»

تهیونگ پیش از این، حتّی برنامه‌ای برای اومدن هم نداشت.

«رفتن مثل اومدن نیست؛ خیلی راحت‌تره؛ بی‌خبر، بی‌زمان، بی‌تعریف و بی‌آداب و رسوم؛ نه حتّی ساعت مشخصی می‌خواد و نه برنامه و بهانه‌ای. زورِ رفتن، خیلی راحت به پاهای آدم می‌رسه؛ مخصوصاً اگر بهانه‌ای برای موندن نداشته‌ باشه و تو، بهانه‌ای نداری.»

پسر امگا جواب داد و از جا بلند شد. بازوهای خودش رو بغل گرفت، سمت دریاچه‌ی مصنوعی قدم برداشت و شاهزاده کاملاً ناخواسته بهش چشم دوخت. همین‌ نگاه‌های گاه‌وبی‌گاه و احساسات متناقضش - همه‌ی این‌ها - برای تهیونگ مثل زنگ خطر بودن! بهش هشدار می‌دادن که هر حسی رو در همون‌ نقطه‌ی شروع، در اعماق قلبش ته‌نشین کنه تا اون‌ احساسات احمقانه درون روحش پخش نشن؛ اَمّا امگاش چه‌ چیزی در وجودش داشت که شاهزاده نمی‌تونست بی‌تفاوت از کنارش بگذره؟ چرا حتّی نمی‌تونست نگاهش رو از پسری که با پیراهن یشمی‌رنگ و شانه‌های افتاده‌اش چند  قدم اون‌طرف‌تر روبه‌روی دریاچه ایستاده بود، رایحه‌ی پژمرده‌اش در نسیم ملایم دست‌به‌دست می‌شد و به مشامش می‌رسید، بگیره؟ با کدوم‌ کارش پیکره‌ی روحِ اون‌ تندیسِ خداساخته رو خراشیده بود؟ چرا حتّی جریان ملایم هوایی که از بین موهای کمی موج‌دار جفتش گذر می‌کرد و اون‌ابریشم‌های تیره رو بغل می‌گرفت، به حسادت وامی‌داشتنش؟! می‌شد؟ اصلاً چرا نسیم به خودش اجازه می‌داد از بین موهاش رد بشه و با جاگذاشتن سرگردانی و بی‌تابیِ خودش بین پیچ‌وتاب اون تارهای سیاه‌رنگ، بیش‌تر از قبل آشفته‌شون می‌کرد؟!
بی‌صبر و سریع، متقابلاً بلند شد، سمت جونگ‌کوک رفت و قبل از اینکه بهش برسه، صداش رو کمی بالا برد.

«چرا! دلیل قاطعی دارم؛ احساس مسؤولیتم در برابر تو.»

بهش رسید. شانه‌به‌شانه‌اش ایستاد، دستش رو گرفت و درون جیب خودش فروبُرد.

«شاید از دور... شاید پنهان از چشم... اَمّا حواسم بهت هست. باید بدونم چند  مرتبه توی یک‌ روز، بغض می‌کنی، چند تا از لبخندهات کم شدن، چه‌ چیزی نفست رو می‌گیره و چی باعث می‌شه ضربان قلبت عادی باشه؛ نه کم یا زیاد! باید حواسم رو جمع کنم تا تعداد خنده‌هات از بغض‌های سنگیت خیلی بیش‌تر باشن. من مسؤولِ یک‌به‌یک احساساتت هستم؛ حتّی از دور.»

دروغ نگفت. امید واهی نداد. واقعاً حواسش بهش بود؛ ناپیدا و نامعلوم! شاید حتّی دلش می‌خواست بدونه اون‌ پسر چند  مرتبه پلک‌ زده و با هردفعه پلک‌زدنش چقدر به تهیونگ فکر کرده؟ این‌ روزها شاهزاده هرقدر لمسش می‌کرد تا ببینه جملات عاشقانه‌ی جدیدی براش گفته یا نه، چیزی نصیبش نمی‌شد و اعتیاد ذهنش به خوندن کلمه‌های پُر از عشق، داشت عقلش رو ازش سلب می‌کرد.
دلش می‌خواست بدونه امگا، چند  مرتبه به آسمان چشم‌ دوخته و به اون‌ وسعت دور از زمین، بدوبی‌راه بگه که چطور در نگاه‌های جونگ‌کوک، باهاش سهیم شده. می‌خواست بدونه پسر کوچک‌تر چند  بار خواسته دست آلفاش رو بگیره؟ نَفَسش روبه‌راهه؟ دستگاه گردش خونش کار خودش رو درست انجام می‌ده تا ضربان قلب بی‌نظیرش منظم باشه؟ شاهزاده، همیشه حواسش بهش بود؛ حتّی دور از چشم! حتّی بدون عشق...

«وقتی احساس مسؤولیتت این‌قدر زیباست، دل‌دادگی‌کردنت... حتماً برای توصیفش کلمه‌ای وجود نداره. اون‌عشقی که تو خالقش هستی، قطعاً چشم‌گیرترینه؛ چیزی شبیه نقاشیِ جادویی خدا، از عشق.»

تهیونگ موقع گفتن جمله‌ی بعدی‌اش، سمتش برنگشت؛ اَمّا جونگ‌کوکی که به نیم‌رخ آلفاش چشم دوخته بود، زهرخند سردش رو دید.

«چطور می‌تونم خالق چیزی باشم که بَلَدش نیستم؟! حتماً خیلی ناشیانه می‌شه.»

تهیونگ بلد بود! اون، خوب می‌دونست هر لحظه چقدر آرامش رو باید تزریق کنه به قلبی که دل‌داده‌اش شده. می‌دونست چطور اشک‌های معشوقش رو پاک کنه که گونه‌هاش از شرمِ محبتِ سرانگشت‌هاش، دیگه هیچ‌ سرشکی رو راه ندن. اون، می‌دونست با چشم‌هاش چطور غمِ درون دیدگان معشوقه‌اش رو سردرگم کنه که اون‌ حُزنِ گُم‌شده و آواره، کوله‌اش رو برداره و بره.

«تو می‌تونی بهتر از هرکسی مواظبِ ریشه‌ی عشقِ درون قلبت باشی؛ فقط... جای ریشه‌ی عشق من، توی قلب تو نیست. برای همین ناامنه. برای همین از هرطوفانی می‌ترسم.»

اگر قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ رو می‌شکافت، به اتاقی خاک‌گرفته متعلق به معشوقه‌ی سابق آلفاش در کنج قلبش می‌رسید که تصویر رقیبِ رفته‌اش از دیوارهاش آویزان بود و گل‌های پژمرده‌ای روی طاقچه‌های پنجره‌های بسته‌اش. چرا جونگ‌کوک نمی‌تونست کلید اون‌ اتاق رو پیدا کنه، قاب عکس‌ها رو برداره، روی گَردِ خاطراتش دست بکشه، پاکشون کنه و اجازه بده هوای تازه‌ای از عشق، در اون‌ اتاق بپیچه؟ یعنی جونگ‌کوک حتّی نمی‌تونست جایی به‌اندازه‌ی کوچک‌ترین گوشه‌ی اتاق، در قلب آلفاش داشته‌ باشه؟! پاسخش به خودش ' نه ' بود.

«حسودیم می‌شه به کسی که ریشه‌ی عشقش توی قلبِ امنِ توئه...»

' حسودیم می‌شه' اون پسر، ناخواسته حرف دلش رو زد؟ گریزهایی به شبی که جونگ‌کوک میان راهرو بی‌هوش شد، در ذهنش رژه می‌رفتن. تهیونگ خوب می‌دونست یک‌ جفتِ حقیقیِ گرگ سرخ چه زمان‌هایی به اون‌ درد قلبی و ضعف جسمی دچار می‌شد؛ اَمّا مطمئن بود پیش امگاش حرفی از گذشته به زبان نیاورده. حالا براش سخت نبود که بفهمه پسر کوچک‌تر احتمالاً گفت‌وگوی اون شب شاهزاده با پدرش رو شنیده.

اگر قبلاً ازش می‌پرسیدن کسی رو ناامید کردی؟ با چهره‌ای حق به جانب می‌گفت نه! اَمّا حالا باید جواب می‌داد بله؛ چراکه دیگه هیچ‌ حقی ازش جانب‌داری نمی‌کرد! اون، جونگ‌کوک رو ناامید کرده بود...
از تغییرات رایحه‌ی جفتش هربار که فقط ذره‌ای محبت می‌دید، می‌دونست که خوشحال‌کردن قلب پاکش اصلاً کار سختی نیست و فقط کافیه در انتخاب کلمه‌هاش دقت کنه. شاید روشش درست نبود؛ اَمّا باید از علاقه و وجدانِ امگاش استفاده می‌کرد. بهش نزدیک‌تر شد و بین بازی نوازش بین انگشت شستش با پشت دستِ باران‌نشسته‌ی جونگ‌کوک، کنار گوشش زمزمه کرد:

«اَمّا... مسؤولیت‌پذیریِ تو، اصلاً به‌اندازه‌ی عشقت قشنگ نیست!»

با بُهت سمت شاهزاده‌اش چرخید؛ اون از ' کافی‌نبودن ' برای آلفاش می‌ترسید.

«م... منظورت چیه؟»

تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت. کارهایی داشت که باید انجام می‌داد؛ امّا پیش از رفتنش، شانه‌های پسر کوچک‌تر رو در دست‌هاش گرفت و بهش خیره شد تا لحنِ صادقانه‌اش از چشم‌هاش مشخص باشه.

«من عادت داشتم تنهایی صبحانه‌ام رو صرف کنم. یک‌ روز تنها صبحانه‌خوردن زیاد هم بد نیست؛ اَمّا روزی بدونِ خندیدن تو... چرا! وقتی به خنده‌هات بدعادتم کردی، پای این‌ گرگ سرخ بدعاتت، بایست.»

می‌خواست بگه ' شاید تشنه‌ی قهوه یا حتّی دمنوش گل مینایی که این‌ روزها فقط به‌خاطر حس‌کردن عطر ملایم شکوفه‌ی لیموی سرانگشت‌های تو که روی جداره‌های لیوان جا می‌مونن دوستش دارم، نباشم اَمّا تشنه‌ی خنده‌های تو؛ چرا.

«به‌عنوان شاهزاده‌ام بهم دستور می‌دی؟!»

هرچند  که به‌گمان شاهزاده، محبت درواقع اسراف در احساس بود؛ اَمّا برای پسر کوچک‌تر، نقش نیاز رو داشت و تهیونگ باید درصدد رفعش برمی‌اومد.

«نه. به‌عنوان جفتِ بدعادت‌شده‌ای که مقصرش خودت هستی.»

باید برمی‌گشت چراکه یونهو بهش گفته بود مشکلی جدّی برای سه‌ پک‌ به وجود اومده و تهیونگ باوجود تمام أهمّیّتی که به جفتش می‌داد امّا مسؤولیت مردمش هم با اون بود.

«بیا برگردیم. بارندگی داره شدیدتر می‌شه.»

اَمّا جونگ‌کوک می‌خواست بیش‌تر اونجا بمونه تا شاید بتونه حالِ بدش رو بین درخت‌های بلند، خزه‌های سبز روی تنه‌های قدیمی‌شون، ابرهای نزدیک به زمین که گویا در آغوش می‌گرفتنش، آسمان خاکستری‌رنگ، دریاچه و صدای آبشار، قسمت کنه و وقتِ برگشتن، همون‌جا اون‌ها رو جا بذاره.

«من یک‌کم بیش‌تر می‌مونم.»

اگر این چیزی بود که می‌خواست، شاهزاده نمی‌تونست مانعش بشه؛ بدون مخالفتی رفت و فقط یکی کُت‌های پاییزه‌اش رو به یکی از مستخدم‌ها داد تا برای جفتش ببرن.
امگا تا آخرین‌لحظه به رفتنش چشم دوخت. وقتی پای شاهزاده‌اش در میان بود، حتّی در وجود درخت‌های عمارت، ابرهای آسمان، دریاچه‌ی مصنوعی و هرچیزی که اطرافشون به چشم می‌خورد، غوغا به‌پا می‌شد! قلب بیچاره‌ی جونگ‌کوک که جای خودش رو داشت. تهیونگ، عزیزترینِ چشم‌هاش بود و زیباترینِ نگاهش؛ تهیونگ، بخشی جدایی‌ناپذیر از قلبش، شاید هم تمام قلبش بود و بَناکننده‌ی غم‌های زیباش؛ به‌همین‌خاطر هم ‎ذره‌ذره‌ی وجودش برای تماشای شاهزاده‌اش، چشم شد تا خوب بهش نگاه کنه تا زمانی‌که کاملا از دیدش محو بشه.

****

نیم‌ساعت از برگشتنش می‌گذشت و یونهو بهش گفته بود سه امگا از سه‌ پک متفاوت دزدیده‌شدن و چند  روز پس از تعرضی که بهشون صورت‌ گرفته، به‌ قتل رسیدن. با خودش فکر می‌کرد امنیت ضعیف‌ترین قِشرِ جامعه‌اش به‌خاطر بی‌توجّهی‌های اون هست که به‌هم‌ ریخته؟ چرا نتونسته بود امنیت و اطمینان مردمش باشه؟ اون‌ امگاهای بیچاره چقدر موقع دزدیده‌شدنشون، لبه‌ی ترس نشسته بودن و کسی رو نداشتن که باوجودش اون لحظه رو براشون امن کنه؟ خودش باید دست‌به‌کار می‌شد؛ امگاهای کشورش یقیناً از این‌همه در معرضِ آسیب‌بودن، محافظه‌کاری و تنش، آرامش نداشتن و تهیونگ خودش رو مقصّر می‌دونست.

با شنیدن صدای قطره‌هایی که حالا محکم‌تر به شیشه می‌خوردن، به خودش اومد. واقعاً داشت به امنیت بقیه‌ی امگاها فکر می‌کرد وقتی حتّی نتونسته بود حفاظِ امیدواری و آرامش رو اطراف قلب جفت خودش بکشه؟ سمت دیوار تماماً پنجره‌ی قَدّی اتاقش رفت و دست‌به‌سینه، بازوش رو بهش تکیه‌داد. نگاهش به محوطه‌ی عمارت نبود؛ شاید به‌این‌سبب که نمی‌خواست چشم‌هاش از اون‌ پایین و پسر کوچیک‌تر خبردار بشن.
نه روی شیشه؛ نه کاغذ یا جایی که ردّی از خودش بذاره! نام جونگ‌کوک رو با انگشت اشاره‌اش روی هوا نوشت و میانِ راه بعد از مشت‌کردن دستش، اون رو به دیوار کوبید تا خودش رو به‌خاطر سَرکِشی، تنبیه کنه! نمی‌خواست جایی کُنج قلبش، گوشه‌ی بطن چپ و حتّی در کم ترین فضای ذهنش، به امگا حس متفاوتی داشته‌ باشه.
  نگاهش رو از پنجره گرفت، نمی‌خواست نتیجه‌ی چشم‌دوختن به محوطه، به حواسی پرت یا أهمّیّتی بیش از حد به پسر کوچک‌تر ختم بشه. تنهایی پشت پنجره‌ایستادن و خیره‌شدن به جونگ‌کوک، شاید خطرِ دل‌بستن بهش رو در پی داشت. پلک‌هاش رو روی هم قرار داد؛ اَمّا لعنت به چشم‌هاش که انگار در محدوده‌‌ی اختیار خودش نبودن! لعنت به دیدگانش که می‌خواستن نگاهشون رو از همه‌چیز - حتّی از تاریکی پشت پلک‌های بسته‌اش - بگیرن و به جفتش خیره‌ بشن.
گویا مردمک‌هاش ازش جبران می‌خواستن تا به‌وسعت روزهای نبودنِ جونگ‌کوک، حالا خودشون رو هر لحظه به جزئیاتش گِره بزنن. سرش رو مجدداً سمت شیشه برگردوند اَمّا این‌بار ندیدش؛ با عجله از دفترِ کارش خارج شد،. اتاق مشترکشون و اتاق جونگ‌کوک رو گشت. پیداش نکرد و این یعنی تهیونگ باید دنبالش می‌رفت تا معنی ' کمی بیش‌تر موندن ' رو بهش یادآوری کنه. اصلاً باید پیداش می‌کرد؛ نه به‌خاطر بهانه‌گیری چشم‌هاش، نه محض اعتیاد ریه‌هاش یا حتّی احساس مسؤولیت! باید کنارش می‌موند و حواسش رو به دلواپسی‌هاش می‌داد. نباید می‌ذاشت یک‌تنه سنگینی رابطه‌شون رو به دوش بکشه. حال جونگ‌کوک، قبلاً مثل نقاشیِ شاد و پر از رنگِ بچه‌ها بود؛ اَمّا حالا شبیه به خط‌خطی‌های سیاهِ فرد افسرده‌ای روی کاغذ.
پیش‌تر، مثل گرمای خورشید بود و حالا شبیه سرمای برف؛ سرد اَمّا هنوز هم سفید و پاک.
سابقاً شبیه صدای نم‌نم باران بود و حالا مانند غرّش تگرگ. قبلاً مثل صدای امواج آرام دریا بود و حالا مثل اقیانوسی طوفان‌زده... قبلاً ' جونگ‌کوک ' بود و حالا فقط یک‌ امگای شکسته. حالا، هیچ‌چیز مثل گذشته نبود...
پیش‌تر اون، نقش آرامش داشت و تهیونگ، امنیت و حالا جونگ‌کوک تشویش بود و آلفا، ناامنی؛ شاهزاده أوّل باید امنیت امگای خودش می‌شد...

***

پسر کوچک‌تر بدون اینکه مقصدی داشته‌ باشه در طول دریاچه قدم می‌زد. مِهِ ملایم هوا که رطوبت و خُنکای نرم و باران‌گونه‌اش روی صورتش می‌نشست، اون رو یاد تهیونگی می‌انداخت که تمام ذهن و قلبش رو پُر کرده بود و رخصت نمی‌داد به چیزی فکر کنه یا کسی غیر از اون رو ببینه. خودش هم نمی‌خواست! هیچ‌ نورِ قوی و مِه‌شکن یا حتّی کم‌جان و بی‌رمقی رو نمی‌خواست که برای لحظه‌‌ای کوتاه هم که شده حواسش رو از معشوقش پرت کنه.
‎سرما، داشت به ستون فقراتش خنجر می‌زد و گونه‌هاش از نوازش دست‌های سردِ باد، در غیاب لمس دست‌های تهیونگ قرمز شده بودن.
‎جای حس لامسه‌اش درعوضِ سرانگشت‌های شاهزاده، خلأ بود و هوا. سرش رو بالا گرفت. ‎آسمان، روحش رو سمت خودش دعوت می‌کرد و دلش می‌خواست واقعاً بال‌هایی برای پوشیدن داشته‌ باشه و سمت اون‌ وسعت خاکستری‌رنگ پرواز کنه.

شاهزاده بدون اینکه حتّی چترش رو برداشته‌ باشه، خودش رو به محوطه‌ی عمارتش رسوند. قطره‌های باران چنان پی‌درپی و پرشتاب روی زمین می‌افتادن که گویا قصد داشتن از چشم ابرها گریز کنن؟ شاید هم دل‌داده‌ی زمین شده بودن! شیفته‌ی چیزی یا کسی روی زمین و خیلی احمقانه علاقه‌مند به امگای اون؟! چتری‌هاش به پیشانی‌اش چسبیده بودن. اون‌ها رو بالا فرستاد تا مزاحم چشم‌هاش نباشن و درست وقتی که با کلافگی دست‌هاش رو به کمرش زد و ایستاد، پسر کوچک‌تر رو دید که روی یکی از نیمکت‌ها نشسته، پاهاش رو در بغلش جمع کرده و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.
امگا به‌قدری باهاش احساس غریبگی می‌کرد که به‌جای آغوش اون، زیر باران درحالی‌که می‌لرزید، به زانوهای خودش پناه ببره؟! اگر این‌همه درد، بی‌پناهی و ترس، حوصله‌ی دوست‌داشتن رو از جونگ‌کوک می‌گرفت چطور؟! بدون اینکه قدمی برداره، کف یکی از دست‌هاش رو روی پیشانی‌اش گذاشت. سردرگُمِ عشقِ یک‌طرفه‌ی جونگ‌کوک شده بود و دلش می‌خواست خودش رو سمتِ دیگه‌ی اون حسِ پاک پیدا کنه؛ اَمّا هر دفعه فکر خودخواهِ معشوق سابقش راهش رو می‌بست.  شاید باید خیال زندگی ابدی رو به فراموشی می‌سپرد و زودتر جان می‌داد تا در زندگی بعدی، پیش از هانئول، جونگ‌کوک رو می‌دید.

پسر امگا بالأخره سرش رو بالا گرفت؛ اَمّا صورت جمع‌شده از دردش به چشم اومد. دستش رو سمت موهای کاملاً خیسش برد و اون‌ها رو با کلافگی کشید. چطور وقتی تهیونگ از اون‌ فاصله‌ی کم، حسرت نوازش تارهای نرم و سیاه‌رنگ ابریشم‌های جفتش رو داشت، پسر کوچک‌تر به خودش اجازه می‌داد اون‌ها رو بِکِشه؟!
به قدم‌هاش سرعت داد. برای دومین‌مرتبه در تمام زندگی‌اش، زیر بارانِ تند، دوید. دفعه‌ی أوّل بی‌سرانجام و برای معشوقش و حالا به خاطر امگاش. قول داده بود هرگز مجدداً این‌کار رو نکنه؛ اَمّا گویا پاهاش نمی‌خواستن به قولش، وفادار باشن چراکه می‌دونستن این‌بار قرار نیست پشیمان بشن.

بالأخره خودش رو بهش رسوند و کنارش روی نیمکت نشست. موهاش رو از بین قفل محکم انگشت‌هاش بیرون کشید و در برابر چشم‌های متعجب اون‌ پسر که ذهنش حتّی سمت ' انتظارداشتن ' از تهیونگ هم نمی‌رفت، حالا در صحنه‌ای با صدای پَس‌زمینه‌ی باران، داشت کنار خودش می‌دیدش.
شاهزاده، دست‌‌هاشون رو به هم گره زد. مشت‌های جونگ‌کوک بین دست‌های خودش، با گلوله‌ای از برف تفاوتی نداشتن و تا چند ذدقیقه‌ی دیگه احتمالاً خودش با یک‌ آدم برفی هیچ فرقی نداشت. گویا آخرِ تابستان، فقط چند  اینچ با زمستان فاصله داشت... پسر کوچک‌تر می‌لرزید؛ اَمّا نه فقط از سرما... موجود رعب‌آور دیگه‌ای به نام ' عشق یک‌طرفه ' هم به تنش چنگ می‌زد و با هرمرتبه فشردن ناخن‌هاش در وجود جونگ‌کوک، بدن ضعیف‌شده‌اش رو به لرزه درمی‌آورد. دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و پس از اینکه با عجله کُت نازکش رو از تنش خارج کرد، اون رو بالای سر آلفا، نگه‌ داشت.

«چ... چرا اومدی؟ تو از بارون به این تندی متنفر هستی.»

شاهزاده با حرص کت رو ازش گرفت و دوباره اون رو بهش پوشوند. نزدیک صورتش شد بعد از اینکه موهاش رو نوازش کرد، به خودش قول داد قطع کنه دستی رو که به خودش اجازه بده مابین موهای جفتش پرسه بزنه!
جونگ‌کوک مثل تکه‌ای از آسمان بود، شبیه سفیدی شکوفه‌ی لیمو، مانند گلبرگ لطیفی از گل‌های فریزیا و مثل شکنندگی پروانه‌ای با بال‌های شیشه‌ای. شبیه پاکی قطره‌های باران و مثل زیبایی بهشت.

«چیزی مهم‌تر از نفرتم باعث شد بیام؛ اومدم بغل بگیرمت.»

گفت و بدون اینکه فرصت تحلیل جمله‌اش رو بهش بده، بی‌معطلی به آغوش کشیدش. همین‌طور که یک‌ دستش رو بین موهاش می‌لغزوند و دست دیگه‌اش رو روی کمرش می‌کشید، ادامه داد:

«غیر از اون... اومدم بهت دستور بدم برگردی بالا. سرما می‌خوری. بعداً باید معنی ' یکم بیش‌تر موندن ' رو بهت یاد بدم.»

‎جونگ‌کوک می‌بایست خوشحال می‌شد که درآغوش‌‌گرفتنش، بهانه‌ای مهم‌تر از تنفرِ شاهزاده‌اشه؛ اَمّا نمی‌تونست چراکه با وجود تمام این‌ أهمّیّت‌دادن‌ها، پسر بزرگ‌تر نمی‌دونست چطور باید بغل‌ بگیردش که تپش‌های قلبش تسکین بگیرن. شاید هم بلد بود... فقط نمی‌خواست. به‌هرحال چانه‌اش رو روی شانه‌ی آلفا قرارداد تا این‌ آرامشِ ناآرام و اجباری امّا دل‌خواه رو از دست نده. قبلش، دور از چشم‌های جفتش، بوسه‌ای به شانه‌اش زد و در قلبش ازش خواست به‌خاطر این‌ بوسه‌ی پنهانی که حتّی حقش نبود، ببخشدش.
‎تهیونگ در سکوتی که فقط صدای باران، نفس‌های منقطع جونگ‌کوک و موج‌های دریاچه می‌شکستش، با خودش فکر می‌کرد چطور راضی می‌شد که سرمای رفتارش به قلب امگا، زخم بزنه؟ هرچند  که در گذشته‌اش درد کشیده و از عشق ضربه خورده بود، اَمّا اگر پنجه‌هاش رو در قلب جونگ‌کوک فرومی‌بُرد، از دردِ قلب خودش کم می‌شد؟ اگر به روحِ بی‌آمیغ جفتش زخم می‌زد، جراحت روح خودش از بین می‌رفت؟! نه! غیر از این بود که فقط انتقامش رو از بی‌گناه‌ترین موجود روی زمین می‌گرفت؟
با یادآوری امگاهای به‌قتل‌رسیده، ‎می‌خواست تن جفت خودش رو به‌قدری محکم در آغوشش بگیره که رایحه‌ی شکوفه‌ی لیمو روی نبض دست‌هاش به جا بمونه و عطر گل‌های فریزیای تلخ شده‌اش - هرچند پژمرده - اَمّا در ریه‌هاش ماندگار بشه. می‌خواست تمام قوس‌ها و انحناهای بدنی که تمام این یک ماه همه‌شون زیر لباس‌های اُوِرسایز مخفی شده بودن رو پُر کنه و مهم‌تر از همه! حصارهایی محکم از امنیت و امید رو دورِ قلبِ بی‌همتای پسری بکشه که از شدت بی‌گناهی و پاکی‌اش، می‌تونست بهش لقب ' فرزند نور ' رو بده.

بعد از دقیقه‌ای، بالأخره ازش جداشد. گونه‌های امگا رو بین دست‌هاش گرفت و صورت کوچک و سرخش به‌خاطر سرما، حتّی قرمزتر شد؛ شاید به‌خاطر گرمای قلبش از لمس دست‌های آلفاش.
جونگ‌کوک برای شاهزاده نه یک‌ عشق بود، نه یک‌ نفرت یا بی‌تفاوتی، اون براش نقش  یک ' غمِ بی‌نقص ' رو داشت.

«بریم.»

به همین هم رضایت می‌داد که گویا تهیونگ اومده بود تا با فعلی کوتاه و دستوری، از زیرِ آوارِ قطره‌های بارانی که روی سرش می‌ریختن نجاتش بده. پیش از بلندشدنشون از روی نیمکت، جونگ‌کوک آستینِ پیراهن تهیونگ رو گرفت تا مانع رفتنش بشه و بازدم لرزانش رو بیرون فرستاد. درحالی‌که به چشم‌هاش نگاه می‌کرد، سرانگشت‌های سرد خودش رو بوسید و اون‌ها رو برای بوسه‌ی غیرمستقیمی روی پیشانی پسر بزرگ‌تر قرار داد. دهشتناک بود که با تمام اون‌ اتّفاقات، می‌فهمید هر لحظه شاهزاده‌اش رو بیش‌تر و بیش‌تر می‌خواد اَمّا حقّش رو نداره.

تلنگر انگشت‌های مضطربش روی پیشانی تهیونگ که با بوسه‌ی معصومانه و چشم‌های اشک‌آلودش عشق رو بهش یادآوری کرده بود، پسر آلفا رو به خودش آورد و فکر کرد چقدر گرمای اون‌ بوسه‌ی سَبُکِ  سرانگشت‌های سردِ جونگ‌کوک، روی پیشانی نم‌دارش سنگینی می کنه... سنگینی نابودکننده‌ای که تقصیر خودش بود! داشت به رنج امگاش، انگشت‌های خسته‌اش، نفس‌های تکه‌شده‌اش و گلوله‌های بی‌رنگ اَمّا آتشین درون چشم‌هاش نگاه می‌کرد و سهمش رو حتّی از بوسه‌ای روی پیشانی، بهش نمی‌داد. خیره به چشم‌هاش، داشت بی‌انصافی رو در حقّش تمام می‌کرد.
با وجود تمام نتونستن‌هاش، هنوز قلبش اون‌قدر سیاه نشده بود که پناهگاهِ قلبِ بی‌پناه امگاش نشه و اون رو بشکنه.

«بهت گفتم هروقت که بخوای می‌تونی...»

نمی‌تونست! نمی‌تونست چراکه نمی‌خواست پیشانی بی‌نقص شاهزاده‌اش رو ببوسه و با لب‌های خشک و ترک‌برداشته‌اش این‌طور به‌نظر برسه که درعوضِ عشق، خراشی روی پوستِ ' خدای پرستیدنی قلبش ' به‌ جا می‌ذاره. آلفا، بهش احساس عاشقانه‌ای نداشت و جونگ‌کوک نمی‌خواست به نازکیِ پوستش، دردِ بوسیده‌شدن ازسوی کسی که بهش بی‌علاقه بود رو تحمیل کنه. هیچ‌ بخشی از وجود پسر بزرگ‌تر، میزبانِ مهمانِ ناخوانده بوسه‌های جونگ‌کوک نبود؛ پس بلند شد و لبخند تلخی برای تظاهر به آرامش زد.

«بهتره بریم.»

گفت و با قدم‌های سستش سمت ساختمان عمارت راه افتاد چراکه حالا می‌فهمید که واقعاً احساس سرما می‌کنه. أوّلش که باران شدت گرفت، لذّت می‌برد از خنکی قطره‌های آبی که از لباس‌هاش گذر می‌کردن و روی پوستش می‌نشستن؛ اَمّا حالا که به خودش اومده بود، می‌دید تمام بدنش بی‌حس شده از سردی آب و دردِ سرما به استخوانش رسیده.

***

با حوله‌ای روی موهای خشک‌شده‌اش، مقابل شومینه‌ای نشسته بود که تهیونگ بدون أهمّیّت به فصل، به‌خاطر اون، روشنش کرد. هم‌زمان چند  لایه پتو دور پسر کوچک‌تر پیچید اَمّا فایده‌ای نداشت چراکه برای اون‌ سرمای به استخوان‌ نفوذکرده، مثل درد عشقی که به جانش رسیده بود، هیچ‌ مرهمی فایده نداشت.

وقتی جونگ‌کوک صدای سشوار رو شنید، بدون أهمّیّت به لرزش خفیف بدنش پتوها رو روی مبل زرشکی‌رنگ روبه‌روی شومینه انداخت و سمت حمام رفت. تهیونگی که از آینه دیدش، سشوار رو خاموش کرد و سمتش چرخید.

«نمی‌تونی چند  دقیقه‌ی لعنتی فقط یک جا ساکن بمونی و استراحت کنی؟!»

همین‌طور که نزدیک می‌رفت، حوله رو از روی موهای کاملاً خشک‌شده‌ی خودش برداشت و روی سکّوی مرمر سفیدرنگ گذاشت.

«نه! امّا... می‌تونم موهات رو سشوار بکشم؛ می‌شه؟»

واقعاً داشت برای کار ساده‌ای که خیلی از زوج‌ها برای هم انجام می‌دادن اجازه می‌گرفت درحالی‌که حتّی موهای جونگ‌کوک رو هم خودش خشک کرده بود؟
لحظاتی بعد، صدای سشوار در فضای بزرگ حمام به گوش رسید و انگشت‌های دست پسر کوچک‌تر نوازش‌وار و با طمأنینه، بین موهای شاهزاده می‌لغزیدن و با حرارت سشوار گرم می‌شدن. وسواس بیش از حدی که برای انجام‌ کارش به‌خرج می‌داد و باعث می‌شد هرچیزی اطرافش غیر از تارهای موهای جفتش رو نادیده بگیره، به پسر آلفا فرصت داد از آینه بهش چشم بدوزه. دستی که لا‌به‌لای موهای کوتاهش حرکت می‌کرد، گویا با بندبند انگشت‌هاش آرامش رو بین تارهای تیره‌رنگش جا می‌ذاشت.
تهیونگ می‌تونست ازش بخواد تا ابد، اون براش این کار رو انجام بده؟

«تمام شد.»

با صدای جفتش، به خودش اومد و حواسش نبود که ناخودآگاه به جزئیات چهره و رفتارش چشم‌دوخته.
جونگ‌کوک بعد از اینکه سشوار رو سر جای خودش برگردوند، روی سکّو نشست و تهیونگ حسادت می‌کرد به سنگ مرمری که انحناهای طبیعی و خوش‌تراش بدن امگاش رو لمس کردن درحالی‌که شاهزاده تا اون لحظه حتّی جفتش رو برهنه هم ندیده بود. خودش تقصیر داشت؛ نمی‌دونست از روی عَمده یا لجبازی با سرنوشت؛ اَمّا مطمئن بود هرگز جوری که دل‌خواه امگاست، به چشم‌هاش نگاه نمی‌کنه. به تمام حواس‌پرتی‌هاش هم برچسب وفاداری می‌زد تا رفتار عجیبش در برابر پسر کوچک‌تر رو توجیه کنه.

«این‌جوری بهم نگاه نکن تهیونگ.»

چطور داشت بهش نگاه می‌کرد؟! ترسید! دیدگانش حسی داشتن؟! آشفته شد اَمّا سعی کرد زبانش به لُکنت نیفته.

«چطور؟!»

افیونی به‌ نام عشق، هرگز اون‌قدر در جان شاهزاده اثر نمی‌کرد که اراده‌ی تهیونگ رو، سلب و اون رو دل‌داده کنه. این، چیزی بود که گرگ سرخ پنجم بهش باور داشت.

«طوری که با نگاهت دنبالم می‌کنی و رفتارت ظاهرا پُر از أهمّیّته؛ امّا چشم‌هات پُر از هیچ!»

حتّی اگر با این‌ جمله‌اش، نگاه آلفا رو از دست می‌داد هم پشیمان نمی‌شد. یخ هم می‌سوزوند! دست‌کم به‌اندازه‌ی آتش. تهیونگ می‌سوزوندش؛ هم با گرمای آغوشی متعلق به دیگری و هم با سردی نگاهش که ذره‌ای با رفتارش هم‌خوانی نداشت.

خواست از حمام خارج‌بشه اَمّا شاهزاده در کسری از ثانیه بلند شد و با نگه‌داشتن کمر پسر کوچک‌تر مانع اجازه‌ی رفتن بهش نداد.
پسر آلفا فقط می‌خواست جفتش، همراه با احساسش باشه؛ یعنی احساسش رو زندگی کنه بدون اینکه بخواد به حسی جز چیزی که واقعاً هست، تبدیلش کنه؛ سرکوب یک‌ احساس هیچ‌وقت نمی‌تونست سبب نابودی اون‌ حس بشه.

«وقتی بخوای مخالف‌هات رو سرکوب کنی، فقط باعث قوی‌تر‌شدنشون می‌شی. حتّی اگر بتونی سرجا بنشونی‌شون، قادر نیستی نفرتشون رو ازبین ببری!»

پسر کوچک‌تر دست‌به‌سینه ایستاد و لبش رو مرطوب کرد.

«در وضعیتی نیستم که بتونم ازت سیاستِ حکومت یاد بگیرم.»

شاید شاهزاده می‌خواست سیاست رو بهش یاد بده؛ اَمّا نه سیاستِ حکومتی. می‌خواست بهش یاد بده اندوهی که سبب می‌شد دست‌ها، صدا و مردمک چشم‌هاش لرزش داشته‌ باشن رو، نادیده نگیره. می‌خواست بهش یاد بده نه اون‌قدر به حس ناراحتی‌اش بها بده که متکبّر و خودشیفته بشه و زندگی‌اش رو تحت سلطه‌اش بگیره؛ و نه اون‌قدر بهش بی‌محلی کنه که اون‌غم با ظاهری مثل هیولا، قوی‌تر از قبل برگرده و ببلعدش.

«اَمّا در وضعیتی هستی که بتونی وجه‌اشتراک پیدا کنی.»

نمی‌خواست با تهیونگ بحث کنه و این‌طور به‌نظر‌ برسه که جایی آخر خط هستن؛ به آخر خط‌ رسیدن، آدم‌ها رو مجبور می‌کرد به گذشته فکرکنن و گذشته‌ی شاهزاده برای جونگ‌کوک چیزی جز رقیبش نبود؛ پس بدون هیچ‌ پاسخی قصد کرد از اونجا خارج‌بشه که مجدد‌اً شاهزاده با محکم‌تر نگه‌داشتن کمرش مانعش شد. روی سکّو نشوندش و برای بستن راهش، کف دو دستش رو دو طرف بدنش روی مرمرِ سردِ مقابلش گذاشت.

جونگ‌کوک قدرت جسمی‌اش رو داشت که کنار بزندش و بره؛ اَمّا قدرت جسمی‌اش با اقتداری که آلفاش براش دارا بود رو، نمی‌شد باهم قیاس کرد. بی‌احترامی به خدای قلبش از عهده‌اش برنمی‌اومد؛ پس فقط سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو ازش گرفت.

«نگاهت! چی درموردش گفتم؟»

پسر کوچک‌تر دست‌هاش رو به لبه‌های سنگی سکّوی پشت سرش فشرد و طول نکشید که دیدگانش، چشم‌اندازِ نگاهِ تهیونگ شدن. حالا درست خیره به مردمک‌های هم، سکوت کرده بودن.

«قبل از اینکه به‌نظر برسه حافظه‌ات افتضاحه، تکرار کن که بهت چی گفتم!»

شاهزاده نمی‌تونست بهش بگه نگاهش تبدیل به غمی نامرئی می‌شه وقتی به چشم‌های امگاش نمی‌رسه؛ اَمّا اون یک ' شاهزاده ' بود و چیزی راحت‌تر از دستوردادن براش وجود نداشت!

«گفتی... ن... نگاهم برای توئه.»

پسر بزرگ‌تر نزدیک‌تر رفت و سبب شد جفتش خودش رو بیش‌تر به دیواره‌ی کوتاه سکّوی پشت سرش بچسبونه. نفس‌هاش رو با اضطراب از بین لب‌های نیمه‌بازش بُریده‌بُریده بیرون می‌ریخت و اگر تکیه‌اش رو از سنگ مرمر پشت سرش می‌گرفت، مطمئناً به خاطر اون‌همه نزدیکی تهیونگ، روی زمین می‌افتاد.
آلفا، انگشت‌های خوش‌تراش دست چپش رو از روی پیراهن، روی مهره‌های کمر جونگ‌کوک می‌کشید و همین لمس غیرمستقیم، نفس‌های پسر رو حتّی از قبل هم بی‌رمق‌تر می‌کرد. هم‌زمان دست راستش رو سمت لاله‌ی گوش جفتش برد و اون رو بین انگشت شست و اشاره‌اش گرفت که سبب شد امگا، چشم‌هاش رو بی‌توجّه به دستوری که شنیده بود، محکم ببنده.

«با من تکرارش کن و اگر درصدی احتمال می‌دی که مجدداً محتمله ازیاد ببریش، مثل تکلیف شبانه اون‌قدر بنویسش که حتّی بندبند انگشت‌هات حفظش کنن!»

تهیونگ نباید جوری باهاش حرف می‌زد که پسر کوچک‌تر بین هزارتویِ صدای عمیقش گم بشه. نباید سردرگمش می‌کرد تا برای دوباره یافتن خودش، بی‌اراده هرخواسته‌ای رو بپذیره؛ اَمّا وقتی به خودش اومد که طوطی‌وار و خلع‌سلاح‌شده بین لمس‌ها و نفس‌هایی که به لاله‌ی گوشش می‌خوردن، همراه آلفاش تکرار می‌کرد که می‌گفت:

«گفتم ' یادت نره هرجایی که من باشم، نگاهت حقّ منه! نه زمین، آسمان، درخت یا هرچیز لعنت‌شده‌ی دیگه‌ای! کاری نکن که با کائنات دربیفتم.»

به‌خاطر اون‌ فاصله‌ی کم و زمزمه‌های مستبدّانه و خریدارانه، گویا داشت بارِ سنگین نفس کشیدن رو روی دوش خودش حمل می‌کرد و بالأخره با فاصله‌ی کمی که شاهزاده ازش گرفت، احساس راحت‌تری بهش دست داد.
چشم‌های کودکانه‌اش، ضرباهنگ نفس‌هاش روی گردن تهیونگ، چتری‌های به‌هم‌ریخته‌ی روی پیشانی‌اش و هر چیزی که ازش موجود معصومی می‌ساخت، سبب می‌شدن شاهزاده با خودش فکر کنه چطور می‌تونه لب‌های امگاش رو نه! دیدگانش رو دوباره از خوشحالی به قهقهه دربیاره و جوری در اعماق غمش تنهاش نذاره که غرق و خفه بشه. باید وادارش می‌کرد حرف بزنه حتّی با روشی مثل محبت‌های کلامی که هیچ‌وقت نمی‌دونست بَلده!

«تا هفته‌ی پیش، جوری می‌خندیدی که حس می‌کردم اصلاً غددِ اشک نداری.»

پسر کوچک‌تر با، سردرگمی پلک سریعی زد تا مبادا به‌اندازه‌ی چشم‌به‌هم‌گذاشتنِ کوتاه هم به‌خاطرِ گرفتنِ نگاهش سرزنش بشه و لب باز کرد:

«و الآن؟»

حالا جونگ‌کوک بهش لبخند نمی‌زد درحالی‌که آلفا، یک‌ ماه می‌شد وابسته به تبسم‌های شیرینی بود که حتّی فرشته‌ها رو شیفته می‌کرد! و فرشته‌ها؟! لعنت به فرشته‌ها اگر به اون‌ خنده، فقط نیم‌نگاهی می‌انداختن! لعنت به هرکسی که به‌اندازه‌ی گوشه‌چشمی از معصومیت چهره‌ی امگاش سهم می‌بُرد! تمامِ اون‌ معصومیت، متعلّق به تهیونگ بود و نابینا می‌کرد دیدگانی رو که حقش رو می‌دزدیدن.

«الآن تردید دارم که تمام اون‌مدت، خواب بودم یا بیدار... بهم ثابت کن توهّم نبوده.

اینکه مجدداً ازش می‌پرسید ' خوبی؟ ناراحتی؟ یا چرا ناراحتی؟ ' راهی برای دونستن واقعیّت نبود چراکه مطمئناً جونگ‌کوک می‌گفت ' خوبم، ناراحت نیستم یا چیز مهمی نیست ' پاسخ‌هایی کلیشه‌ای که هر فرد دیگه‌ای می‌داد.
تهیونگ باید راه دیگه‌ای می‌جست و چیزی جز واضح حرف‌زدن درموردش به ذهنش نرسید. نگاهش از دویدن دنبال چشم‌های جفتش برای رسیدن به جواب‌، خسته شده بود. باید با کلمه‌ها امگاش رو از دنیای زجرآورش قرض می‌گرفت و به واقعیّت و جایی کنار خودش می‌آورد. مستقیماً مطرحش نکرد؛ اَمّا به‌نظر می‌رسید جمله‌ی بعدی‌اش شروع خوبی باشه.

«هیچ‌وقت از چیزی، تنها و فقط در ذهن خودت مطمئن نشو. باید جای کوچکی برای شَک و تردید بمونه... اجازه بده یک‌ راهِ هموار برای برگشتن، وجود داشته‌ داشته باشه.»

به فراموشی سپردن شاهزاده‌ی قلبش براش به‌منزله‌ی این بود که حس می‌کرد ارتش آرامش در قلبش شکست‌ خورده و دیگه هیچ‌امنیتی نداره. معنای مرگ برای جونگ‌کوک، تماشای عشقِ جفتش به رقیب بود؛ نه نفس‌نکشیدن... و یک‌ آدمِ مُرده نمی‌تونست دست خودش رو بگیره، خودش رو بلند کنه و نجات بده.

«گوش‌هام می‌تونن از حرف‌هایی که شنیدن برگردن؟! یا چشم‌هام از صحنه‌ای که دیدن؟!»

بدون اینکه متوجّه معنی کلمات سرکشش باشه، گفت و بعد با کلافگی از جملات بی‌اختیارش، مشتش رو روی لب‌های خودش گذاشت تا ادامه نده! وقتی خشمش به تهیونگ می‌رسید، بلد نبود خودش رو با عصبانیت نشون بده و احساسش، تبدیل می‌شد؛ تبدیل به گریه، ضعف، ناراحتی و تسلیم.

«منظورم از یک‌ راهِ برگشتنِ هموار، شنیدن توضیحی قانع‌کننده‌است.»

شاهزاده می‌خواست حرف بزنه اَمّا جونگ‌کوک حس کسی رو داشت که زخمی، از مسیر پشیمانی برگشته. نمی‌شد! واقعاً نمی‌تونست مثل فیلم‌ها روی صندلی بنشینه و درحالی‌که فنجانش رو سَر می‌کشه، از رقیبش بشنوه! صحبت‌کردن، همیشه هم راه‌حل نبود.

«اتّفاقی نیفتاده و من ازت توضیح نمی‌خوام. اگر حتّی چشم‌هام چیزی علیه تو دیده‌ یا گوش‌هام حرفی شنیده‌ باشن، چشم‌هام رو می‌بندم، گوش‌هام رو می‌گیرم و با قلبم بهت اعتماد می‌کنم. من همه‌ی راه‌های نامعقولم برای موندن کنارت رو، دوست دارم. اگر مشکلی باشه که یک‌ طرفش تو هستی، من می‌تونم تنها و با خودم حلّش کنم.»

به‌قدری جملاتش رو راحت گفت که گویا دیگه براش أهمّیّتی نداشت قلب تهیونگ و فکرش جای دیگه‌ای هستن. براش أهمّیّتی نداشت که حواسِ شاهزاده حتّی کنارش، بهش نبود؛ همین‌که کنج جهان آلفاش می‌نشست، خودش رو جمع می‌کرد تا حتّی جای زیادی نگیره و همین‌که گاهی‌ اوقات نگاه ' خدای قلبش ' اتّفاقی در اون‌ گوشه بهش می‌افتاد، براش کافی بود. اون فقط می‌خواست به‌اندازه‌ی یک‌ عمر، برای نگاه‌انداختن به خالقِ غمِ زیباش اجازه داشته‌ باشه بدون توقّع دیگه‌ای!
با قدم‌های تندی خواست از اونجا بیرون بره اَمّا آلفا دستش رو از عقب کشید و پس از عوض‌کردن جاهاشون، دست دیگه‌اش رو به چهارچوب در تکیه‌ داد تا راهش رو سَد کنه.

«شاید تو ندونی؛ اَمّا... سه‌ دلیل! سه‌ دلیل سبب می‌شن یک‌ جفتِ حقیقی گرگ سرخ، وضعیتِ جسمیِ الآنِ تو رو داشته‌ باشه! تو... شبی که وسط راهرو بی‌هوش شدی می‌خواستی بیای اتاق من امّا...»

پسر کوچک‌تر حالا محکم پلک می‌زد. دست‌هاش دو طرف بدنش افتاده بودن و به‌خاطر فاصله‌ی چند سانتی‌متری تهیونگ با صورتش، صدای نفس‌های کلافه‌اش همراه با هر کلمه در گوشش پخش می‌شد.
از ترسِ جمله‌هایی که قرار بود بشنوه، ماهیچه‌های معده‌اش منقبض شدن و با اینکه نمی‌خواست، اَمّا راهی نداشت غیر از اینکه تهیونگ رو کنار بزنه تا بتونه محتویات معده‌اش رو بالا بیاره.

«برو... برو بیرون تهیونگ.»

این رو ازش خواست امّا پسر آلفا نه‌تنها بهش أهمّیّتی نداد؛ که دقایقی بعد هم روبه‌روی یکی از دو روشویی حمام، چند  تار موی چسبیده به پیشانی امگا به‌خاطر عرقی که دلیلش تشویش بود رو کنار زد و مُشت‌هایی پی‌درپی، آب به صورتش پاشید.

سرش رو به شانه‌ی خودش تکیه داد و با چند دستمالی که برداشت، روی صورت کوچک و مژه‌های خیس از آبش کشید تا خشکشون کنه و جونگ‌کوک وضعیت اَسَفناکی داشت اَمّا دیگه گریه نمی‌کرد؛ اون‌قدر درد و ناتوانی‌اش زیاد شده بودن که با هرراهی حتّی گریستن، فقط این‌طور به‌نظر می‌رسید که داره خودش رو مسخره می‌کنه.

***

دقایقی بعد، با پتوی نازکی حول شانه‌هاش، روی تخت نشسته و به زمین خیره شده بود. دست‌هاش رو مشت کرد، روی تخت گذاشت و به صدای شعله‌های آتش شومینه گوش سپرد.
تهیونگ با سینی میان انگشت‌هاش که درونش یک‌ فنجان چای نعناع، لیوانی آب و دو قرص - یکی برای معده‌درد و دیگری برای تهوع - به‌ چشم می‌خوردن، نزدیکش شد. کنارش نشست و سینی رو روی میز پاتختی گذاشت.
وقتی انگشت‌های کبودشده‌اش رو دید، مشتش رو باز کرد و ردّ زخم‌های کف دست امگا، به چشم خوردن. شک نداشت اگر فقط چند  لحظه‌ی دیگه طول می‌کشید، خون از زخم‌ها بیرون می‌زد. قرص‌ها و لیوان آب رو بهش داد و همین‌طور که زیر نظر گرفته بودش، لب زد:

«عادت خوبی نیست. فقط دردی اضافه‌است. دیگه انجامش نده. اسمش خودآزاریه! نه راه‌حلّی برای کم‌شدن اضطراب.»

و همین کافی بود تا جونگ‌کوک دیگه انجامش نده! از ترس دوباره محکوم‌شدنش، بدون اینکه نگاهش رو از شاهزاده بگیره، لبش رو گزید و لیوان آب رو در دستش فشرد. طبق عادتش میل شدیدی به خُردکردن چیزی داشت؛ امّا نمی‌تونست.

«اسم اینکه یک‌ نفر هم بهت لطف کنه و هم قلبت رو بشکنه، چیه؟!»

جونگ‌کوک برای کنایه‌زدن و عامدانه دوپهلو و با نیش و زهر حرف‌زدن، بیش از حد معصوم بود و لحنش به‌قدری آهسته که حتّی سبب می‌شد تهیونگ برای شنیدن حرف‌های ناخوشایندش هم انتظار بکشه. اون می‌تونست جمله‌های تلخ رو هم قابل‌شنیدن کنه؛ مثل هرچیز دیگه‌ای که بهش ربط داشت.

گرمای لیوان چای نعناع رو سنجید و دست امگا داد. هنوز کاملاً سرد نشده بود امّا می‌شد راحت سَرکِشیدش. پسر کوچک‌تر اون رو ازش گرفت و دستش رو روی دهانه‌ی لیوان گذاشت که سبب شد بخار نه‌چندان زیادش روی پوستش بنشینه. احساساتی که در برابر شاهزاده‌اش، به بدترین شکل ممکن برگشت می‌خوردن، قلبش رو از پا درآورده بودن و با پشیمانی از جمله‌ی چند  لحظه‌ی قبلش، بعد از نگاه به چهره‌ی پسر بزرگ‌تر که دیگه آرام، خون‌سرد و خنثی به‌نظر نمی‌رسید و برعکس! خطوط صورتش درهم بودن، زمزمه‌کرد:

«منظوری نداشتم. وقتی حرف می‌زنم انگار قبلش به کلمه‌هام نگاه کردم ولی بعدش می‌فهمم حواسم همه‌جا هست غیر از پیشِ کلمه‌هام.»

جونگ‌کوک مثل تکه‌کاغذی مچاله، در خودش جمع‌شده بود و بر خطوط وجودش الفاظی جز با معنای اندوه، به چشم نمی‌خوردن.

«اجازه بده حواست هرجایی باشه غیر از پیشِ کلمه‌هات تا بتونم حواس‌پرتی‌هات رو بشنوم.»

پسر امگا جفتش رو آرام و سختگیر مثل همیشه می‌خواست؛ حتّی اگر بهاش، به‌جان‌خریدن بی‌تفاوتی‌هاش بود. حالا گویا صدای معشوقش رو نمی‌شنید؛ چیزی که به سمعش می‌رسید، فقط به یک‌ کلافگی گوش‌خراش شباهت داشت. اون‌قدری خدای قلبش رو می‌پرستید که حس ناخوشایند در صوتش، روی قلبش بنشینه و جراحت بزرگی روی اون، به‌ جا بذاره.
چای تلخ نعناع رو یک‌نفس سر کشید و لب زد:

«حواسِ جَمعَم تو هستی. حواسِ پرتم هم تو هستی. چیزی غیر از تو، برای شنیدن نیست. من خوبم و به ترحّمت نیازی ندارم.»

ألبتّه! شاهزاده هم می‌دونست جفتش به ترحّم نیازمند نیست؛ اَمّا به رهایی از عذاب، چرا.

«رنج... بالأخره باید تمام بشه؛ درسته؟ حتّی با درد! پس... شاید درد بکشی؛ امّا باید درموردش حرف بزنیم. من شروع کنم یا تو؟ از اون‌ شب، چیزهایی که شنیدی و...»

رقیبش، عقلش رو می‌گرفت و شاهزاده‌اش  جانش رو! اون دو نفر کنار هم، تیمِ کاملی بودن برای ازبین‌بردن جونگ‌کوک و اون‌ پسر، فقط می‌تونست نابودی‌اش رو چند  روز به تأخیر بیندازه.
نه اینکه بخواد لیوان رو عمداً روی زمین پرت کنه؛ صرفاً می‌خواست جلوی آلفاش رو برای گفتن ادامه‌ی جمله‌اش بگیره؛ پس بدون اینکه حتّی متوجّه باشه، فقط لیوان رو زمین انداخت تا ازش خلاص بشه و صوت شکستنش هم‌زمان شد با گذاشتن انگشت اشاره و میانه‌اش روی لب‌های تهیونگ برای ساکت‌کردنش.

«این‌طوری نباش! با مرگ، روبه‌روم نکن؛ حدّاقل نه حالا!»

شبیه متّهمی که لحظه‌ی دستگیری، هرکلامی می‌گفت ممکن بود علیه خودش استفاده بشه، فعلاً می‌خواست با سکوت از خودش محافظت کنه. حرف‌هاش براش به‌مثابه‌ی اقراری به حقارتش محسوب می‌شدن و در ذهن تهیونگ می‌موندن؛ اَمّا سکوت، در هیچ‌ حافظه‌ای ثبت نمی‌شه حتّی اگر پُر از حرف باشه.
نمی‌خواست خودش رو لِه‌تر و آشفته‌تر از چیزی که بود، تحویل بگیره. بی‌پناهی چشم‌هاش رو حتّی تظاهرش به بی‌خیالی هم پنهان نمی‌کرد و به اون‌ دو بلورِ سیاهِ شکستنی، پناه نمی‌داد. جنون و عشقی که صدها سال تاریخ پشتش بود رو یک‌ هفته گریه و دردکشیدن، از میان نمی‌برد. بدون اینکه اختیاری داشته‌ باشه، مثل رباتی که به سیستمش دستورِ دورشدن می‌داد، پتوی روی سرشانه‌هاش رو چنگ زد و نَبُریدن پاهاش با خُرده‌شیشه‌های لیوان رو مدیونِ کفشی بود که به لطف زندگی عذاب‌آور سلطنتی به پاهاش داشت.

صدای خُرد‌ترشدن شیشه‌ها به گوش رسید و سبب شد تهیونگ ناخودآگاه از جای خودش خیز برداره. وقتی مطمئن شد که جفتش آسیب ندیده، آهسته و قدم‌به‌قدم پشت سرش راه افتاد و دست‌هاش هرلحظه آماده بودن برای پیچیدن دور بدن امگاش تا جلوی افتادنِ احتمالی‌اش رو بگیرن.

بالأخره جونگ‌کوک پشت یکی از دو مبل تک‌نفره‌ی زرشکی‌رنگ مقابل شومینه ایستاد و برای اینکه بتونه بنشینه، به دسته‌ی طلایی‌اش چنگ زد اَمّا پیش از اینکه روی مبل جاگیر بشه، از پشت‌سر، پتو از روی شانه‌اش کشیده و روی مبلِ کنارش پرت شد. بدون اینکه بتونه به‌عقب برگرده، بین بازوهای آلفا گیر افتاد و وقتی نفس‌های پسر بزرگ‌تر بین موهای آشفته‌اش پخش می‌شدن، سستی پاهاش به شاهزاده بهانه‌ای برای محکم‌تر بغل‌گرفتنش داد.

«کاش موقع دروغ‌گفتنت، اعضای بدنت به ضررت کاری انجام ندن؛ مثلاً دست‌هات نلرزن و پاهات سست نشن... کاش دست‌کم دروغگوی بهتری بودی تا می‌تونستم به حال خودت بذارمت...»

گویا جانش هدف بود و حرف‌ها رفتارهای شاهزاده تیرهایی که بدون خطا سمتش می‌رفتن. باید ازش می‌خواست به صحبت‌هاش خاتمه بده وقتی حتّی هیچ‌ حسی بهش نداره!

«تهیونگ... من عشقم رو بهت نشون ندادم؛ من، جانم رو بهت نشون دادم؛ پس این‌قدر به بازی نگیرش! این‌قدر همیشه پیش من، به حرف‌ها و رفتارهات مسلّح نباش! من پیش تو حتّی جانی ندارم که ازش دفاع کنم.»

لبش رو نزدیک گوش جونگ‌کوک برد و همین‌طور که دستش ناخودآگاه روی عضلات شکم پسر کوچک‌تر حرکت می‌کرد تا حتّی از روی لباس هم به جنون برسوندش، زمزمه‌وار جواب داد:

«من مسلّح نیستم. می‌خوام با مسالمت حلش کنم... اگر جانت متعلّق به منه، فقط می‌خوام مواظبش باشم.»

بعد از اتمام زمزمه‌ی شنیدنی‌اش، امگا رو سمت خودش برگردوند. به پشتی مبل تکیه‌اش داد و با انگشت شستش خطوط اخمِ روی پیشانی‌اش رو نوازش کرد.

«فقط می‌خوام دلیل این‌ اخم‌ها رو ازبین ببرم و برای اینکه بتونم، لازمه باهام حرف بزنی. تو... دشمن خودت هستی. شاید درست می‌گی؛ شاید نمی‌فهمم! اَمّا مسلّحم تا... از جانی که دائماً به خطر می‌اندازیش دفاع کنم.»

وقتی شانس این رو داشت که در زندگی‌اش و اون لحظه، دهانش رو بسته نگه‌ داره و مطمئن بود در جنگ بین خودش و آلفاش هیچ‌ غنیمتی ارزش اون‌ ستیزه رو نداره، می‌خواست از فرصتش برای ساکت‌موندن و شروع‌نکردنِ جرقه‌ی آتش میانشون، استفاده کنه. برای اینکه بتونه بایسته، خواست به پشتی مبل چنگ بزنه اَمّا پسر بزرگ‌تر دست‌هاش رو گرفت، هر دوی اون‌ها رو روی پهلوی‌های خودش گذاشت تا فقط خودش تکیه‌گاه جونگ‌کوک باشه؛ نه یک‌ مبل لعنتی و دوباره به آغوش کشیدش.

«حرف نمی‌زنم تهیونگ... نه به‌خاطر تو؛ به خاطر خودم و غرورم! جایی بین خلسه‌ی رویای کنار تو بودن، یک‌ دست، تکه‌تکه‌ام کرد. از رویا بیرونم آورد و دقیقاً از روی قلبم گذشت. مطمئن باش نمی‌خوام درمورد حسّ بدم، بزرگ‌نمایی کنم که به تو عذاب‌ وجدان بدم؛ می‌دونم روزی که آماده باشم، درموردش حرف می‌زنم... أوّل باید حدّاقل تکّه‌هام رو پیدا کنم.»

چرا امگا رخصت نمی‌داد شاهزاده نه با قلبش یا عشقش، اَمّا لااقل با دست‌هاش، کمی از بار غمِ روح اون پسر رو نگه‌ داره؟ در افکار خودش غرق بود که صدای ملتمس جونگ‌کوک دوباره به سمعش رسید و دست‌هایی که پارچه‌ی سفیدرنگ پیراهن پاییزه‌ی معشوقش رو میان مشتشون نگه‌ داشته بودن، از روی پهلوهای پسر آلفا سُرخوردن.

«و... من رو بغل نگیر تهیونگ. این جای أمن بین بازوهات، پناهگاه منه. اگر دغدغه‌هام بیش‌تر بشن و دردهام بزرگ‌تر، اگر سقف این‌ پناهگاه حجم زیاد غمم رو تحمل نکنه، خُرد بشه و بی‌پناه بمونم چی؟ به‌خاطر من!
محض آواره‌نشدنم بغلم نکن.»

لحن اون‌ التماس، به‌قدری قدرت داشت که بازوهای پیچیده‌ی دورِ تنِ پسر کوچک‌تر، سُست بشن و نخوان اذیت و بی‌پناه‌ترش کنن. این‌همه آوارگی برای قلب پاک امگاش کافی بود.
دستش رو گرفت، بهش کمک کرد روی مبل بنشینه و پتویی که دور از چشم جونگ‌کوک عطرش رو نفس کشید، مجدداً روی شانه‌های پسر کوچک‌تر انداخت. سرشانه‌هاش رو فشرد و بعد از اینکه نفسِ حبس‌شده‌اش رو به‌خاطر زندانی‌کردن عطر جفتش در ریه‌هاش، با اکراه بیرون فرستاد، روی مبلِ سمتِ دیگه‌ی میزِ کوچک میانشون نشست.

وقتِ اذیت‌کردن نبود؛ پس ترجیح داد شعله‌های آتش شومینه با انعکاسشون در عنبیه‌ی دیدگان جونگ‌کوک، دست‌کم باعاطفه‌تر از نگاهِ سرد و بی‌حس خودش، اون‌مرواریدهای سیاه رو گرم کنن.

«اگر أهمّیّتی ندم، اگر همین‌جوری یک‌ گوشه افتاده رهات کنم، اگر بغل نگیرمت درحالی‌که مطمئنم آغوشم از دردهات بزرگ‌تره، خوب نمی‌شی...»

شاهزاده باید لمسش می‌کرد؛ حتّی بدون عشق! حتّی اگر نمی‌خواست! این‌همه آسیب‌زدن بهش کافی بود و پسر بزرگ‌تر برای بیش‌تر صدمه‌ندیدن جفتش، باید لمسش می‌کرد هرچند  که جونگ‌کوک نمی‌دونست. شاهزاده چطور می‌تونست دلیلش رو بهش بگه و مطمئن باشه لمس‌ها و محبت‌هاش برای اون‌ پسر، رنگ ترحّم و بی‌اعتمادی نمی‌گیرن؟!

«تهیونگ؟ آغوشی که متعلق به من نیست، حصاری که گرماش از شعله‌های عشق یک‌ نفر دیگه‌است، خودش بزرگ‌ترین درده.»

گفت و سرش رو با وجود واهمه از سرزنش‌شدنش، پایین انداخت. قطره‌ی اشکی از چشم‌هاش روی دستش افتاد و دست تهیونگ روی زانوهای خودش مشت شد تا مبادا برای زدودن سرشک‌هایی که روی دست جونگ‌کوک می‌افتادن، دراز بشه و پوستش، موقع پاک‌کردن اون‌ بلورهای شکسته، با لطافت بیش از حدشون، خراش برداره.

به ساعتش نگاه انداخت. باید برای قراری که با آلفاهای سه‌ امگای به‌قتل‌رسیده داشت، مهیّا می‌شد اَمّا جونگ‌کوک فکر کرد شاهزاده ازش دلخوره و وقتی آلفا از کنارش گذر کرد، دوباره سرآستینش رو میان مشتش گرفت.

«م... متأسّفم که یک‌ لحظه فکر کردم ناراحتیم خیلی مهمّه. گاهی‌ اوقات انگار فقط می‌خوام حرف بزنم.»

یک‌ پلٌه بالا می‌رفت اَمّا هر مرتبه به‌اندازه‌ی صد پلّه پشیمان می‌شد. خودش رو مسؤول می‌دونست به‌خاطر غمی که به زبان آورد و حسّ مشخصی نداشت. در برابر تهیونگ، جرأت و جسارتش مثل بی‌عرضه‌ها گریز می‌کردن و سبب می‌شدن از شدت سکوت و بی‌حرکتی، به دیوار شبیه بشه.

«وقت‌های صحبت با من، چیزی رو سبک و سنگین نکن. من می‌خوام اونی باشم که تو ' نسنجیده ' باهاش حرف می‌زنی.»

آلفاش بهش اجازه داد اَمّا ألبتّه که جونگ‌کوک، بدون سنجش حرفی نمی‌زد. وقتی هنوز در حال دست‌وپا‌زدن بود تا خودش رو از زیر خرابه‌های رابطه‌شون بیرون بکشه، نمی‌تونست مجدداً خطر کنه، پاش بلغزه و باز هم گیر بیفته؛ ازسویی دیگه، تهیونگ نمی‌خواست کلمه‌های پشت لب‌های امگاش هیچ‌ تردیدی برای به زبان آمدن داشته‌ باشن؛ اَمّا جونگ‌کوک گمان می‌کرد هرکدومشون ممکنه تَرَکی باشن که دیوارِ نازک رابطه‌شون رو حتّی به نابودی بکشه. هرمرتبه که به‌نظر می‌رسید داره آجرهای رابطه‌شون رو روی هم می‌چینه، بدون اینکه مدت زیادی بگذره، آجرها روی سرش می‌ریختن و زیر آوارشون نفس کم می‌آورد.

«فکر می‌کنم باید بری.»

گفت و بی‌توجّه به جمله‌ی قبلی پسر بزرگ‌تر، قفل انگشت‌هاش رو از دورِ آستینش باز کرد.

«تو هم باید بیش‌تر استراحت کنی. به‌هرحال. قرار نیست ملاقاتی که دارم بیرون از عمارت باشه. توی اتاق کارم هستم.»

پس از اتمام جمله‌اش سمت اتاق لباس‌هاش رفت و جونگ‌کوک هم از جا بلند شد. دیگه به پتوی روی شانه‌هاش احتیاجی نداشت؛ قبل از اینکه طرف پنجره‌ی بزرگی که با فاصله از تخت، روی تمام دیوار مقابلشون به چشم می‌خورد قدم برداره، پتوی نازکش رو بعد از مچاله‌کردنش، روی لحاف زرشکی‌رنگ انداخت و قدم‌های بی‌رمقش رو روی سرامیک‌ها کشید تا به پنجره برسه. در فکرش می‌خواست پنجره رو باز کنه و جونگ‌کوک بُریده از زندگی رو پایین بیندازه؛ اَمّا نتیجه‌ها خیلی وقت‌ها دنباله‌ی افکار آدم‌ها نیستن؛ در پِی اعمالش هستن و کاری که در اون لحظه انجام داد، نشستن پایین پنجره و بغل‌گرفتن زانوهاش بود که نتیجه‌اش نوشتن اسم تهیونگ روی بخار شیشه شد.

به بیرون چشم دوخت و از درد شدیدی که دوباره در قلبش حس کرد، دستش رو سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت تا ماهیچه‌ای که حالا فقط به گلوله‌ای از درد شباهت داشت رو التیام ببخشه. سرش رو به اسم حک‌شده‌ی آلفاش روی شیشه تکیه‌ داد تا بر فرض محال، از حروفش تسکین بگیره و پلک‌هاش رو محکم بست.

تهیونگی که در چهارچوب در اتاق لباس‌هاش ایستاده بود، وقتی بی‌صدا دردکشیدن امگاش رو دید، فهمید صبرکردن بی‌فایده‌است و فقط باعث تشدید اون‌ دردِ مزمن و ناتمام می‌شه... این‌بار نتیجه‌ای که پشت تحمّلش انتظارش رو می‌کشید و چیزی غیر از رنجِ پسر کوچک‌تر نبود، نمی‌خواست! کتی که فقط داشت یکی از آستین‌هاش رو می‌پوشید، از تنش بیرون‌ آورد و بعد از انداختنش روی مبلِ میان اتاق لباس‌هاش، با قدم‌های سریعی از اونجا بیرون رفت.
باید دست از نقش‌منفی‌بودن می‌کشید... باید برای دوباره‌خندیدن جونگ‌کوک، کاری می‌کرد. می‌تونست وقتی مشکل امگای خودش رو حل‌ نکرده، ادعا کنه که قادره مواظب امنیت امگاهای کشورش باشه؟!

شاهزاده سمت پسری که پایین پنجره‌ی قَدّی نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود، قدم برداشت. بازوش رو گرفت، بلندش کرد و بدون اینکه به تعجّب نمایان در چهره‌اش و ضعف جسمش أهمّیّت بده، به شیشه‌ی پشت سرش تکیه‌اش داد. قفسه‌ی سینه‌اش از حرص بالا و پایین می‌شد و تند نفس می‌کشید. چند  تار موی ریخته روی چشم‌هاش، نگاه جدّی‌اش رو کمی درّنده نشون می‌دادن و گویا دندان‌هاش رو به‌سختی از هم فاصله داده بود تا بتونه حرفی بزنه.

«تا کِی؟! تا کِی می‌خوای نقش أوّل قهرمان زندگیت فقط خودت باشی؟! تا کِی می‌خوای تظاهر کنی آدمی هستی که می‌جنگه، می‌ایسته، در هیچ‌ قالبِ ضعفی جا نمی‌شه و کم نمیاره؟! دست‌ بردار از این‌همه لجبازی و سرکشی! دست بردار از همیشه، یک‌ قهرمانِ خسته بودن!»

پسر کوچک‌تر از ضعف و بیچارگی نفرت داشت! کسی که خیلی زود تسلیم مشکلاتش می‌شد، نمی‌تونست حتّی ذرّه‌ای بهش شبیه باشه. به‌خاطر وضعیت جسمی‌اش اون‌قدر قدرت نداشت که بتونه مثل همیشه بَرَنده بشه؛ اَمّا به‌اندازه‌‌ای هم ناتوان نشده بود که در تابوتِ ضعف، دراز بکشه و خودش رو دستِ شکست بسپاره.

«از غرورم چی؟! تهیونگ! من دست برداشتم... من فهمیدم یک‌ قهرمان همیشه خسته‌ام که با یک‌ بازنده، هیچ‌ فرقی نداره برای اینکه هرگز نتونسته از پیروزیش لذت ببره! من کم‌ آوردم و از دردِ احساساتِ مُشت‌خورده و کبودم گریه کردم... از دردِ احساسات زیرِ پا لِه‌شده‌ام! ولی می‌خوام یک‌کم- فقط یک‌کم با تَه‌مونده‌ی غرورم روی کوفتگی‌هام دست بکشم و بایستم. بهم فرصت بده تا بتونم دوباره راه بیفتم.»

بدون نفس‌کشیدن گفت و زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد، پشیمان شد از تمام جملاتش و ألبتّه رنجیده‌خاطر، از قدرتی که تهیونگ برای آزاردادنش داشت؛ هنوز هم بیزار بود که ذّره‌ای عذاب‌ وجدان به شاهزاده‌اش بده. أهمّیّت نداشت که پشت اون‌همه تحمّل و سکوتش چقدر گلوگاهش رو شکنجه داده بود؛ حتّی اگر با ابراز ناراحتی‌اش به شاهزاده‌اش، در جنگ برنده می‌شد، به‌خاطر کلافه‌کردن آلفاش اصلاً حس آدمی رو نداشت که طی نبرد، پیروز شده.
ریشه‌ی عشق تهیونگ در قلب اون، مثل ریشه‌ی قطع‌نشدنی گلی جادویی، طلسم‌شده و ابدی بود که هیچ‌ تقصیری از سمت شاهزاده، اون‌ ریشه رو نمی‌سوزوند. لعنت به احساسات متناقضش!

لحظاتی، هر دو خیره به چشم‌های هم، مثل دو نفری که موضوع مشترکی برای سکوت داشتن، چیزی نگفتن و بعد از مدت کوتاهی پسر امگا هرچند  که بین جملات قبلی‌اش هم صداش رو برای آلفاش بالا نبرده بود؛ اَمّا با لحن ملایم‌تری مجدداً لب باز کرد.

«نمی‌خوام درموردش صحبت کنم چون نمی‌خوام بهم بگی درست می‌شه، درستش می‌کنی یا نباید ناراحت باشم!»

بعد از گفتنش دوباره دست‌هاش رو مُشت کرد و از ناتوانیِ اینکه حتّی نمی‌تونست سرِ پسر بزرگ‌تر فریاد بکشه، از خودش عصبانی بود...
به موهای به‌هم‌ریخته‌ی تهیونگ روی پیشانی‌اش دست بُرد تا با کنارزدنشون، از جنگ‌طلب‌بودن چشم‌های کشیده‌اش کم کنه... منصفانه به‌نظر نمی‌رسید که با این‌حد از پریشانی‌اش، دیدگان موردعلاقه‌اش هم آشفته‌ترش کنن.
چند ثانیه‌ی بعد، شاهزاده چنان که انگار بارها جمله‌هاش رو قبل از به‌زبان‌آوردن تمرین کرده‌ باشه، مسلّط روی یک‌به‌یک کلماتش جواب داد:

«نمی‌خوام بهت بگم درست می‌شه، درستش می‌کنم و ناراحت نباش! می‌خوام بگم درست بشه یا نه، ناراحت بمونی یا نه، من هستم؛ حتّی اگر خودم همه‌چیز رو خراب کرده‌ باشم. پشت یک‌ نفر بودن، با پیش یک‌ نفر موندن، فرق داره؛ شاید پیشت نباشم اَمّا... پشتت هستم.»

گفت و از امگاش فاصله گرفت چراکه کلافگی‌اش به‌خاطر اون‌همه نزدیکی رو متوجّه شده بود. شانه‌به‌شانه‌اش ایستاد، آرنجش رو به شیشه تکیه‌ داد و با دو انگشتش، شقیقه‌اش رو فشرد.
جونگ‌کوک بازوهای خودش رو بغل گرفت، سرش رو کمی سمت معشوقش گردش داد و با دیدگان شیفته‌اش بهش چشم دوخت؛ ظاهراً داشت سهم آلفاش رو از نگاهش بهش می‌داد؛ اَمّا درواقع حقّ مردمک‌هاش رو از اون‌ نیم‌رخ بی‌نقص می‌گرفت.
زیاد طول نکشید که صدای پسر بزرگ‌تر دوباره سکوت بینشون رو شکست.

«وقتی مقصر هستم، باید اجازه بدی رفعش کنم. اگر گریزت مثل مُسکّن باشه، اثرش موقّتیه... دردت رو مدتی کوتاه از بین می‌بره؛ اَمّا دلیل دردت رو، نه!»

تهیونگ، ناخواسته مقصر این‌ وضع بود اَمّا جونگ‌کوک می‌خواست خودش تقصیر دلدارش رو به‌عهده بگیره. با خودش فکر می‌کرد از چه‌ زمانی تونست این‌قدر بی‌اندازه شیفته‌ی آلفاش بشه و پاسخش ساده بود؛ گویا تمام این‌ سال‌ها تصویر واضحی از عشق به غریبه‌ای آشنا رو در قلبش  نگه داشته و دنبالش گشته بود که حالا با پیداکردنش می‌دونست این‌ حسِّ بی‌پایانش، همون عشقی هست که سال‌ها بدون معشوقش تجربه‌اش کرده؛ عشقی که پس از مدت‌ها سردرگُمی، به صاحبش رسیده.
جونگ‌کوک حالا صاحبِ تصویرِ معشوق و غریبه‌ی قلبش رو پیدا کرده بود و نمی‌خواست آزارش بده. باید حسِ ناخوشایندِ مقصربودن رو از پسر بزرگ‌تر می‌گرفت؛ به‌همین‌خاطر، می‌خواست بهش بگه متأسّفم که امیدوارکننده و کافی نبودم. نتونستم خوشحالت کنم و کنارت این‌قدر بی‌دفاع هستم؛ اَمّا تمامشون رو در یک‌ جمله خلاصه کرد و امیدوار بود کافی باشه.

«متأسم. سعی کردم آدمی باشم که می‌خواستی. نتونستم و... متأسّفم که نتونستم. من خودم مقصّر هستم؛ یعنی من...»

وقتی احساس سرگیجه بهش غالب شد، سمت مبل دونفره‌ی مقابل پنجره که بینِ دو مبل تک‌نفره جا گرفته بود، رفت. نشست و پس از نفس عمیقی که سعی داشت به‌واسطه‌اش راه ریه‌هاش رو بازکنه، ادامه داد:

«من مطمئن بودم و هستم که دست‌هام هیچ‌وقت به قلبت نمی‌رسن. فکر می‌کردم روزی می‌تونم تو رو به خودم علاقه‌مند کنم اَمّا... ظاهراً وجود من خیلی ناتوانه برای دوست داشته‌شدن ازطرف تو و فقط ناراحت هستم برای اینکه... کسی رو از دست دادم که فکر می‌کردم می‌تونم به دستش بیارم و این... این بدترین ازدست‌دادنی هست که می‌تونه اتّفاق بیفته.»

تبرئه‌اش کرد؟ چقدر ساده! هم‌زمان با دفاع عاشقانه‌اش، پسر بزرگ‌تر با خودش فکر می‌کرد چه‌ صفتی باید به امگا نسبت بده که لایق تمام احساسش باشه؟ پسر کوچک‌تر به‌قدری پاک‌سرشت بود که شرحش، فقط اون رو بین کلمه‌ها زندانی می‌کرد. جونگ‌کوک نباید توصیف می‌شد تا زیبایی‌هاش آزادانه، خودشون تفسیری برای خودشون باشن. کلمه‌ها فقط وقتی می‌تونستن وصفش کنن که به وجود اون‌ پسر و خوبی‌هاش، آغشته بشن و این، ممکن نبود.
مثل ریختن کوهی که جاده رو برای رسیدن به مقصد مسدود می‌کنه، عشقِ رقیب هم راهِ رسیدن پسر امگا به قلب آلفاش رو بسته بود؛ پس خدای پرستیدنی قلبش که تقصیری نداشت. نمی‌خواست دفاعیاتش از تهیونگ رو تمام کنه! نه تا زمانی‌که شاهزاده دست از مقصردونستن خودش برنمی‌داشت... علی‌الخصوص وقتی سکوت شاهزاده که پشت بهش دست‌به‌سینه ایستاده بود، بهش مجوّزی برای بیش‌تر حرف‌زدن می‌داد.

«من نه ساکنِ قلبت هستم و نه صاحبش... انگار فقط اومدم که چند  قدم مونده به لمسش، بمیرم؛ ایراد از تو نیست... دست‌های من زیادی کوتاه هستن و آرزوی رسیدنم به قلب تو، خیلی دور و بلند.»

بالأخره پسر بزرگ‌تر سمتش چرخید. بدون اینکه تغییری در حالت دست‌به‌سینه ایستادنش بده، فقط پشت‌سرش رو به شیشه تکیه داد و پاهاش رو مثل ضربدر کنار هم گذاشت.

«تو، اسمش رو قلب بذار و من، دریچه‌ای که سمت جهنمه! برای همین هست که جای تو نیست و هیچ‌وقت هم نمی‌شه.»

با پاسخش، سبب شد پسر کوچک‌تر سرش رو یک‌دفعه بالا بگیره و بعد از اینکه لب‌هایی که کلمات این جمله رو هِجی کرده بودن از زیر نظر گذروند، مردمک‌های مرتعشش رو به نگاه معشوقش دوخت.

«م... منظورت چیه؟»

به‌قدری آهسته پرسید که فقط انعکاس نامفهومی از صوتش در اتاق جریان پیدا کرد و چنان‌که گویا که چند  فرسخ از هم فاصله داشته‌ باشن، به گوش آلفا رسید.
شاید سی‌ثانیه نگاهشون به هم گره خورد و به‌قدری کافی نبود که تهیونگ بتونه پاسخ درستی پیداکنه.

«مهم نیست.»

موقع گفتنش به هرچیزی نگاه می‌کرد غیر از چشم‌های جونگ‌کوک. چرا معنای کلماتش اون‌قدر سخت فهمیده می‌شد؟ اَمّا به‌هرحال، فهمیده می‌شد که امگا تونست ادامه بده.

«اگر... اگر من بخوام بین شعله‌هاش بسوزم چطور؟»

فقط پانزده‌ دقیقه برای رفتن به اتاق کارش فرصت داشت. آخرین‌دکمه‌ی پیراهنش رو بست تا بعد از اون بتونه کراواتش رو دور یقه‌اش مرتب کنه و ابروی سمت چپش مثل تیکِ عصبی بالا پرید.

«من اجازه نمی‌دم. فایده‌ی فاصله‌ها، همینه...»

جونگ‌کوک هم اهل محکم نگه‌داشتن و گروگان‌گرفتن کسی نبود. ترجیح می‌داد نزدیک نره و از پشت ستون‌های مرئی یا نامرئی، با چشم‌های دیگه‌ای که گویا عشقِ بیش از حدّش بهش قرض می‌داد، فقط نگاه کنه و مواظب یک‌به‌یک نفس‌ها، پلک‌زدن‌ها، قدم‌ها و گوشه‌گوشه‌ی زندگی آلفاش باشه. دست از جَویدن کناره‌های انگشتش و زخم‌کردن لثه‌هاش با گوشه‌ی ناخن‌هاش برداشت و سرش رو با بی‌حالی به پشتی مبل تکیه داد.

«درسته... فاصله‌ها فایده دارن؛ شاید روزی من هم انتخابش کنم؛ احتمالاً وقتی که ببینم هرقدر بهت نزدیک می‌شم، نمی‌تونم حالت رو خوب کنم. تا نفس دارم، می‌دوم و ازت دور می‌شم برای اینکه تو... به فاصله، بیش‌تر از آدمی نیاز داری که حتّی حالت رو خوب نمی‌کنه. من به دنیا اومدم که بگذرم و از دست بدم. به دنیا اومدم که از تمام دنیا، فقط فاصله‌ها برام فایده داشته‌ باشن.»

تهیونگی که سمت اتاق لباس‌هاش می‌رفت تا کتش رو برداره، نیمه‌ی راه با قدم‌های تندی پیش جفتش برگشت. یکی از پاهاش رو خم کرد و زانوش رو روی مبل، بین پاهای جونگ‌کوک قرار داد. به صورتش نزدیک شد و دست چپش رو به پشتی مبل تکیه‌ زد. سرش رو سمت شاهرگ امگاش برد، جایی نزدیک پوست گردنش، لب‌هاش رو برای گفتن جمله‌اش از فاصله داد و صدای بم‌تر از همیشه‌اش، عصب‌های شنوایی پسر کوچک‌تر رو در خودش غرق کرد.

«حتم داری من ساکت می‌ایستم و نَفَسی برات می‌ذارم که بتونی بدوی؟! شاهرگت زیر دندان‌های گرگ منه! یادت رفته؟!»

واقعاً اجازه نمی‌داد اون‌ پسر، بره! نمی‌خواست حتّی پارچه‌ی پیراهن امگاش بین انگشت‌های کسی غیر از خودش گیر بیفته؛ اینکه سرانگشت‌های غریبه‌ای، موهای جونگ‌کوک رو کنار بزنه، لب‌های بیگانه‌ای، روی ترقوه و لب‌هاش بنشینه یا چشم‌های ناآشنای دیگه‌ای سهمش رو از نگاه جفت شاهزاده برداره، در تصوّر هم نمی‌گنجید! اصلاً می‌گرفت جان کسی رو که از هرچیزی مربوط به جفتش، ادّعای داشتن حقّی می‌کرد! تمامِ جونگ‌کوک! تمامش متعلّق به شاهزاده بود.

پسر امگا بدون اینکه ذرّه‌ای ترسیده‌ باشه یا اینکه حتّی تغییری در وضعیّت نشستنش بده، با لحن مطمئنِ همیشگی‌اش بهش جواب داد:

«تهدیدم نکن! من از مرگی که با دست تو باشه، نمی‌ترسم.»

شاهزاده کمی فاصله گرفت و دستش رو پشت گردن پسر کوچک‌تر برد تا کاملاً بتونه سرش رو سمت خودش نگه‌ داره. حواسش نبود که برخلاف لحن تهدیدگرش، انگشت‌هاش چال گردن امگاش رو نوازش می‌کنن. انگشت‌های دست دیگه‌اش رو با ملایمت روی شاهرگ جفتش حرکت داد و با لحنی متناقض از ترکیب خشم و خون‌سردی، لب زد:

«شاید کوه نباشم پشت‌سرت، اَمّا نمی خوام یک چاله یا چاه باشم مقابل پاهات.»

هنوز هم قرار نبود خون‌سردی أوّلیّه‌‌ی جونگ‌کوک، باوجود این‌ تهدیدها، جای خودش رو به اضطراب بده. گویا باور و ایمانی که به عشقش و تهیونگ داشت، از همیشه جسورترش کرده بودن. دستش رو روی مچ دست آلفا گذاشت و آهسته فشردش تا شاید بتونه جلوی لمس‌های گیج‌کننده‌ی سرانگشت‌هاش روی شاهرگش رو بگیره؛ وگرنه عقلش رو جایی بین بندبند اون‌انگشت‌ها از دست می‌داد.

«حتّی اگر سَد بشی سر راهم یا آوار روی شانه‌هام، خودم بهت کمک می‌کنم.»

بدون اینکه حتّی یک‌ اینچ از جونگ‌کوک دور بشه، یک‌ سمت کراواتی که فقط دور گردنش انداخته بود تا پیش از رفتنش اون رو ببنده، گرفت و با طمأنینه کشیدش. بعد از درآوردنش اون رو پشت گردن امگاش برد، دو طرف کراوات رو از جلو، میان مشتش گرفت و به‌واسطه‌اش فشاری به گردن جفتش آورد تا سَرش رو نزدیک‌تر بیاره. با دست آزادش چنگ نه‌چند ان محکمی به موهاش زد و زمزمه کرد:

«هیچ وقت مجبورم نکن بهت آسیب بزنم. نمی‌خوام جایی که باید خانه‌ات باشه رو تبدیل به تبعیدگاهت کنم.»

باوجود فشار ملایمی که کراوات حلقه‌شده دور گردنش به گلوش می‌آورد، چنان که انگار در چاه عمیقی افتاده اَمّا هنوز کاملاً به انتها نرسیده‌ باشه که نتونه نفس بکشه، صداش رو به گوشِ پسرِ جدّی مقابلش رسوند.

«تو خونه‌ی من هستی شاهزاده؛ حتّی اگر تبعیدگاهم بشی.»

این حاضرجوابی‌های قاطعانه‌ی عاشقانه، دیگه جایی برای بحث بیش‌تر نمی‌ذاشتن. تهیونگ بالأخره مشتش رو باز کرد و وقتی خواست دوباره کراواتش رو دور یقه‌اش بیندازه، چشمش به چروکی خورد که به‌خاطر مچاله‌کردن کراوات، روی پارچه‌اش افتاده بود و باید انتخابش رو تغییر می‌داد.

روبه‌روی قفسه‌ی کراوات‌هاش ایستاده بود که صدای قدم‌های شمرده‌ی جونگ‌کوک رو شنید.

«اگر... نمی‌خوای دوباره چُروکش کنی، فکر می‌کنم این‌یکی خوب باشه.»

پسر کوچیک‌تر بدون اینکه با مخالفتی مواجه بشه، کراواتی که انتخاب کرده بود رو برداشت و درحالی‌که با حوصله و دقّت برای آلفا می‌بستش، با اتمام کارش، دو دستش رو ثابت روی قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ گذاشت و به چیزی که نمی‌خواست، اقرار کرد:

«وقتی زورم نمی‌رسه، وقتی تمام قدرتم توی دستای توئه، تهدیدم نکن. زحمت اضافه‌است برای خودت. من به‌هرحال حتّی وقتی آزارم بدی، فقط بهت نگاه می‌کنم. در برابر تو، فقط می‌تونم سر تا پا چشم باشم برای ازدست‌ندادن تصویرت حتّی برای یک‌لحظه! هرچند  اگر اون لحظه، مشغول شکنجه‌ام باشی.»

گفت و بعد از اینکه سنجاق باریک کراوات رو جایی بین دکمه‌ی سوم و چهارم بهش زد تا کراواتش رو به پیراهنش وصل کنه، دکمه‌ی سردست سِت با سنجاق رو هم به لبه‌ی پایینی آستین پیراهن سیاه‌رنگ شاهزاده قفل زد.

بدون اینکه درمورد ملاقات چیزی بپرسه، سمت در رفت اَمّا صدای تهیونگ باعث شد مجبور بشه میان چهارچوبش بایسته و دستش رو به فلز طلایی‌رنگ و سردش تکیه بده.

«خب... هروقت که احتیاج به شنیده‌شدن داشتی... بدون من همون‌لحظه حوصله‌اش رو دارم.»

جونگ‌کوک جوابی نداد و خواست قدم‌هاش رو سمت تخت بکشونه اَمّا شاهزاده فوراً کتش رو پوشید تا خودش رو بهش برسونه و مواظب قدم‌های سستش باشه. لحاف زرشکی‌رنگ روی تخت رو کنار زد و وقتی پسر کوچک‌تر سرش رو روی بالش گذاشت، بعد از اینکه بی‌اراده موهای پخش شده‌ی امگاش روی بالش رو نوازش کرد، لحاف رو تا گردنش بالا کشید و ' برمی‌گردم ' آهسته‌ای زیر لب گفت.

هنوز چند  قدم بیش‌تر فاصله نگرفته بود که مجبور شد بایسته تا صوت ضعیف جونگ‌کوک بین صدای قدم‌های محکم خودش روی سرامیک‌ها گُم نشه.

«حوصله داری بشنویم؟! من یک‌ اسم لعنتی دارم که حتّی حوصله‌ات اون‌قدر کافی نیست که بتونی باهاش صدام بزنی.»

خواست چیزی بگه، شاید با خودش می‌جنگید اسم پسر کوچیک‌تر رو صدا بزنه و به‌هرحال وقتی طی جنگ چند ثانیه‌ای با خودش شکست خورد، امگاش متوجّه شد و دوباره ادامه داد:

«من... من پُرتوقّع نیستم. همین‌که بهم نگفتی ' هی! ' یا... یا اصلاً باهام حرف می‌زنی برام کافیه. الآن... جایی از زندگی رسیدم که فقط با خودم تکرار می‌کنم ' جونگ‌کوک! من که بهت گفته بودم! ' و... آره. من به خودم گفته بودم. من می‌دونستم؛ پس مشکلی نیست.»

***

تمام مدت، حرف‌هایی که در اون‌ ملاقات شنید، براش به‌مثابه‌ی وزنه‌ای چند صدکیلویی از اضطراب به‌نظر می‌رسیدن و حالا با اتمامش، گویا اون‌ وزنه رو پایین گذاشته بود و حسّ سَبُکی‌اش مجبورش می‌کرد بخواد سمت امگای خودش، پرواز کنه؛ شاید خودش نه! اَمّا گرگ سرخ درونش فقط می‌خواست از خوب‌بودن جفتش مطمئن بشه.

درعوض اینکه سمت آسانسور شیشه‌ای قدم برداره، ترجیح داد از پله‌ها استفاده کنه اَمّا درست پایین نرده‌ها که رسید، عروسک کوچکی که داشت می‌افتاد رو روی هوا گرفت و وقتی سرش رو بلند کرد، دخترک تقریباً یک‌ساله‌ای دید که دستش رو برای گرفتن عروسکش از تهیونگی که خیلی باهاش فاصله داشت، درازکرده و بدنش اون‌قدر ظریف و کوچک بود که احتمال داشت از ارتفاع، روی زمین پرت بشه.
بغض دختربچه ترکید و طولی نکشید که هانجو طِی رو زمین انداخت، خودش رو بهش رسوند و بغل گرفتش.

«پَری کوچولوی من آروم باش. چی شده؟ اوه... جینا رو گم...»

پیش از اتمام جمله‌اش، صوت شاهزاده کلامش رو قطع کرد.

«گم نکرده. اینجاست.»

با شنیدن صدای تهیونگ، درحالی‌که دخترش هنوز هم در آغوشش بود، خودش رو فوراً پایین پله‌ها رسوند، چند  مرتبه اَدای احترام کرد و عروسک رو از شاهزاده گرفت.

«س- سرورم متأسّفم. اون- اون بی‌ادبی کرد؟ آخه عروسکش دست شما...»

درحالی‌که شاهزاده، رویای جهانی رو داشت که در گذرگاه‌ و گوشه‌هاش هیچ‌ اثری از تبعیض نباشه، هانجو چطور راجع‌ به دخترکش این‌طور سرزنش‌آمیز صحبت می‌کرد؟!

«اون فقط یک‌ بچه‌است هانجو. سخت نگیر. یک‌ لحظه نگران شدم. داشت از بین نرده‌ها می‌افتاد.»

بدون اینکه مستقیماً به پسر آلفا چشم بدوزه، نگاهش رو سمت زمین سوق‌داد و گره دست‌هاش رو دور بدن دخترش محکم‌تر کرد.

«متأسّفم عالی‌جناب. نمی‌خواستم با خودم بیارمش فقط... مادرم امروز حال خوبی نداشت و می‌دونید که ووجو...»

ماجرای زندگی هانجو رو می‌دونست و نمی‌خواست دوباره بهش یادآوری کنه. همون‌لحظه فکری به ذهنش رسید. اون‌ دختر بچّه می‌تونست برای چند  ساعت هم که شده، حواس امگاش رو پرت کنه؟ جمله‌ی زنِ مستخدم رو قطع‌کرد و دست‌هاش رو پشت سرش به هم گره زد.

«هیچ‌ ایرادی نداره. فقط... راحت نیست که هم مواظبش باشی و هم به کارت برسی. می‌تونی امروز بری خونه و هر چند  روز دیگه هم که مادرت به مراقبت احتیاج دارن، کنارشون بمونی فقط... می‌تونم تا وقتی اینجا هستی، پرنسس کوچولوت رو با خودم ببرم؟ و گوش کن... اصلاً نمی‌خوام فقط به‌این‌خاطر اینکه شاهزاده هستم، فکر کنی ناچاری اجازه بدی ببرمش. تو مادرش هستی و وظیفه‌ات اینه که فقط درست تصمیم بگیری درموردش.»

جمع‌کردن وسایلش و رسیدن به باقی کارها شاید دو ساعت وقت می‌گرفت. حالا که تهیونگ بهش مرخصی داده بود، نمی‌خواست سوءاستفاده کنه و هیچ‌یک از وظایف اون‌روزش رو انجام نده. فقط هانجو می‌دونست که اون‌ شاهزاده‌ی یخی، چقدر لایق هست و به مردمش أهمّیّت می‌ده.

«سرورم این باعث افتخاره اَمّا... اگر اذیتتون کنه و من حتّی از نگاه‌کردن بهتون خجالت بکشم...»

یقیناً ووجو می‌تونست دقایقی، شیرینی کوچکی باشه که تلخی‌های انباشته در فکر جونگ‌کوک رو، ذرّه‌ای کم کنه.

«حتم دارم که کمک زیادی از عهده‌اش برمیاد.»

هرچند  هانجو معنی حرفش رو متوجّه نشد؛ اَمّا تعجب کرد که وقتی تهیونگ دستش رو سمت ووجو گرفت، دخترش بدون هیچ‌ مخالفتی خودش در آغوشش انداخت و حتّی عروسکش رو از یاد برد!

***

با صدای بلندی که در عمارت به گوش رسید، دختر کوچولوی هانجو ترسید. سرش رو بین گردن تهیونگ فروبرد و با دست‌های کوچکش، محکم به یقه‌اش چنگ زد.
شاهزاده به قدم‌هاش سرعت داد تا از صداها دورش کنه و دستش رو نوازش‌وار روی بدن ریزنقشش کشید.

«آروم باش و نترس. چیزی نیست، من اینجام، مواظبت هستم عزیزم.»

چرا هم‌زمان یاد امگاش افتاد؟ اون هم همین‌قدر خلع‌سلاح‌شده و بی‌دفاع، به تهیونگی که فکر می‌کرد امنیّتشه، پناه برده و چشم‌هاش رو روی همه‌چیز بسته بود اَمّا هرگز هیچ ' من اینجام، عزیزم و مواظبت هستم ' ای از آلفاش نشنید.
همون‌لحظه یونهو درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد خودش رو بهشون رسوند و عروسکِ فرشته‌ی کوچکی که شِنِلی سفید هم داشت رو بعد از تعظیمش سمت شاهزاده گرفت.

«سَرورم، هانجو گفت این رو براتون بیارم تا دخترش باهاش سرگرم بشه و اذیتتون نکنه.»

ووجو باشنیدن صوت جدیدی که به‌نظرش ترسناک هم نبود، سرش رو بالا آورد و وقتی عروسک موردعلاقه‌اش رو دید، بدنش رو سمت یونهو کشید تا عروسکش رو ازش بگیره و باعث شد تهیونگ محکم‌تر نگهش داره تا نیفته.

«خوب شد که اومدید مشاور هوانگ. دنبالم بیاید. بسته‌ای هست که باید به قصر ارسالش کنید.»

پسر مشاور پشت سرشون با چند  قدم فاصله راه افتاد و تهیونگ سرش رو کمی کج کرد تا توجّه ووجو رو جلب کنه.

«اوه! تو یک‌ فرشته داری؟! می‌خوای رازی رو بهت بگم؟»

ووجو که درواقع حتّی چیزی متوجّه نشده بود، از درآوردن شنل عروسکش دست برداشت و با چشم‌های درشتش به پسر آلفا نگاه کرد.

«من... طبقه‌ی بالا یک‌ فرشته‌ی واقعی دارم. دوست‌داری ببینیش؟ مطمئنّم که بعدش نمی‌خوای ازش دور بشی! مثل من.»

دختر کوچولو بدون اینکه حتّی کلمه‌ای فهمیده باشه، خمیازه‌ای کشید که بینی کوچکش چین خورد و دو دندان لثه‌ی پایینش به چشم اومدن. حرکت بانمکش سبب شد تهیونگ محکم‌تر به خودش فشارش بده و گونه‌اش رو به گونه‌ی نرم ووجو بچسبونه.

«تو هم که خوابت میاد؟ مثل جونگ‌کوک؟ اون هم خوابیده... می‌دونی چرا؟ برای اینکه این‌قدر اذیتش کردم که دیدن سیاهی پشت پلکش، از دیدن من براش دلخواه‌تره»

این رو خیلی آهسته گفت چراکه می‌دونست جمله‌ی قبلش به گوش یونهو رسیده؛ اَمّا این‌یکی زیاده‌روی بود! اینکه کسی می‌فهمید خود شاهزاده هم جفتش رو آزار می‌ده، باعث می‌شد به خودشون اجازه بدن که به امگاش بی‌احترامی کنن و... محض رضای خدا! فقط فرشته‌ی اون بود که می‌خوابید؟!

خوابالودگی، ووجو رو مجبور کرد سرش رو روی شانه‌ی تهیونگ بذاره و با یکی از دست‌هاش برای محکم نگه‌داشتن خودش، کُت شاهزاده رو روی بازوش، میان مشتش بگیره؛ اَمّا از یاد برد که عروسکش در دستش هست و اون رو زمین انداخت.

یونهو با دیدنش به قدم‌هاش سرعت داد تا عروسک رو از روی زمین برداره و این‌بار بدون هیچ‌ حرفی، با قلبی ناامیدتر از قبل به‌خاطر شنیدن توصیف پسر آلفا از جفتش، باحرص، اون‌ فرشته‌ی پلاستیکی رو پس از فشردنش دست تهیونگ بده.
شاهزاده منتظر موند تا مشاورش دوباره چند  قدم ازش فاصله بگیره و مجدداً کنار گوش ووجویی که به‌خاطر افتادن عروسکش خوابش پریده بود، زمزمه کرد:

«تو هم نمی‌تونی مثل من... مواظب فرشته‌ات باشی؟ اَمّا... بلد نباش! بدبودن با فرشته‌ات رو مثل من، بلد نباش.»

پس از اینکه به اتاق مشترک خودش و جونگ‌کوک رسیدن، پاکت موردنظرش رو دست یونهو سپرد و دَری که قسمت خصوصی اتاق - جایی که جفتش خوابیده بود - رو از قسمت دیگه‌اش جدا می کرد، بست.
نمی‌دونست ووجو ممکنه سروصدا کنه یا نه. نمی‌خواست خوابِ امگاش و آرامش کوتاهش رو هم مثل تمام روزهای این‌مدتّش خراب کنه.

ووجویی که روی مبل نشسته بود، دوباره عروسکش رو زمین انداخت و پیش از اینکه موقع خم‌شدنش برای برداشتن عروسک، زمین بیفته، تهیونگ در فاصله‌ی کمِ بینِ مبل و زمین نگهش داشت و دختر کوچولو چنان‌که انگار مثل یک‌ بازی ازش خوشش اومده‌ باشه، قهقهه زد.
جینا - عروسک ووجو - رو دستش داد و دخترک بعد از اینکه فرشته‌اش رو به قفسه‌ی سینه‌اش فشرد، شِنِلش و بعد هم عروسکش رو دست شاهزاده داد.

«باشه... الآن کمکش می‌کنم بپوشه. تو هم باید بیش‌تر حواست بهش باشه؛ اینکه فرشته‌ات رو بیندازی روی زمین و بعدش فقط شنلش رو بهش بپوشونی، ناراحتش می‌کنه.»

با حوصله، شنل رو تن جینا کرد و وقتی کارش تمام شد، عروسک رو دوباره دست ووجو داد. روی مبل زرشکی‌رنگِ سه‌نفره دراز کشید و دختر کوچولو رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.

«من هم وقتی نتونستم مواظب فرشته‌ام باشم، بعدش که خوابید لحافش رو تا گردنش بالا کشیدم... ولی قلب، این‌جوری گرم نمی‌شه... قلب، با رفتن زیر پتو، گرم نمی‌شه.»

ووجو با پلک‌هایی که از سنگین از خواب بودن، گونه‌ی تپلش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ قرار داد و دست کوچکش رو زیر گونه‌اش. با دست دیگه‌اش که روی کتف پسر آلفا افتاده بود، دست جینا رو محکم نگه‌ داشته بود و آهسته نفس می‌کشید.

«من... جینای تو رو دیدم. تو هم می‌خوای درمورد جونگ‌کوک... جونگ‌کوک من بشنوی؟»

می‌دونست به‌هرحال پاسخی عایدش نمی‌شه و پلک‌های ووجو همین‌حالا هم نیمه‌باز بودن؛ اَمّا در حین اینکه سرانگشت‌هاش رو روی موهای نرم دخترک می‌کشید، شروع‌ کرد به تعریف چیزی شبیه داستانی که اصلاً هیچ‌کس هم ازش نخواسته بود.

«نمی‌دونم چطور شروع کنم؛ اَمّا شاید بارزترین خصوصیتش، بهترین‌انتخاب باشه؛ أوّلین اثری که فرشته‌ام هرجایی که باشه از خودش جا می‌ذاره، رایحه‌اشه... از وقتی‌که به مشام می‌خوره تا زمانی‌که به مغز می‌رسه، تمام مسیر، شکوفه‌ی لیمو می‌شکفه؛ شکوفه‌هایی که وقتی شمیمشون به عطر گُلبرگ‌های گل‌های فریزیا گره می‌خوره؛ باعث می‌شه از خودم بپرسم ' جونگ‌کوک واقعاً انسانه، یا فصل بهار؟! ' و موقع این‌ سؤال، به‌قدری حواسم رو گم می‌کنم که وسط یک‌ جنگل گرمسیری با چوب‌های باران‌خورده تنها می‌مونم.
وقتی روبه‌رون می‌بینیش، برای اینکه ذره‌ای از زیباییش رو از دست ندی، باید جزء‌به‌جزء و به ترتیب بهش نگاه کنی... أوّل، موهای سیاه و موج‌دارش که بعضی وقت‌ها هیچ‌ نظمی ندارن و قشنگ‌ترین بی‌نظمی جهان هستن! به‌قدری که حس می‌کنی اگر همون‌موقع انگشت‌هات رو بین تارهاش نبری، باختی!
چشم‌هاش که دو بلورِ سیاه هستن اَمّا حتّی وقتی خودش چیزی نمی‌گه، دیدگانش باهات حرف می‌زنن... چشم‌هایی که باورنکردنشون، تبرئه‌نکردنشون تنها گذاشتنشون و بی‌أهمّیّتیش رو، برات غیرممکن می‌کنن... حتّی- حتّی وقتی که می‌خندن، چروک‌های اطرافشون مثل اسمارتیزهای شیرین و رنگیه و همون‌قدر خوشحالت می‌کنه!
بینی گِرد و کوچکی داره که ازش ممنونم! باعث می‌شه بتونه باهاش نفس بکشه و لب‌هاش... چطور باید برات توصیفش کنم که همین‌حالا عقلم رو از دست ندم، پیشش نرم و نبوسمش؟ لب بالاییش باریک‌تره و پایینی، پُرتر. یک‌ خال کوچک، زیرش داره و... ازش می‌گذرم؛ باشه؟! بهت که گفتم نمی‌خوام ببوسمش! نه خال روی انگشت کوچک دست راستش أهمّیّت داره و نه خراش روی گونه‌اش. نه پُف زیر چشم‌هاش و نه صداش که نمی‌خوام مولکول‌های هوا ازش سهم داشته‌ باشن وقتی حتّی نمی‌تونم بهش بگم برام یک‌ لالایی بخونه! دیگه کافیه؛ درسته؟ باید از این‌ دنیای آبنباتی بیرون بیام قبل از اینکه شیرینیش، تلخی زندگیم رو به خودش عادت بده. فقط بدون که اون، زیباست... به‌قدری که حتّی اگر به‌نظر خودش در ناخوشایندتریتن حالتش باشه و بهش نگاه کنی، نمی‌تونی ازش چشم برداری!»

وقتی حرف‌هاش به‌اتمام رسیدن، به ووجو نگاه انداخت. دستش رو دور گردن تهیونگ، حلقه و پاهاش رو درون شکمش جمع کرده بود. شاهزاده با ملایمت و بدون اینکه بیدارش کنه، بغل گرفتش و حالا که مطمئن بود سبب مزاحمت برای امگاش نمی‌شه، سمتِ قسمتِ خواب اتاقشون رفت تا ووجو رو هم روی تخت بذاره.

دخترک رو میان خودش و جونگ‌کوک قرار داد و خودش هم بی‌صدا، درازکشید.
شبیه بچه‌هایی که موقع بغض، لب‌هاشون رو غنچه می‌کنن، امگاش هم لب‌های کوچکش رو جمع کرده بود و اخم ظریفی بین اَبروهاش به چشم می‌خورد. پلک‌هاش روی هم فروافتاده بودن و سایه‌ی مژه‌هاش روی گودی چشم‌هاش، زیبایی اون‌ها رو حتّی بیش‌تر جلوه می‌داد.
اَمّا لب‌هاش... گویا رنگدانه‌های غنچه‌های کوچکش ازبین رفته بودن که اون‌ سُرخی‌ها حالا تا اون‌اندازه رنگ‌پریده به چشم می‌اومدن.

می‌خواست بهش خیره بمونه... چنان‌که انگار با چشم‌دوختن بهش، نگاهش رو فقط صرف زیبایی‌ها می‌کرد؛ اَمّا جونگ‌کوک، غمِ درون چشم‌های تهیونگ می‌شد هروقت که نگاه شاهزاده، به بلور دیدگانش نمی‌رسید و درعوض، به پلک‌های بسته‌اش بَرمی‌خورد... باید چشم‌هاش رو می‌بست تا نگاهش رو بیش‌تر از این هدر نده.
جفتش به‌قدری همیشه توان برای شیطنت داشت که انگار چشم‌هاش خوابیدن رو بلد نبودن! اَمّا ظاهراً تهیونگ با شکستن قلبش، طولانی بسته نگه‌داشتن دیدگانش رو یادش داده بود.
قبل از روی هم گذاشتن پلک‌هاش بی‌صدا و برای خودش زمزمه کرد:

«تو که می‌خوای چند  روز دیگه درموردش حرف بزنی و خوب بشی... چرا همین‌الآن چیزی نمی‌گی و خوب نمی‌شی؟»


***

کم‌تر از یک ساعت بعد، وقتی از چُرت بی‌موقع و کوتاهش بیدار شد، ووجو رو دید که زودتر از خودش پلک باز کرده. داشت انگشت شست کوچک دست تپلش رو مِک می‌زد با لبخندی که فقط دو دندان لثه‌ی پایینش رو نشان می‌داد، بهش نگاه می‌کرد. وقتی پلک‌های باز تهیونگ رو دید، با صدا خندید و شاهزاده نمی‌دونست باید لب خودش رو بگزه تا جلوی خنده‌اش رو بگیره؛ یا از بچه‌ای که حتّی حرف‌هاش رو متوجّه نمی‌شد، بخواد که سروصدایی ایجاد نکنه.

سر دخترک، روی بازوی تهیونگ جابه‌جا شد وقتی خواست سمت جونگ‌کوک غلت بزنه، پسر آلفا بازوش رو کمی جمع کرد، درنتیجه ووجو باز هم در قفسه‌ی سینه‌اش فرورفت و مجدداً صدای آهسته‌ی خنده‌‌اش طنین انداخت. سرش رو روی بازوی شاهزاده گذاشت درحالی‌که پشتش بهش بود و با چشم‌های کنجکاوش پسر امگا رو نگاه می‌کرد.

«می بینیش ووجو؟ اون خوابیده تا... در برابر من، از خودش دفاع کنه. همین‌قدر معصومه؛ راه دفاعیش، خوابه.»

تهیونگ این رو گفت و به ساعتش نگاه انداخت. باید کم‌کم جونگ‌کوک رو بیدار می‌کرد و چی بهتر از این بود جفتش با شیطنت‌های اون‌ بچه بیدار می‌شد؟ روی تخت نشست و ووجویی که حالا وضعیّت چهاردست‌و‌پا داشت، نگاهی با تردید به شاهزاده انداخت. ظاهراً می‌دونست نباید پسری که خوابیده رو بیدار کنه و اجازه می‌خواست. بعد از اینکه تهیونگ سرش رو به نشانه‌ی رضایتش حرکت داد، دخترک، خودش رو به جونگ‌کوک رسوند و کنار بالشش نشست.
أوّل، بینی پسر کوچک‌تر رو گرفت که شاهزاده سمتش خیز برداشت تا مبادا بلایی سر نفس‌کشیدن جفتش بیاد و خواست بغل بگیردش اَمّا ووجو، سرش رو خم کرد و گونه‌ی تپلش رو به گونه‌ی پسر امگا فشرد درحالی‌که می‌خندید.

اون‌قدری خوابش سنگین نبود که متوجّه نشه و وقتی بالأخره چشم‌هاش رو باز کرد، صورت ظریف ووجو رو دید که بهش لبخند می‌زد. به‌محض‌ اینکه پلک‌هاش از هم فاصله گرفتن، دخترک روی قفسه‌ی سینه‌اش نشست و گردنش رو بغل گرفت درحالی‌که موهای نرمش پوست جونگ‌کوک رو قلقلک می‌دادن.

«ووجو اونجا، جای نشستن نیست!»

شاهزاده گفت و خواست جثّه‌ی کوچکش رو از روی قفسه‌ی سینه‌ی امگاش برداره؛ چراکه اون، به‌قدر کافی درد داشت! اَمّا همین‌که دستش رو دراز کرد، ووجو بالاتر رفت. تقریباً نزدیک گردن پسر امگا نشست و صورتش رو روی صورت اون گذاشت. باعث شد جونگ‌کوک چشم‌هاش رو کوتاه و باآرامش ببنده و عطر اون‌ بچه رو نفس بکشه.

« بذار بشینه. پدر و مادرش کی هستن؟ چقدر شیرینه.»

بدون اینکه نگاه نگرانش رو غلاف کنه، جواب داد:

«دخترِ هانجو.»

و لعنت به هرچیزی که در اون لحظه نگذاشت به امگاش بگه ألبتّه... شیرینه. مثل تو. کم‌تر از تو. خیلی کم‌تر از تو!

پسر کوچیک‌تر بالأخره روی تخت نشست و به پشتش تکیه‌ داد. ووجو سرش رو زیر لحاف زرشکی‌رنگ برد، لبه‌اش رو بین دست‌های کوچکش گرفت و چند  لحظه‌ی بعد، سرش رو بیرون آورد. دفعاتی، تکرارش کرد و هرمرتبه جونگ‌کوک سرش رو سمت دیگه‌ای می‌چرخوند و هم‌زمان با ووجو برمی‌گردوند که باهاش قایم‌موشک بازی کنه.
وقتی صدای قهقهه‌ی اون‌ بچه و جفتش طنین انداخت و اجباری بدون مَنشأ، تهیونگ رو مجبور می‌کرد حتّی لبخند نزنه، فهمید مشکل از خودشه که به‌قدری در سیاهی غرق‌ شده که قلبش خوبی‌ها رو نمی‌پذیره.
ووجو، خسته از قایم‌موشک بازی به‌خاطر سنگینی لحاف، درحالی‌که با صدای بلند می‌خندید بی‌رمق در آغوش جونگ‌کوک نشسته بود و دست‌های کوچکش پسر امگا رو وسوسه کردن تا بوسه‌ای پشتشون بنشونه. وقتی دخترک سرش رو سمتش گردش داد، کلمه‌های نامفهومی به زبان آورد و جونگ‌کوک چنان وانمود می‌کرد که حرف‌هاش رو متوجّه می‌شه. درنهایت هم پاسخش رو با چیزی شبیه ' دا دا دا دا دا ' داد و تهیونگ با لب‌هاش نه؛ اَمّا با قلبش به دلنشین‌بودن امگاش خندید.

«فکر می‌کنی کیک شکلاتی دوست داشته باشه؟»

توجّه پسر کوچک‌تر رو به خودش جلب کرد و جونگ‌کوک هم‌زمان با اینکه شکلک‌های عجیبی با صورتش درمی‌آورد و هربار صدای خنده‌ی ووجو رو بالاتر می‌برد، بدون اینکه نگاهش رو از دخترک بگیره، جواب داد:

«بچه‌ها عاشق شکلات هستن و هرچیزی که بهش مربوطه.»

شاهزاده، کنجکاو بود برای دونستن علایق جفتش.

«تو چطور؟»

ناخودآگاه ازش پرسید و جواب ' آره ' ای که شنید، کافی بود تا از فردا شکلات و هرچیزی که بهش ربط داشت، بخشی جدانشدنی از آشپزخانه‌ی عمارت باشن.

«الآن به شیهو می‌گم کیک و هرچیز دیگه‌ای که براش مناسب هست، بیاره.»

جونگ‌کوک که گویا چیزی به یاد آورده باشه، از جا خیز برداشت و ووجو رو به تهیونگ سپرد.

«مواظبش باش الآن برمی‌گردم. چیزهایی توی اتاقم دارم که به دردش می‌خورن.»

بدون اینکه مهلت پرسشی به شاهزاده بده، سمت در دوید اَمّا درد خفیفی روی گردنش سبب شد نیمه‌ی راه بایسته و سمت آلفاش برگرده.

«آروم برو وگرنه...»

پسر کوچک‌تر، خودش باقی جمله رو می‌دونست؛ تهدید آشنای همیشگی!

«وگرنه شاهرگم زیر دندون‌های گرگت فقط به‌خاطر دویدن، دریده می‌شه.»

راهش رو ادامه داد و نشنید جواب تهیونگی رو که زمزمه‌وار گفت:

«به‌خاطر دویدن نه... برای اینکه مواظب خودت نیستی و من هم... فعلاً راه دیگه‌ای بلد نیستم.»

وقتی برگشت، ووجو و تهیونگ رو دید که کنار پنجره‌ی عَریض و قَدّی اتاق ایستاده بودن و دخترک بعد از اینکه به‌خاطر جاموندن ردّ دستش روی شیشه‌ی بخار‌گرفته با خنده سمت شاهزاده برگشت، باعث شد از شیرینی و معصومیتش، پسر آلفا پیشانی خودش رو به پیشانی کوچک  دخترک تکیه بده.
جونگ‌کوکی که از پشت‌سرشون اون‌ها رو می‌دید، أوّل، عکسی از صحنه‌ی مقابلش گرفت و بعد با خودش فکر کرد که چقدر این‌ شاهزاده رو دوست داشت؛ حتّی حالا که حالش بد بود... حتّی حالا که حالش خیلی بد بود... حالا که حالش به‌خاطر معشوقش خیلی خیلی بد بود.

گلوش رو صاف کرد و بعد از اینکه نزدیک رفت، شانه‌به‌شانه‌ی تهیونگ، رو‌به‌روی پنجره ایستاد. دست خودش رو هم روی شیشه‌ی بخارگرفته گذاشت تا ردّش رو کنار ردّ دست ووجو حک کنه و سکوت بینشون رو شکست.

«خوشش میاد جای انگشت‌های کوچولوش روی شیشه‌ی خنک و بخارگرفته بمونه.»

ووجو به شاهزاده نگاه انداخت و بعد به پنجره اشاره کرد. پسر آلفا منظورش رو متوجّه شد و بدون مخالفت، کف دست خودش رو هم روی شیشه قرار داد. جونگ‌کوک به ردّ دست‌هاشون چشم دوخت. آلفاش شایستگی یک‌ خانواده رو داشت. بالا و پایین رفتن سیب گلوش، نتونست بغضش رو از چشم تهیونگی که بهش خیره بود پنهان نگه‌ داره؛ اَمّا منتظر موند تا خودش چیزی بگه.

«متأسّفم. حتّی نمی‌تونم امگای خوبی برات باشم و وظیفه‌ام رو انجام بدم.»

تعریف اون‌ پسر از امگای خوب چه‌ چیزی بود؟ ووجویی که هنوز روی شیشه با انگشت‌هاش نقاشی می‌کشید رو محکم‌تر بغل گرفت و لحنش جدّی‌ شد.

«وظیفه؟!»

از چه‌ وظیفه‌ای می‌گفت درحالی‌که شاهزاده گمان می‌کرد حتّی علاقه‌ی جفتش به اون، لطفه؟!

«مگه استفاده‌ی امگاها حداقل تولیدمثل نیست؟ من حتّی نمی‌تونم بهت یک‌ بچّه برای ادامه‌ی نسل بدم.»

حسّاسیت و نفرت جونگ‌کوک رو نسبت به ارزش‌های جامعه‌ی طبقاتی‌شون متوجّه شده بود. اصلاحش می‌کرد؛ تا جایی که می‌تونست اون‌ ارزش‌های بی‌ارزش رو از بین می‌بُرد.

«درمورد یک‌ وسیله حرف نمی‌زنی. درضمن! من و تو همجنس هستیم. هیچ‌کدومم نمی‌تونیم برای دیگری، بچه به دنیا بیاریم؛ پس یا هر دو نفرمون مقصّر هستیم یا هر دو، بی‌تقصیر.»

این رو صرفاً به پای تواضع شاهزاده گذاشت.

«اَمّا تو آلفا هستی.»

همون‌ لحظه مجدداً رعدی زد و ووجو باز هم گردن تهیونگ رو محکم بغل گرفت. صدای گریه‌اش به گوش رسید و شاهزاده بعد از اینکه سرگرمش کرد، جواب جفتش رو داد.

«و تو هم یک‌ انسانی! اگر می‌خواستم برات صرفاً نقش یک‌ آلفا رو داشته‌ باشم، فکر نمی‌کنی با سلطه‌ام مجبورت می‌کردم به حرف بیای؟»

برای اینکه به اون بحث
احمقانه ادامه ندن، ووجویی که دستش سمت امگاش دراز شده بود رو بهش سپرد. پیراهنش رو مرتب کرد و قطره‌هایی که روی پنجره سُرمی‌خوردن، بهش بهانه‌ای برای حرفی جدید دادن.

«امروز برای ناراحتیت... آب‌نمای طبیعی داشتی؛ تمام مدّت، بارندگی بود.»

ظاهراً شاهزاده هرگز نمی‌تونست این‌ عادت جفتش رو از یاد ببره؛ هرچند  که باهاش کنار اومده بود.

«می‌دونی چرا وقتی مست یا ناراحت هستم، انجامش می‌دم؟ برای اینکه احمقم! فکر می کنم فشارِ آب توی آب‌نما، دوش حمام یا بارون، می‌ره توی جمجمه‌ام و مغزم رو می‌شوره.»

ووجو رو دوباره از امگاش گرفت تا فشار وزنش روی قفسه‌ی سینه‌اش اذیتش نکنه و زمزمه کرد:

«فایده‌ای هم داره؟!»

امگا، شیفته از رفتار ملاحظه‌گرِ معشوقش، بازوی راستش رو به پنجره تکیه داد و دست‌هاش رو درون جیب‌هاش فروبُرد. دلیلش احمقانه بود اَمّا می‌دونست آلفاش هرگز بهش نمی‌خنده.

«داره... برای اینکه می‌فهمم اون‌چیزی که شسته‌ می‌شه، اشک‌هام هستن و قطره‌های آب فقط چشم‌هام رو پُرروتر می‌کنن که چون اثر جُرمشون پاک شده، تا جایی که می‌خوان ادامه بدن... مغزم شاید پاک نشه اَمّا چشم‌هام سَبُک می‌شن؛ چشم‌هام و قلبم.»

اشکِ مروارید سیاه، دیدن نداشت؛ پس حتّی آب‌نما هم بی‌عرضه بود.

«پس... چقدر بی‌فایده‌است!»

شاهزاده بعد از گفتن جمله‌ی کوتاهش، سمت تخت رفت تا ووجو رو اونجا بذاره و جونگ‌کوک به‌ناچار پشت سرش راه افتاد.

«چرا؟»

به پلک‌های متورّمش نگاه انداخت. هیچ‌ ناراحتی و گریه‌ای ارزشِ تورّم اون‌ پلک‌ها و سیاهی زیر چشم‌هاش رو نداشتن؛ اَمّا نمی‌تونست این رو بهش بگه. فقط با انگشت شستش گودی‌های پایین بلورِ سیاه چشم‌هاش رو نوازش کرد واز کنارِ تخت، سمت قسمت دیگه‌ی اتاق رفت تا برگه‌هایی که برای جلسه‌ی بعدازظهر نیاز داشتن رو جمع کنه؛ هرچند  که صدای داستان‌خواندنِ ووجو - از کتاب داستانِ بچگی‌های جونگ‌کوک - و جواب‌های جفتش به اون‌ دخترک، حواسی براش نمی‌ذاشت و زودتر به جمعشون اضافه شد تا به داستان‌خواندن ووجو گوش بده.

درست زمانی که تهیونگ از امگا خواست اگر عکسی از بچگی‌هاش داره، بهش نشون بده و پسر کوچک‌تر رفت که دنبال تلفن همراهش بگرده، شیهو خوراکی‌های ووجو رو آورد و وقتی پسر امگا برگشت، دخترک رو دید که روی میزِ کارِ تهیونگ نشسته و اطرافش پُر از کیک و شیرینیه. درحالی‌که دنبال عکس بچّگی‌هاش می‌گشت، لبه‌ی میز نشست و وقتی دستش رو سمت ووجو برد تا موهاش رو کنار بزنه، دست خودش کشیده‌شد. سردرگم از اتّفاقی که افتاد، وقتی به خودش اومد که روی پای تهیونگ، نشسته بود.

«تهیو...»

به ایستگاه متروک دیدگان کوچک‌تر که خالی بود از رهگذرهایی به نام آرامش، نگاه انداخت و اخم، به ابرو نشوند.

«بی‌تهیونگ! بشین!»

بهش دستور داد. به‌خاطر نفس‌کشیدن رایحه‌ای که حالا کم‌تر پژمرده بود. برای به ریه‌کشیدن شمیم شکوفه‌های لیمو روی نبض گردن جونگ‌کوک حتّی حالا که باران غم نشسته بر چوب درختان گرمسیری رایحه‌اش، ردّشون رو شسته بود و فقط به ریه‌های معتادش تلقین می‌شد... محض‌خاطر هربهانه‌ای غیر از خودش! غیر از عشق و  هر حسّ دیگه‌ای...

باوجود لحن مستبدّش،
پسر امگا هم مجبور شد حرفی نزنه و لذّتی اجباری ببره از گرمای  بازوهای آلفاش دور بدنش و نوازش سرانگشت‌های شاهزاده‌اش روی بندبند انگشت‌های خودش. بالأخره عکسی که پیدا کرد رو به تهیونگ نشون داد و اون‌ چهره‌ی آشنا اَمّا دوست‌داشتنی باعث شد اخم‌های پسر بزرگ‌تر به هم گره بخورن. پسر بچه‌ی درون عکس، همونی بود که میان تصاویر آلبوم مادرش دید! تعجب نکرد. به یاد آورد که ملکه، جونگ‌کوک رو پسرخوانده‌ی خودش صدا می‌زد. فقط نمی‌تونست ربطِ امگاش رو با خودش پیدا کنه. عکس بچگی‌های جفتش رو برای خودش فرستاد و تلفن همراهش رو بهش برگردوند. اون، فقط بچه‌ها رو دوست داشت و در اون‌ عکس... امگاش یک‌ پسربچّه‌ی شیرین بود که تهیونگ شک نداشت اگر می‌تونستن پدر بشن، دلش می‌خواست فرزندشون کاملاً شبیه به اون‌ پسر بچّه، یا درواقع شبیه جونگ‌کوک باشه.

همون‌لحظه ووجو با دو دستش، تمام کیک شکلاتی دایره‌ای شکل و بزرگ رو برداشت، سمت لب‌های کوچکش برد و اینکه خواست کیک رو کامل در دهانش بذاره، باعث قهقهه‌ی بلند جونگ‌کوک شد.
چشم‌های تهیونگ، بعد از چند  لحظه‌ی کوتاه نگاه به ووجویی که تمام دست‌ها و صورتش شکلاتی شده بودن، روی نیم‌رخ جفتش ثابت موند. اون داشت می‌خندید... داشت می‌خندید و راه باریکه‌های مُنتَهی به چشم‌هاش که زیباترین چین‌خوردگی‌های جهان بودن، هریک، در قلبِ بی‌رنگ تهیونگ مثل یکی از طیف‌های شادِ رنگین‌کمان به‌نظر می‌رسیدن؛ علی‌الخصوص، آبی! رنگ پسر امگا.

شاهزاده می‌دونست برخلاف اون‌ خنده‌ها، حتّی یک‌ خوشحالی ابدی هم نمی‌تونه دردهایی که جونگ‌کوک تا اون لحظه به‌خاطرش کشیده رو جبران کنه و فکر می‌کرد چرا میانشون همه‌چیز می‌بایست این‌قدرغلط بوده‌ باشه که سبب این‌ دردها بشه؟ مکان غلط... زمان غلط و غلط‌های زیاد دیگه‌ای که خودشون دو نفر هیچ‌ تقصیری درموردشون نداشتن.

وقتی خنده‌های پسر کوچک‌تر تمام شدن، شاهزاده بدون اینکه حرفی بزنهً انگشت اشاره و میانه‌اش رو بوسید و اون‌ها رو روی چُروک‌های کنار چشم جفتش گذاشت. شاید بهش نگفت ' لبخندهات زیبا هستن و چشم‌خندهات زیباتر ' اَمّا منظورش از کارش دقیقاً همین بود و لحظاتی بعد صدای تلفن همراهش وادارش کرد امگاش رو با ووجو و تپش قلبش تنها بذاره و سمت تراس بره.

«بانوی من؟»

صدای ملکه، کلافه از برخورد همیشگی پسرش این‌بار بدون اینکه اعتراض کنه در گوشش طنین انداخت.

«عزیزم؟ امروز... امروز برای احوال‌پرسی تماس نگرفتم. کار مهمّی دارم.»

گریزان بود از صحبت با خانواده‌اش؛ اَمّا اگر نگرانی واضح در صوت مادرش، به جونگ‌کوک مربوط می‌شد، تهیونگ می‌تونست با جانش پذیرا باشه.

«گوش می‌دم علیاحضرت.»

گفت و صندلی پشتِ میزِ میان تراس رو سمت در شیشه‌ای چرخش داد تا موقع حرف‌زدنش بتونه ووجو و پسر کوچیک‌تر رو ببینه.

«یک‌ بسته... یک‌ بسته امروز دستتون می‌رسه که متعلّق به جونگ‌کوکه. از... ازجانب پدربزرگشه - پدر بزرگِ مادریش - می‌شه خودت... بسته رو بگیری و به اون، چیزی نگی؟ فقط چند  سَنَد هستن از اموال پدربزرگش که به نوه‌اش منتقل کرده.»

اخم واضحی بین ابروهاش نشست، تلفن همراهش رو در دستش جابه‌جا کرد و انگشت شست و اشاره‌اش رو روی چشم‌هاش فشرد.

«این کار رو نمی‌کنم! حقّ جونگ‌کوک هستن و باید بهش بدمشون. من نمی‌تونم براش تصمیم بگیرم. اون، بَرده‌ی من یا زندانی من نیست!»

دلیل ملکه برای این‌ خواسته، اصلاً مرتبط با چنین‌چیزی نبود!

«تهیونگ، لطفاً! نباید کاری کنیم که جونگ‌کوک درمورد گذشته‌ی مادرش کنجکاو بشه... نباید هیچ ثچیزِ بیش‌تری درخصوص مادرش و قدرت مادرش بدونه. نباید بدونه چرا و چطور از دستش داده و هر تلنگُری که از گذشته می‌تونه کنجکاوش کنه... به ضرر تو و همه‌است اگر جونگ‌کوک با گذشته، درگیر بشه.»

نیشخندی زد که صداش در گوشی پیچید و یک‌ تای ابروش رو بالا انداخت. نمی‌تونست اون‌قدر در حقّ جفتش غیرمُنصف باشه فقط به‌خاطر خودش.

«خیر بانو. این‌بار اطاعتِ أمر نمی‌کنم. من باید مواظب خودش و حقوقش باشم؛ نه پایمال‌کننده‌اش و درضمن! به‌نظرمیاد برخلاف متعجب‌شدنتون وقتی که فهمیدید جفتم رو پیدا کردم، خیلی خوب می‌شناسیدش و از زندگیش خبر دارید.»

وقت بازجویی نبود؛ حوصله‌اش رو هم نداشت؛ اَمّا جمله‌ی پیشین رو گفت تا کسی، احمق فرضش نکنه.

«تهیونگ بهت توضیح می‌دم اَمّا هروقت که زمان مناسبش برسه.»

از مادرش توقّع نداشت باوجود تمام ادعا و علاقه‌ی ظاهری‌اش به جفتش، این‌ حرف‌ها رو ازش بشنوه... برای همین هم تقصیر خودش نبود که از شدت عصبانیتش نمی‌تونست خون‌سرد باشه.

«علیاحضرت! زمان مناسبش رو من تعیین می‌کنم و از شما کمک نمی‌خوام. باید قطع کنم ملکه.»

وقتی به اتاق برگشت، جونگ‌کوک و ووجو رو دید که مشغول ترکاندن حباب‌های کوچک و بزرگ بودن و با صدای بلند می‌خندیدن. جفتش واقعاً دستگاه حباب‌ساز داشت؟! دلخوشی‌های امگا، بیش از حد معصومانه به‌نظر می‌رسیدن! نزدیک تخت که رسید به یکی از حباب‌ها با انگشت اشاره‌اش ضربه زد و نشست. حالا فقط ووجو لُپ‌های تُپلش رو از هوا پُر می‌کرد تا فوت کنه و هر دو پسر، ظاهراً به اون چشم دوخته بودن.

«تقصیر تو نیست...»

دیدن معصومیت جفتش سبب شد این‌ جمله، بی‌اراده از بین لب‌هاش خارج بشه و دست جونگ‌کوکی که سمت یکی از حباب‌ها می‌رفت، روی هوا بمونه.

«چی؟»

تقصیر جونگ‌کوک نبود که شاهزاده، نقش یک‌ سنگ رو داشت و علاقه‌ی پسر امگا رو به‌مثابه‌ تیغ می‌دونست؛ تیغی که آزاردهنده بود؛ اَمّا درهرصورت، از وجود یک‌ تکّه‌سنگ، عبور نمی‌کرد.

«گفتی دست‌هات کوتاه هستن که نتونستی بهم برسی. تقصیر تو نیست. وقتی یک‌ اتاق، تاریک و بی‌پنجره‌است، راهی نیست که نور بتونه خودش رو بهش برسونه. تو نور هستی و‌ من، اون‌ اتاق تاریک.»

حباب‌سازش رو تکان داد تا کف‌های بیش‌تری درست بشه اَمّا به‌خاطر لرزش دستش از شنیدن اون‌ اقرارِ ناگهانی، حباب‌سازش افتاد و تمام کَفش روی لحاف زرشکی‌رنگ ریخت. به موهاش چنگ زد و دخترک، با دیدنش ایستاد. دست‌هاش رو روی شانه‌های پسر امگا گذاشت و دستی که جونگ‌کوک بین موهاش فروبُرده بود رو گرفت تا نذاره اون‌‌ تارها رو بِکشه. زهرخندی زد و دست ووجویی که فقط انگشت اشاره‌اش رو گرفته بود، نوازش کرد.

«پس هنوز هم من مقصّر هستم؛ نور هرچقدر هم که بتابه نمی‌تونه یک‌ پنجره بسازه.»

اون هم مثل ووجو نمی‌خواست تار موهای نرم و ظریف جفتش، بین فشار انگشت‌هاش گیر بیفتن؛ برای همین، نگاه قدردانی که دخترک حتّی معناش رو هم متوجّه نمی‌شد، بهش انداخت و اون رو سمت خودش کشید تا پیش هانجو ببره.

«این وظیفه‌ی نور نیست... نه دست‌کم نه وقتی‌که انتخاب اون‌ اتاق، گریز از نوره...»


گفت و با خودش فکر کرد چطور می‌تونه پنجره‌ای سمت نوری که نامش جونگ‌کوک بود، در وجود خودش بسازه؟

«باید جایی بریم. جلسه‌ای هست که می‌خوام تو هم شرکت کنی. به یکی از مستخدم‌ها می‌گم لباست رو برات بیاره... و باید- باید ووجو رو ببرم.»

دخترک، موقع جدایی از پسر کوچک‌تر گریه کرد و جونگ‌کوک برای اینکه مانعش بشه، حباب‌ساز خودش رو بهش داد تا سرگرمش کنه. بعداً از هانجو می‌خواست دخترش بیش‌تر با خودش به عمارتشون بیاره. اون واقعاً دل‌بسته‌اش شده بود و اگر بزرگسالی مجبورش نمی‌کرد، حتماً مثل ووجو بهانه می‌گرفت و تهیونگ دستگاه حباب‌سازی نداشت که بهش بده تا ساکتش کنه.

شاهزاده وقتی میان راهرو قدم برمی‌داشت، از دخترک قول گرفت دوباره بهشون سر بزنه، خودش هم بهش قول داد که اتاقش رو پُر از فرشته می‌کنه و برای این‌ کارش لازم بود خودش، ووجو و جونگ‌کوک سه‌تایی به یک‌ مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی برن و هرچیزی که دخترک انتخاب می‌کنه رو بردارن.
زمانی که دید هانجو از دور به‌سمتش میاد، کنار گوش ووجو زمزمه کرد:

«اوضاع این‌ چند  روز اون‌قدر خوب نبود که حال فرشته‌ام رو هم خوب کنه... تو تونستی؛ تو مثل اون هستی.»

امگاش روزهای أوّل از اعماق وجودش می‌خندید. بعدش با چشم‌هاش. چند  وقت بعد فقط با لب‌هاش و حالا فقط غم بود که از دیدگانش می‌افتاد یا روی خطوط دَرهمِ چهره‌اش می‌نشست... اون‌ روز بالأخره بعد از هشت‌ روز، به‌خاطر ووجو، جونگ‌کوک دوباره با لب‌هاش خندید و شاهزاده می‌خواست دنیا رو به دخترک هانجو هدیه بده! از طرفی دیگه؛ گریه‌ی ووجو موقع خداحافظی از تهیونگ، بهش فهموند هنوز اون‌قدر دهشتناک نشده که برای یک‌ بچه، دوست‌داشتنی نباشه...

***

با کت و شلواری درست شبیه محافظ‌های شاهزاده، روی مبلِ مقابل پنجره نشسته و منتظر بود. تهیونگ خجالت می‌کشید اون رو به‌عنوان جفتش معرفی کنه و ترجیح می‌داد نقش محافظش رو داشته باشه؟

«سرورم با کدوم‌یکی از ماشین‌ها تشریف می‌برید برای جلسه؟»

شاهزاده به‌خاطر جونگ‌کوک، تا حدّ امکان، کوتاه‌ترین پاسخ‌ها رو به مشاورش می‌داد.

«ون.»

هم‌زمان با بازشدن در اتاق که خبر از برگشتن پسر بزرگ‌تر می‌داد، صدای یونهو رو هم شنید و از جا برخاست. برای آخرین‌مرتبه، به خودش در آینه نگاه انداخت و چند  تار از موهای حالت‌داده‌شده‌اش رو روی چشم‌هاش ریخت. وقتی سمت در قدم برمی‌داشت، اُبهّتی که به‌خاطر پوشیدن کت و شلوار سیاه‌رنگش، پیراهن سفید و کراوات هم‌رنگ با کتش پیدا کرده بود، سبب شد یونهویی که همیشه اون‌ پسر رو با هودی‌ها یا پیراهن‌های اُورسایزش می‌دید، نتونه چشمش رو موقع دیدنش ازش بگیره.

تهیونگی که ردّ نگاهش رو دنبال کرد و به امگاش رسید، ابروهاش رو به هم گره‌زد و دستش رو برای گرفتن دست جفتش دراز کرد.

«حواستون با من هست مشاور هوانگ؟!»

پسر بتا به خودش اومد و چند  لحظه فکر کرد تا جمله‌ی قبلی شاهزاده رو به یاد بیاره.

«ب- بله سرورم. فقط... ون مشکل داشت و...»

و شاهزاده، چیزی خلاف دستور خودش رو نمی‌پذیرفت!

«و من امروز می‌خوام با ون برم! هیچ‌بهانه‌ای هم قابل‌پذیرش نیست. فرصت چند انی نداری که مشکل رو حل کنی.»

گفت و فقط با چشم‌هاش اشاره کرد تا مشاورش زودتر از اونجا بره.
پس از رفتنش قفل انگشت‌هاش رو از دور مچ دست امگاش گشود و بدون اینکه بهش نگاهی بیندازه - تا مبادا از چیزی که بهش داده بود بپوشه، پشیمان بشه - روی نزدیک‌ترین مبل نشست.

«تا رفع‌شدن مشکل ون، دیر نمی‌شه؟ چرا حتماً می‌خوای با اون بریم؟»

شاهزاده این‌طور نبود که سازی کوک‌شده برای مخالفت، داشته‌ باشه.

«من بهانه‌گیر نیستم عالی‌جناب جئون؛ پس حتماً دلیلی دارم.»

نیشخندی از لقب ' عالی‌جناب ' قبل از اسمش باوجود خالی از شوخی بودن لحن تهیونگ، روی لب‌هاش نشست و وقتی به یاد آورد که به خودش عطر نزده، سمت قسمت خصوصی اتاقشون قدم برداشت.
مغزش داشت با مهم جلوه‌دادن موضوع کوچکی مثل اینکه چرا مجبور بود مثل محافظ‌ها لباس بپوشه، خوشحالی‌اش بابت أوّلین‌دفعه‌ای که تهیونگ رو برای جلسه‌ای رسمی همراهی می‌کرد، ازش می‌گرفت. اون، به هیچ‌ رقیبی احتیاج نداشت وقتی خودش به‌تنهایی هم می‌تونست سارق شادی‌های خودش باشه. چرا ذهنش در برابر خوش‌حالی، سِپر می‌گرفت چنان‌که گویا می‌ترسید ازش آسیب ببینه؟! به‌خاطر این نبود که غم رو بیش‌تر دوست خودش می‌دونست؟

«محافظ جئون یا عالی‌جناب جئون؟!»

شاید شاهزاده نمی‌تونست خوشحالش کنه؛ اَمّا طی قراردادی نانوشته، به خودش قول داده بود حواسش باشه که رنجیده‌خاطرش هم نکنه.
شناختن جونگ‌کوک اصلاً سخت نبود. همین‌که باورش می‌کردی و اون، متوجّه باورت می‌شد، دیگه کلمه‌ها می‌تونستن برای هیچ‌ توضیحی استفاده نشن چراکه رفتار و نگاهش بیش‌تر از جمله‌ها قدرتِ نشون‌دادن احساساتش رو داشتن. برای همین هم پسر آلفا خیلی راحت تونست متوجّه دلخوری‌اش و دلیلش بشه.

بدون اینکه منتظر بمونه تا امگاش دوباره حرفی بزنه، سمت میزش رفت و کمد چوبی کوچک پایینش رو گشود. رمز گاوصندوقِ جاذاری‌شده در اون‌ محفظه‌ رو ثبت کرد و پس از بازشدنش با صدای تیک‌مانندی، تاجی که مدت‌ها بود اونجا خاک می‌خورد رو برداشت.
پسر کوچک‌تر که با کلافگی کف دست‌هاش رو روی میز کنسول گذاشته بود و از درون آینه به خودش نگاه می‌انداخت، توجّهش رو به معشوقش سپرد که صدای قدم‌هاش رو می‌شنید؛ اَمّا سمتش برنگشت.

تهیونگ بالأخره بهش رسید و پشت‌سرش ایستاد. بدون اینکه طرف خودش برش گردونه، تاجش رو روی سر امگاش گذاشت و بعدش شانه‌هاش رو از پشت‌سر، در دست‌ گرفت. نمی‌خواست بهش یادآوری کنه که مسؤولیت اون‌ تاج لعنت‌شده، باری هست روی دوشش؛ فقط می‌خواست جایگاه واقعی‌اش رو خاطرنشان بشه و تصوّر جونگ‌کوکی که همین‌حالا هم با اون‌ تاج می‌درخشید، طی مراسم و با لباس رسمی سلطنتی سبب شد کمی جا‌به‌جا بشه، سرش رو جایی بین شقیقه و گوشه‌ی ابروی جفتش ببره و بعد از بوسه‌ی سَبُکش زمزمه کنه:

«عالی‌جناب جئونِ من.»

هروقت می‌خواست از آلفا دلخور بشه، عشق تهیونگ، به رنجیدگی خاطرش سیلی می‌زد تا بهش یادآوری کنه تصمیم آخر رو اونه که می‌گیره.

تاج رو از روی سرش برداشت و دست پسر بزرگ‌تر داد. تا وقتی‌که قلبِ شاهزاده متعلّق بهش نبود، چطور می‌تونست تاجش رو مالک بشه؟ اصلاً ارزشی داشت؟!

«آرزوی من... این تاج نیست.»

گفت و سمت کنسول برگشت تا از درون کشو، یکی از عطرهاش رو برداره. نگاه تهیونگ، دست‌هاش رو دنبال می‌کرد و منتظر بود تا مقصدش شیشه‌ی عطر شکوفه‌ی لیمو - که با رایحه‌اش هم‌خوانی داشت و تأثیرش رو کم‌تر از بین می‌برد - باشه؛ اَمّا وقتی امگاش شیشه‌ی دیگه‌ای رو برداشت، شاهزاده اون رو ازش گرفت، به کشو برگردوند و خودش شیشه‌ی عطر شکوفه‌ی لیمو رو برداشت.

«به آلفا بگو آرزوت چیه؟»

باز هم قصدش این نبود که سلطه یا آلفابودنش رو به رخ جفتش بکشه؛ فقط می‌خواست از تأثیری که این‌ لحن و این کلمه روی امگاش داشت، استفاده کنه.
در نقره‌ای‌رنگ شیشه رو باز کرد و اون رو روی کنسول گذاشت. نگاهش رو به پسر کوچک‌تر دوخت و بین سکوتی که فقط صدای نفس‌هاشون می‌شکستش، منتظرش موند.

«همین‌الآن که بهت خیره شدم، چشم توی چشمت، تو رو آرزو می‌کنم.»

برآورده‌کردن اون‌ آرزو سخت بود. شاهزاده از عهده‌اش برنمی‌اومد. دست چپ امگاش رو گرفت و با حوصله عطر رو روی نبضش پاشید.
هم‌زمان، با لحن خون‌سرد اَمّا آهسته و مطمئنش جواب داد:

«نمی‌تونم برات برآورده‌اش کنم؛ برای اینکه اون‌وقت مثل واقعیت‌ پیدا‌کردن یک‌ رویای به‌دردنخوره.»

بدون اینکه وزن نگاه سنگینش رو از روی پسر بزرگ‌تر برداره، خودش رو دست تهیونگی سپرد که حالا داشت عطر رو روی نبض دست راست جفتش می‌پاشید.
اجازه‌ی توهین به آلفاش رو حتّی به خود اون پسر هم نمی‌داد!

«چطور به خودت اجازه می‌دی به آرزوی من بگی به‌دردنخور؟!»

شاهزاده کمر امگاش رو گرفت و اون رو نزدیک‌تر کشید. دستش رو نوازش‌وار روی ستون فقراتش حرکت داد و پشت گردنش نگهش داشت. شیشه‌ی عطر رو به نبض جونگ‌کوک، سمت راست گردنش نزدیک کرد و وقتی بدنه‌ی سردِ شیشه به پوستش خورد، بی‌اراده چند  سانتی‌متر فاصله گرفت و تهیونگ بعد از اخم واضحی که به‌خاطر این‌ فاصله، بین ابروهاش نشوند، دوباره به خودش نزدیکش کرد.

«به‌این‌خاطر که من، خودم رو شناختم و ازش گریز می‌کنم... تو، من رو شناختی و نمی‌دونم چه‌ چیزی دیدی اَمّا می‌خوای بهم نزدیک بشی؛ تو می‌خوای به کسی نزدیک بشی که من ازش فرار می‌کنم.»

هم‌زمان با اتمام جمله‌اش، عطر رو دو طرف گردن جونگ‌کوک هم پاشید و دستش رو از پشت گردنش برداشت. در فلزی شیشه رو بست، اون رو به کشو برگردوند و از انعکاس تصویر درون آینه، منتظر به جفتش خیره شد.

«برای همین ممکن هست هیچ‌وقت بهت نرسم؟ این... برای پروانه خیلی بلندپروازیه که یک‌ روز بخواد کنار ماه، بال بزنه؟ تهیونگ؟»

اسمش رو صدا زد تا پسر بزرگ‌تر به‌جای اینکه از آینه نگاهش کنه، مستقیماً بهش چشم بدوزه. لبش رو مرطوب کرد و تار مویی که نمی‌ذاشت شاهزاده‌اش رو واضح ببینه، کنار زد.

«پروانه... یک‌ روز کنار ماه، بال می‌زنه؟»

پسر امگا، دوباره پرسید و این‌مرتبه، جواب گرفت.

«ألبتّه... شاید جایی سطح دریا، کنار انعکاس تصویر ماه روی آب.»

تهیونگ این رو گفت و بعد از اینکه نگاهی به ساعتش انداخت، برای آخرین‌دفعه دستی به موهاش کشید و حواسش رو به جوابِ جونگ‌کوک داد.

«این یعنی یک‌ برآورده‌شدنِ به‌دردنخور که با برآورده‌نشدن هیچ‌ فرقی نداره.»

شاهزاده، لحن دلخورش رو حس کرد اَمّا این‌دفعه قرار نبود أهمّیّتی بده. در اون لحظه فقط امیدوار بود امگا فهمیده‌ باشه ازاین‌به‌بعد نباید عطر دیگه‌ای غیر از اون‌ عطر شکوفه‌ی لیمو که اثری از رایحه‌اش داشت رو، به خودش بزنه.

«گفتم پای بدعادتیم بایست! نگفتم؟!»

جمله‌اش رو با تحکّم به زبان آورد و پسر کوچک‌تر رو با فکر به منظوری که اصلاً متوجّهش نشده بود، تنها گذاشت.

***

باهم سمت ون مرسدس بنز سیاه‌رنگ قدم برمی‌داشتن و به‌خاطر مِهِ غلیظ هوا، نور چراغ‌های مِه‌شکنِ ون - که به دستور شاهزاده در نزدیک‌ترین قسمت محوطه، به در عمارت نگه داشته‌ شده بود - به چشم‌هاشون خورد. یکی از محافظ‌ها در کابینِ عقب - که ففط به تهیونگ و جونگ‌کوک اختصاص داشت - رو گشود؛ اَمّا پسر امگا قدم‌هاش رو سمت کابین سرنشین‌های جلو - که جایگاه محافظ‌ها بود - کج‌ کرد. پیش از اینکه بتونه حتّی چند  سانتی‌متر هم فاصله بگیره، شاهزاده دستش رو کشید، بین بدنه‌ی ون و خودش حبسش کرد و فقط با نگاه جدّی‌اش از هرکسی که اونجا بود خواست ازشون دور بشه. کف دست‌هاش رو به ماشین سیاه‌رنگ تکیه داد و سمت صورت جفتش خم شد.

«گمان می‌کنم گفته بودم نمی‌خوام ازم فاصله بگیری!»

جونگ‌کوک صورتش رو برگردوند و با گذاشتن کف دست‌هاش روی شانه‌های آلفا، سعی‌کرد از خودش دورش کنه. یقیناً هر زمان دیگه‌ای که بود، قدرت جسمی‌اش رو داشت؛ اَمّا نه در اون لحظه.

«همه‌ی محافظ‌هات، قسمت خصوصی ون و کنارت می‌شینن؟! ولم کن. در شأن شاهزاده نیست که...»

درحالی‌که هنوز داشت تقلّا می‌کرد تا خودش رو از اون‌ محبس کوچک نجات بده، تهیونگی که از مقاومت‌هاش کلافه شده بود، شانه‌هاش رو محکم گرفت و صداش رو کمی بالا برد تا حرف امگاش رو قطع کنه.

«آروم بگیر!»

اگر جونگ‌کوک آرامش خودش رو حفظ می‌کرد، ادعایی بیش نبود! احساس خستگی می‌کرد از تظاهرهاش. توانی نداشت.

«می‌تونی فقط اجازه بدی برم تا آروم بگیرم. سخته یا می‌خوای...»

دوباره جمله‌اش ناتمام موند چراکه این‌مرتبه، شاهزاده هم‌زمان با مشت محکمی که به بدنه‌ی ماشین کوبید و سبب شد دزدگیرش به صدا در بیاد، بدون هیچ‌ملاحظه‌ای، از میان دندان‌هایی که سعی کرده بود برای اینکه بتونه صحبت کنه، از هم فاصله‌شون بده، صداش رو بالا برد.

«نمی‌خوام از دستت بدم!»

وقتی فهمید که صدای فریادش توجّه محافظ‌ها، راننده‌ها و یونهو رو جلب‌ کرده، از جفتش فاصله گرفت. دست‌هاش رو باکَلافگی به کمرش زد و لبش رو مرطوب کرد تا چیزی بگه و جونگ‌کوک تمام حواسش رو بهش سپرد چراکه اون، یاد گرفته بود وقتی که دلگیره فقط دلگیر باشه؛ نه پسربچه‌ای بی‌منطق.

«سه‌ امگا! سه‌ امگا از سه‌ پک با ترتیب خاصّی دزدیده‌ شدن. بهشون تعرض کردن و به قتل رسوندنشون! آره! بهت گفتم مثل یک‌ محافظ لباس بپوشی تا نگه‌دار خودت باشی... اوایل، فقط نمی‌خواستم شناخته‌ بشی تا پیش از جشن معرفی رسمیت به‌عنوان جفت من، بتونی زندگی عادیت رو ادامه‌ بدی؛ اَمّا حالا مسأله فقط، داشتن یک‌ زندگی معمولی نیست! تو خاص‌ترین امگای این کشور لعنت‌شده‌ هستی برای اینکه جفت شاهزاده‌ای و یک‌ گرگِ نگران و عصبانیِ لعنتی‌تر در وجود من، برای جفتش بی‌قراری می‌کنه! بازی اعصاب‌خُردکنِ لجبازیت رو تمام کن. من همبازی خوبی نیستم! علی‌الخصوص گرگم که درمورد جفتش اصلا شوخ‌طبع نیست!»

تهیونگی که پس از أوّلین‌ملاقاتشون می‌خواست وحشت‌زده، از دست امگاش خلاص بشه، حالا به نرفتنش، ازدست‌ندادنش، نگه‌داشتنش و مواظبت ازش فکر می‌کرد. هرچند  که جونگ‌کوک می‌دونست دلیل همه‌ی این‌ها، احساس مسؤولیته؛ اَمّا نمی‌خواست بدعادت بشه. سرش رو به شیشه‌ی ون تکیه‌ داد و پلک‌هاش رو طولانی بست تا بدون چشم‌دوختن به معشوقش جواب بده.

«این‌قدر کمک نکن تهیونگ! این‌قدر با رفتارهات به پُرتوقع‌ترشدنم کمک نکن. کاری نکن که بیش‌تر از این‌ها بخوام. من نباید زیاده‌خواه باشم.»

امیدواری کم‌جانش رو قبل از اینکه پررنگ بشه، پشت در ماشین به‌ جا گذاشت چراکه حالا فهمیده بود این پافشاری‌ها و مواظبت‌ها، اجباری ازجانب گرگِ پسر آلفا هستن و بدون اینکه کمک شاهزاده رو بپذیره خواست سوار بشه اَمّا مجدداً وقتی به خودش اومد که دست چپ آلفا، دور کمرش حلقه شد و دست راستش سمت صورت پسر کوچک‌تر رفت تا عینک دودی بی‌فایده رو از روی چشم‌هاش برداره.

«عینک آفتابیت به اخم‌هات میاد... به قرمزی چشم‌هات هم همین طور؛ ولی...»

می‌خواست بگه ' ولی خنده بیش‌تر به لب‌های کوچکت زیبایی می‌بخشه ' اَمّا از گفتنش صرف‌نظر کرد. نمی‌تونست وقتی هیچ‌ حسّ عاشقانه‌ای به امگا نداشت، امیدوارش کنه؛ مخصوصاً باوجود اتّفاقی که می‌دونست دیر یا زود قراره بینشون بیفته...

«بریم. دیر می‌شه.»

با لحنی دستوری گفت و جونگ‌کوک برخلاف میلش مجبور شد عینک رو درون جیب کتش بذاره... درواقع اون، می‌خواست عینک آفتابی‌اش رو به چشم‌هاش بزنه حتّی باوجود هوای نیمه‌ابری و با کمک بهانه‌ای که آورد و گفت بدرنگی آسمان هست که اذیتش می‌کنه؛ مثل تمام اوقات دیگه‌ای که عینک زد تا به اخم‌ها، قرمزی و کبودی چشم‌هاش بیاد! مثل روزی که فهمید پدر و مادرش رو از دست داده...
دیوانه نبود؛ اَمّا گویا چشم‌های غمگینش رو سیاه‌پوش می‌کرد تا سُرخی‌شون به چشم غریبه‌ها نیاد. اون، نمی‌دونست نباید عینک بزنه تا آلفاش بتونه حرف‌های نگاهش رو بخونه. ناراضی بود و برای همین نمی‌فهمید قلبِ سرد شاهزاده، روی احساس درون اون‌ چشم‌های سیاه‌رنگ، حسّاسه!

***

سکوتِ  آزاردهنده‌ی فضای بسته‌ی ماشین، در گوششون فریاد می‌کشید و سرشون رو به درد می‌آورد. جونگ‌کوک کتابی که همراه خودش داشت تا برای پرت‌کردن حواسش در طول مسیر بخونه رو بدون اینکه باز کنه، به‌قدری محکم می‌فشرد که گویا می‌خواست جلوی گریز کلمه‌ها رو بگیره یا شاید هم به‌جبران اندوهش، حروفشون رو خُرد کنه.

مثل دو نفری به‌نظر می‌رسیدن که داستانشون مدت‌هاست تمام شده؛ همون‌قدر ساکت و بدون حرف. کسی باید صدای کَرکننده‌ی سکوت رو از بین می‌بُرد و چیزی نبود که شاهزاده‌ی کم‌حرف، شروع کننده‌اش باشه.

«درمورد آرزوم... از تو جواب می‌خواستم اَمّا خودم پیداش کردم.»

با صدای آهسته‌ای این رو گفت؛ به‌نحوی که اگر هرکسی غیر از تهیونگ شنونده‌ بود، باید اطرافش رو نگاه می‌کرد تا منبع اون‌ صوت شکسته رو تشخیص بده. صدای برخورد قطره‌های بارانی که دوباره شروع شده بود به بدنه‌ی ماشین، مثل پس‌زمینه‌ی صوت سکوتشون به‌نظر می‌رسید و پسر آلفا منتظرش موند تا شاید با گفتن ادامه‌ی حرفش حسّ بهتری بهش پیدا کنه.

«اگر من دوستت باشم، تو شیفته‌ی دشمنت می‌شی! آرزوم همین‌قدر محاله.»

منتظر، به شاهزاده خیره شد و با خودش فکر کرد اگر اون‌چشم‌های کشیده واقعاً در سرنوشتش نقشی نداشتن، پس چرا نمی‌تونست ازشون فرار کنه؟

«و اگر این‌طور بشه؟»

شاهزاده چقدر بی‌خبر بود از آینده‌ای که با رسیدنش، در جاده‌ی احساس، حتّی از جونگ‌کوک هم سبقت می‌گرفت تا پیش‌روی مسیر عشق باشه. اطّلاعی نداشت که بعدها حتّی اسم جفتش هم، براش به مقدس‌ترین‌کلمه تبدیل می‌شه؛ وگرنه چنین‌جمله‌ای به‌زبان نمی‌آورد.

«به هیچ قیمتی حاضر نیستم دشمنت باشم! به‌هرحال فرقی هم نداشت. من حتّی اگر دشمنی بودم که می‌تونستی دل‌داده‌اش بشی، دیر می‌رسیدم. یک‌ آدمِ بدموقع، همیشه، حقّش به‌دست‌نیاوردنه.»

حالا که از آرزو صحبت می‌کردن، تهیونگ نمی‌تونست بهش بگه داشتنِ آدمی مثل تو، آرزوی همیشگیم بوده؛ چراکه می‌خواست این‌ آرزوی همیشگی رو هانئول برآورده کنه؛ نه‌ هیچ‌کس دیگه‌ای! همون‌لحظه دیگه چیزی نگفت اَمّا دقایقی بعد، مُچ فکرِ خودش رو گرفت وقتی‌که به ' هیچ‌ نقطه‌ای ' در ماشین خیره بود و ذهنش با سرکشی حوالی امگاش پرسه می‌زد؛ اطراف جونگ‌کوکی که شاهزاده نمی‌دونست در اون لحظه، فقط مشغولِ دوست‌داشتن اون هست و داره از این مشغولی، لذّت می‌بره.

کشش دوست‌داشتنی و غمگینی به امگاش داشت که یقیناً تا ابد می‌موند و تبدیل به حسرت می‌شد. اگر فقط زمان و جای دیگه‌ای بود، اگر جهان، شکل دیگه‌ای داشت، این‌ کششِ پر از حسرت، برای اینکه تبدیل به عشق بشه اصلاً وقت زیادی نمی‌خواست؛ برای همین نتونست با عذاب‌ وجدانِ ' آدم بدموقعی بودن ' تنهاش بذاره. اون دو نفر درک می‌کردن که همدیگه رو درک نمی‌کنن و تهیونگ شاید عشقی به امگاش نداشت؛ اَمّا به علاقه‌ی جونگ‌کوک احترام می‌ذاشت.

حالا که تصمیم گرفته بود دستش رو برای کمک، حمایت یا هرچیزی که می‌شد اسمش رو گذاشت، سمت جفتش بگیره، باید پای دستی که خودش دراز کرده بود، می‌ایستاد.

«تو دیر نرسیدی... من احساساتم رو زود از دست دادم.»

بدون اینکه بهش نگاه کنه، گفت و با این‌ اقرارِ تهیونگ، پسر امگا حس می‌کرد آلفاش معصومه چراکه انکار و توجیه نمی‌کنه... ناقص‌بودن احساسش رو قبول کرده و این‌ پذیرش نقص، اصالت بیش‌تری بهش می‌بخشه تا اینکه بخواد به کامل‌بودنِ جعلیش وانمود کنه! اَمّا اون، احساسش رو از دست داده و این یعنی صدمه دیده بود؟ جونگ‌کوک به‌خاطرش گریه کرد... اون، برای قلب آسیب‌دیده‌ی تهیونگ گریه کرد و امیدوار بود قطره‌های کوچک سرشکش، غصه‌های شاهزاده‌اش رو درون خودشون حل کنن.
برای زدودن اسم رقیب از روی قلب آلفاش نبود که اشک می‌ریخت... به پاک‌شدنی که دلیلی غیر از ترحّم پسر بزرگ‌تر نسبت به اشک‌هاش نداشت، محتاج نبود. برای همین هم قبل از اینکه شاهزاده‌اش چیزی ببینه، با انگشت اشاره‌اش گوشه‌ی خیس چشم سمت چپش رو گرفت تا اثر جُرم چشم‌هاش رو همون‌جا که هنوز شروع نشده بود، پاک کنه؛ هرچند  که رایحه‌ی اون‌ شکوفه‌های لیموی پژمرده‌ترشده، بهش اجازه‌ی پنهان‌کاری نمی‌دادن.

کاش شاهزاده می‌تونست بهش بگه ' لطفاً سرانگشت‌هات رو به شکستگی‌های قلب من، نزدیک نکن؛ بهت آسیب می‌زنن' اَمّا به‌هرحال نمی‌دونست جونگ‌کوک این رو یک‌ برتری می‌دونه که شاهزاده حتّی دلش رو بشکنه! اون، می‌تونست خودش رو برای خدای قلبش قربانی کنه. نمی‌دونست جونگ‌کوک، بدون سلاح، مقابل خدای قلبش می‌نشینه و بهش می‌گه نمی‌تونه در برابرش بجنگه.

چرا امگا همیشه داوطلب می‌شد تا با کم‌ترین حرف یا رفتاری، به‌خاطر تهیونگ صدمه ببینه؟ چرا داوطلبِ آسیب‌دیدن به‌خاطرِ شاهزاده بود؟ پسر بزرگ‌تر باید مانعش می‌شد! شاید بهش لبخند نمی‌زد، نگاهش بی‌رحم بود و لحنش تلخ؛ اَمّا نباید اجازه می‌داد آینده‌ی جونگ‌کوک هم مثل خودش بشه...
هرچند  که حالا شاهزاده از عشق متنفر بود و نفرتش ربط مستقیمی با باختش در گذشته داشت؛ اَمّا کسی که سبب شکستش شد، جونگ‌کوک نبود که حالا مجبور باشه تاوانش رو پس بده. سرش رو طرف مانیتورِ سمت راستش که روی بدنه‌ی کِرِم‌رنگ ون جا گرفته بود، برگردوند و لب باز کرد.

«من، از هیچ‌ چاه تاریکی بیرون نکشیدمت؛ پس این‌قدر به‌خاطرم، به خودت آسیب نزن.»

این‌ حرف تلخ آلفاش که گویا هنوز جایگاه خودش برای پسر کوچک‌تر رو نشناخته بود، زهری شد که میان رگ‌هاش ریخت، ضعیفش کرد و تعادلش رو ازش گرفت چراکه برای قدرتمندبودنش، به باورِ شاهزاده‌اش نسبت به خودش احتیاج داشت.

«ولی توی تاریکیش، نورم شدی.»

شاید این‌ جمله‌ی جونگ‌کوک، بوسه‌ی حس آرامش بود به گونه‌های زندگیِ ملتهب تهیونگ، از شدّت تشویش‌هاش؛ اَمّا واقعیت نداشت.

«نورت؟! فکر می‌کردم آفَتِ ریشه‌هات هستم.»

با شنیدن این‌ جمله، لبش رو گزید و دوباره به روبه‌روش خیره شد. گوش‌هاش می‌خواستن حرفی که شنیده بودن رو بالا بیارن؛ گویا از شنیدن اون‌ جمله‌ی مسموم، حالت تهوع داشتن.

«من به یک‌ آفت، دل نسپردم شاهزاده.»

لحنش جدّی بود و جمله‌اش مثل عاشقانه‌‌ای سرد و رنجیده که تهیونگ کاملاً متوجّهش شد.

«پس؟!»

جواب‌دادنش طول کشید. ناتوانی جمله‌ها و کلماتش رو چطور می‌تونست نشون بده؟!
وقتی دلیل قلبش رو در قالب واژه‌ها کنار هم چید، لبش رو مرطوب کرد و دستش رو روی شانه‌ی تهیونگ گذاشت تا مجبورش کنه سمتش برگرده.

«دل‌دادن من به تو... مثل پاروزدن یک‌ قایق توی اقیانوسی بدون ساحله.»

بدون ساحل؟! یعنی امگا، از ناأمنی می‌گفت؟!

«بدون ساحل؟!»

سؤال‌های طوطی‌وار شاهزاده که فقط تکرار قسمت‌های آخر جملات خودش بودن، کلافه‌اش می‌کردن؛ اَمّا می‌دونست لحن و چطور صحبت‌کردنش، مهم‌تر از پاسخی هست که به پسر موردعلاقه‌اش می‌ده.

«آره... حتّی اگر قایقت بشکنه، فقط مجبوری توی اقیانوس غرق بشی؛ بدون امید به هیچ‌ ساحلِ نجاتی! تو، راهی جز غرق‌شدن برای من، نمی‌ذاری.»

ظاهراً جونگ‌کوک آفریده شده بود تا معیارِ درستِ  سنجش عشق باشه و تهیونگ نمی‌فهمید چرا اون لحظه‌ای که داشت با تمام وجودش برای دل‌داده‌ی هانئول‌ شدن، اشتباه مرتکب می‌شد، همه‌چیز اون‌قدر درست به‌نظر می‌رسید که حتّی شَک نکنه و حالا شخصی پیدا شده بود که با ' درست‌ترین معیارِ سنجش عشق‌ بودنش ' داشت هرلحظه اشتباه گذشته‌اش رو بهش یادآوری می‌کرد...

«به‌جای خون‌شناس، باید وکیل مدافع می‌شدی. از وکیل‌بودن، صفتِ مدافع رو بیش‌تر از هرکسی داری! با استعداد هستی برای ردّ اتّهام آدم‌ها و خیلی راحت دلیل پیدا می‌کنی محض تبرئه‌شون.»

مردمک‌های غرق‌شده در قرمزی داخل چشم‌هاش رو به تهیونگ دوخت و با اطمینان خاطری که به‌نظر شاهزاده دهشتناک بود، جواب داد:

«درمورد تو... دنبال هیچ‌ دلیلی نمی‌گردم. تو هرگز توی زندگی من، متّهم نمی‌شی.»

طوفان نگاه سرخ‌رنگش، درون چشم‌های شاهزاده هم وزید. تهیونگ، چند  مرتبه پلک زد و پرسید:

«حتّی با دلیل و منطق؟!»

جونگ‌کوک، لبخند کم‌جانی به لب نشاند و با سیاهیِ سرد چشم‌هاش باوجود غمی که از خواستن اَمّا خواسته‌نشدنش مَنشأ می‌گرفت، به نوشته‌های روی جلد کتاب میان دست‌هاش خیره شد.

«قلب... تحت‌تأثیر منطق قرارنمی‌گیره. قانع نمی‌شه.»

و تهیونگ با این‌ حاضرجوابی‌هاش نمی‌دونست خودش قوی‌تره یا جونگ‌کوکی که تسلیم نمی‌شه و هربار پاسخ تازه‌تری داره. قبل از اینکه این‌سؤال و جواب‌ها به باختش ختم بشن، تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه و بعد از اینکه دست امگاش رو گرفت، درحالی‌که سرانگشتِ شستش رو روی رگ‌های برجسته‌ی پسر کوچک‌تر می‌کشید، سر خودش رو به پشتی صندلی تکیه داد و باوجود اخم ظریفی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود، کلماتش رو دست صدای آهسته و بمش سپرد.

«همیشه با همه این‌طور صحبت می‌کنی؟»

می‌دونست چشم‌های آلفاش بسته هستن؛ اَمّا تعجّبش از این‌ سؤالِ ناگهانی باعث شد سرش رو چنان برگردونه که حتم داشت به‌خاطر کشیدگی یک‌دفعه‌ای عضلاتش، حتماً گردنش گرفتار درد بدی می‌شه.

«یعنی... چطوری؟»

شاهزاده کمی - فقط کمی - پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و وقتی مطمئن شد نگاه امگاش رو برای خودش داره، مجدداً چشم‌هاش رو بست.

«از اعماق قلبت؛ با کلمه‌هایی که انگار چند  ساعت بهشون فکر کردی که کجا باید بذاری‌شون درحالی‌که تمامش فی‌البداهه‌است.»

این‌ تعریف، دست و پای واژه‌های پسر امگا رو شکست و لکنت گرفت.

«من...»

جونگ‌کوک نمی‌دونست چه‌ پاسخی بده. حتّی نمی‌دونست این یک‌ تعریف بود یا سرزنش... هیچ جمله‌ای پیدا نکرد تا بتونه سکوت لب‌هاش رو بشکنه؛ اَمّا فقط خود شاهزاده می‌دونست که در اون لحظه داشت آرزو می‌کرد کاش می‌تونست همه‌ی آدم‌ها رو نابود کنه تا فقط خودش شنونده‌ی کلمات امگاش باشه!

«اوه... راستی... دخترِ هانجو خیلی خوشگل بود؛ مگه نه؟»

جونگ‌کوک، بی‌ربط و احمقانه پرسید بدون اینکه خودش هم دلیلش رو بدونه. شاید برای اینکه دلش می‌خواست صدای معشوقش رو بیش‌تر بشنوه و شاید هم اینکه سکوت ماشین، معذّبش می‌کرد.

«شبیه مادرشه.»

حسادت بیش از حدّش در اون لحظه، حسّی بود که جونگ‌کوک اجازه نداد سنگینی‌اش فقط روی قلبش بمونه. نتونست عصبانیّتش رو ببلعه و سکوت پیشه کنه. قلبش سَدّی که منطقش سر راهش بست رو فروریخت و حسادتش، از دریچه‌های اون‌ سدّ خراب‌شده، خودش رو بُروز داد.

«همیشه این‌قدر کارت برای پیداکردن شباهت‌ها خوبه؟!»

با حرص پرسید اَمّا خیلی زود به یاد آورد تهیونگ روز أوّل بهش گفت ترجیح می‌ده با دختری آلفا ازدواج کنه؛ پس طبیعی بود که زیبایی یک‌ زن، به چشمش بیاد.

شاهزاده، سرش رو از روی پشتی صندلی برداشت و برای اینکه امگاش رو اذیت کنه - به‌این‌خاطر از حسادتش لذت برده بود - با لحن بی‌تفاوتی، هم‌زمان که به ساعت از توی مانیتور کنارش نگاه می‌کرد، جواب داد:

«من فقط آدم با دقتی هستم.»

خودش هم می‌دونست منظورش این بود که دخترک هانجو، به مادرش شبیهه نه به پدر پست‌فطرتش؛ اَمّا تغییر رایحه‌ی امگاش  بهش نشون می‌داد باوجود آزاردهنده بودن اون‌ بحث، تونسته حواس پسر کوچک‌تر رو پرت کنه.

«و... دقّتت درمورد من چی می‌گه؟»

باید بهش چه‌ جوابی می‌داد؟ باید می‌گفت دقّتم درمورد تو، تمام این‌مدتی که کنارم گذروندی، هرلحظه بهم می‌گفت باید دستِ خودِ احمقِ جامونده در گذشته‌ام رو بگیرم، برای تنبیهش زیر مشت و لگدها لهش کنم و به زمان حال بیارم برای اینکه دقّت لعنت‌شده‌ام دلش می‌خواد تمام وقتش رو صرف تو کنه؟! ألبتّه که این رو نمی‌گفت!

«دقّتم می‌گه تو... دقیقاً خود اسمت هستی.»

و پسر کوچک‌تر نفهمید منظور آلفاش، از اینکه گفت ' تو دقیقاً خود اسمت هستی ' کاملاً معنای اسمش - یعنی زیبای مستقل - بود...

***

جلسه قرار بود در آخرین‌طبقه‌ی یکی از برج‌های شناخته‌شده برگزار بشه و بیست‌ دقیقه قبل از شروعش، خودشون رو رسوندن.
جونگ‌کوک و شاهزاه هر دو، ماسک به صورت داشتن تا به‌هرحال چهره‌هاشون کاملاً مشخص نباشه و پسر کوچک‌تر، با چند  قدم فاصله از جفتش کنار محافظ‌های جلو، سعی می‌کرد گام‌های محکم و بلندی برداره.

سالن انتظار برج، کاملاً خلوت بود و غیر از نگهبان‌های کنار در ورودی، نگهبان‌های بخش‌های داخلی برج و مردی که پشت پیشخوانِ سفیدرنگِ روبه‌روی در شیشه‌ای به چشم می‌خوردن، اشخاص دیگه‌ای دیده‌ نمی‌شدن.

شخصی که پشت پیشخوان ایستاده بود، با دیدن شاهزاده و محافظ‌‌هاش فوراً خودش رو بهشون رسوند. چند  مرتبه طولانی تعظیم کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، تهیونگ رو مخاطب قرار داد:

«خوش آمدید عالی‌جناب. سرورم این‌، نالایقی من برای انجام وظایفم رو نشان می‌ده؛ اَمّا آسانسورهای برج دچار مشکل و شدن و منتظر هستیم تا درست بشن.»

بااتمام جمله‌اش سرش رو بالا آورد و بین مبل‌های چرم و سیاه و سفیدی که گرداگرد سالن انتظار و میانش دیده‌ می‌شدن، به نزدیک‌ترین مبل به میز پیشخوان اشاره کرد.

«این‌مبل برای منتظر موندن منظره‌ی بهتری داره. واقعاً متأسّفم سرورم.»

تهیونگ بارها برای جلسه به اون‌ برج رفته بود اَمّا این أوّلین‌مرتبه‌ای می‌شد که نگهبان مقابلش رو می‌دید. پیش از اینکه سمت مبل قدم برداره، سرش رو بالا  گرفت و ظاهر مرد رو موشکافی کرد.

«آقای بائه دیگه نگهبان اینجا نیستن؟»

حواس شاهزاده، به کوچک‌ترین مسائل هم بود و این رو خیلی زود متوجّه شد.

«هستن سرورم. امروز مشکلی داشتن و مسؤولیتشون رو به من سپردن. سونگ هیبونگ هستم و امروز برای خدمت‌گزاری، حاضرم.»

شاهزاده بدون اینکه حرفی بزنه یا عکس‌العملی نشون بده، سمت مبل چرم سفید‌رنگ قدم برداشت و منتظر جونگ‌کوک موند؛ اَمّا نور لیزری که روی سرامیک‌های برّاق و سفید‌رنگ سالن انتظار به چشم پسر امگا خورد، سبب شد با چشم‌هاش دنبال منبعش بگرده و به ضبط صوت کوچک روی میز پیشخوان برسه. حسّ کسی رو داشت که اضطراب، دودستش رو روی شانه‌هاش گذاشته و محکم نگهش داشته بود.

هیبونگ بعد از اینکه پشت پیشخوان برگشت، با ضبط صوتش مشغول شد و پسر امگا که دید اون‌ نور قرمزرنگ به‌خاطر هدف‌گیری یک‌ اسلحه نیست، سمت مبل رفت.

تعدادی از محافظ‌ها مقابل در ایستاده بودن و تعدادی دیگه اطراف مبل، کنار شاهزاده و جفتش. جونگ‌کوک هم پشت‌سر تهیونگ جای‌ گرفت و وقتی پسر بزرگ‌تر خواست سمتش برگرده، شانه‌هاش رو فشرد تا بهش اطمینان بده اونجا ایستاده و حالش خوبه. پانزده‌ دقیقه تا شروع جلسه وقت داشتن و احتمالاً طی این مدت، برق درست می‌شد؛ به‌هرحال نگهبان، مسؤول قطعی برق نبود...

لحظاتی بعد، ردّ نور قرمزرنگ لیزر، مجدداً در فضا چرخید چراکه هیبونگ داشت دستکاری‌اش می‌کرد. نور، درست جایی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی شاهزاده ثابت موند و وقتی تهیونگ کمی جا‌به‌جا شد تا یکی از پاهاش رو روی پای دیگه‌اش قرار بده، جونگ‌کوکی که با نگاه دقیقش اون‌ نگهبان رو زیرنظر گرفته بود، متوجّه شد که جای ضبط صوت رو کمی تغییر داد و مجدداً به‌نحوی تنظیمش کرد که اشعه‌ی قرمزرنگ درست روی قلب آلفاش به‌ چشم خورد.
فقط امیدوار بود حدسش اشتباه باشه! سستی و بی‌حالی‌اش رو زیرِ صلابتِ قدم‌های محکمش انداخت و صدای برخورد محکم کفش‌هاش به سرامیک‌ها در فضای خلوت سالن انتظار به گوش رسید.

نزدیک پیشخوان شد و بعد از اینکه آرنج دست چپش رو بهش تکیه‌‌ داد، ضبط صوت رو برداشت. بااخم و جست‌وجوگر براندازش کرد و روی میز برش گردوند. براش أهمّیّتی نداشت که اون‌ نور قرمز‌رنگ، کمی به قلب خودش هم خورد.

«ضبط صوت قشنگی نیست آقای سونگ! دست‌کم تا زمانی که یقین حاصل نکنم، حس خوشایندی بهش ندارم.»

آشفتگی هیبونگ رو کاملاً حس کرد و نیشخندی عصبی از زیر ماسک، روی لبش نشست.

«منظورتون رو متوجّه نمی‌شم قربان.»

از نگاه به جونگ‌کوک گریز می‌کرد و چشم‌هاش هرجایی از سالن می‌دویدن. دائماً به ضبط صوتش نگاه می‌انداخت و برای همین وقتی پسر امگا دنبال ردّ ترس هیبونگ گشت و به منبعش - یعنی ضبط صوت - رسید، از حدسش مطمئن شد. چهار محافظ حالا کنارش ایستاده بودن اَمّا جونگ‌کوک ازشون خواست عقب برن.

«الآن توجیهتون می‌کنم آقای سونگ!»

ضبط صوت رو چرخش داد و به‌شکلی نگهش داشت که درست قلب نگهبان رو نشانه بگیره. تهیونگ نمی‌خواست مانعش بشه. می‌دونست این‌ رفتار، بی‌دلیل از جفتش سرنمی‌زنه؛ فقط از همه‌ی  محافظ‌ها خواست مواظبش باشن و منتظر موند.

هیبونگ دائماً سرجای خودش می‌جنبید تا قلبش رو از تماس با‌ اون اشعه حفظ کنه و می‌دونست اگر این‌ کار رو انجام نده، نقشه‌اش نقش بر آب می‌شه.

«نمی‌تونی صاف بایستی؟! محافظ‌هامون می‌تونن بهت کمک کنن!»

با ابهّتی محسوس میان کلماتش این رو گفت و به دو نفر از محافظ‌ها اشاره کرد تا دو طرفِ شانه‌ی نگهبان رو بگیرن و ثابت نگهش دارن.

دقایقی بعد، صورت هیبونگ از دردی در قفسه‌ی سینه‌اش جمع شد و پسر امگا با اشاره‌ی چشم‌هاش، از محافظ‌ها خواست کنار برن. ذرّه‌ای مایل نبود برای خفه‌کردنِ اون‌ مرد، وقتش رو حتّی به‌اندازه‌ی دورزدنِ پیشخوان و ردشدن از در کوچکش، تلف کنه؛ پس دست چپش رو روی سنگ سفیدرنگِ سکّو قرار داد و سمت دیگه‌ی اون‌ میزِ بلند، پرید.

هم‌زمان لگد محکمی به قفسه‌ی سینه‌ی هیبونگ کوبید که سبب شد عقب بره و بین پسر امگا و دیوار حبس بشه. اون‌قدر خشمگین بود که می‌خواست حتّی خونِ اون‌ نگهبان که هیچ؛ خونِ هر شیء بی‌جان و ساکنی رو هم جاری کنه!
اجزای صورتش داشتن از هم متلاشی می‌شدن و تمام دردهای وجودش رو درون چشم‌های قرمزش حس می‌کرد. بالأخره عصبانیّتش راه خودش رو به مشت‌های پسر، جُست و جونگ‌کوک حالا تبدیل شده بود به مُشت محکم و گره‌خورده‌ای از خشم.
حس می‌کرد زهری در گلوش ریخته‌شده. گویا واژه‌ای نداشت و نمی‌دونست چطور فریاد بکشه تا براش کافی باشه. داد و فریاد؟! نه! ألبتّه که کفایت نمی‌کرد! دقیقاً فقط باید به دست‌های مُشت‌شده‌ی خودش تبدیل می‌شد!
مُشت‌های ماهرانه‌اش رو چنان می‌کوبید که دست خودش از شدّت ضربه‌ها درد می‌گرفتن اَمّا فقط خیلی عادی اون رو روی دردهای دیگه‌اش می‌چید، به کارش ادامه می‌داد و فریادهای دردناک هیبونگ و صورت آغشته به خونش رو نادیده می‌گرفت. گویا جنون بود که داشت ستون‌های بدنش رو نابود می‌کرد. تمام‌ اون لحظه تبدیل شد به حسّ منفی. مشت‌هایی که کوبیده می‌شدن در صورت، لب‌هایی که وظیفه‌شون فقط پراکنده‌کردن فریادِ حنجره بود و جونگ‌کوکی که هیچ‌کس نمی‌شناختش!
این خشم، قدرتی بود که ترسِ ازدست‌دادن تهیونگ طی اون‌ دقیقه‌ها بهش داد. به‌شکلی دور از باور، بی‌رحم و آسیب‌زننده به‌نظر می‌رسید؛ چیزی که همیشه ازش نفرت داشت اَمّا حالا با تمام وجودش می‌خواستش. دلش می‌خواست همه‌ی جمعیت جهان باشه! به‌تنهایی هزار هزار و هزاران نفر، تا بتونه جای تمامشون از آلفا محافظت کنه و دوستش داشته باشه؛ نه! درواقع پرستشش کنه؛ اَمّا فقط یک‌ نفر بود و به‌اندازه‌ی تمام اون‌ هزاران نفر، خشمگین! یقیناً که کسی نمی‌تونست مانعش بشه درحالی‌که حس می‌کرد هنوز به‌اندازه‌ی‌ کافی عصبانی نیست! وقتی فقط به یک‌ ثانیه ازدست‌دادن معشوقش فکر می‌کرد، چند ین‌برابر به جنونش اضافه می‌شد. بدون تهیونگ که چیزی براش أهمّیّت نداشت! از خودش فقط یک‌ دشمن برای خودش می‌موند. هر بازدمش زهر میان هوا پخش می‌کرد و چشم‌های مهتاب‌گونه‌اش، سیاه‌چاله‌ای پر از نفرت می‌شدن. درنهایت هم سمت تابوتی که با دست‌های خودش ساخته بود، می‌رفت و با جامه‌ای اَسوَد، درون تابوت دراز می‌کشید. رُزی سیاه‌تر روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌ذاشت و با شوق، مرگ رو به ضربان‌های نامنظّم قلبش هدیه می‌داد.

تهیونگ خودش رو به پیشخوان رسوند و از محافظ‌ها خواست جفتش رو از مرد نگهبان دور کنن اَمّا جونگ‌کوک اون لحظه، آدمی نبود که بادیگاردها هم از عهده‌اش بربیان. شاهزاده، توانایی صحبت‌کردنش رو طی اون لحظه با دیدن وجهه‌ی جدیدی از امگاش باخته بود که هیچ‌ کلمه‌ای پیدا نمی‌کرد! این، جونگ‌کوک بود! و همیشه گویا باید تا جایی که می‌تونست شاهزاده رو غافلگیر می‌کرد. اون‌ پسر، برای تهیونگ چه‌ تعریفی داشت؟ غیرقابل‌پیش‌بینی، دلگیر، بی‌پروا، جسور، زیبا و شیرین اَمّا گاهی مثل همون‌لحظه، کُشنده شبیه زهر...

«کافیه محافظ جئون!»

شاهزاده با لحن دستوری گفت و امگاش رو با نام خانوادگی‌اش صدا زد تا سبب شَکّ و تردید کسی نشه؛ اَمّا همون‌ لحظه پسر کوچک‌تر اسلحه‌ی زیر کتش رو بیرون کشید، روی حنجره‌ی هیبونگ گذاشت و صدای فریادش در تمام سالن انتظار منعکس شد.

«به نفعته تا یک‌ گلوله توی حنجره‌ات خالی نکردم به حرف بیای! نمی‌خوام اون‌قدر تسلّطم رو از دست بدم که قبل از اینکه بفهمم چرا می‌خواستی شاهزاده‌ رو تِرور کنی، راهیِ جهنّمت کنم!»

صداش بغض و گریه نداشت. محکم بود مثل آدمی که که شَک نداره مخاطبش قصد کشتنِ آلفاش رو داشته؛ پس گفت و اسلحه‌اش رو بیش‌تر روی گلوی مرد نگهبان فشرد.
محافظ‌ها به‌خاطر احترامی که براش قائل بودن، نمی‌تونستن بیش‌تر از اون لمسش کنن تا مانعش بشن و تهیونگ با بُهت به پسر مقابلش که ذرّه‌ای نمی‌شناختش، نگاه می‌کرد.
شخصیّت جدیدی که می‌دید، حتّی توان دستوردادن رو ازش سلب‌ کرده بود. پسری که تمام این‌ مدت، شاهزاده غیر از یک ' غم انگیزیِ آرام ' چیزی ازش ندیده بود، با تیغ‌های عصبانیّتی که روح خودش رو خراش می‌دادن، می‌خواست مرد مقابلش رو تکّه‌تکّه کنه. اون‌ انسان بی‌هیاهویی که تمام کلمه‌هاش صوت عشق داشتن، صدای فریادش داشت عصب‌های شنوایی تمام شنونده‌ها رو تخریب می‌کرد. رفتارش نشان می‌داد بی‌دل‌وجرأت‌بودن بیش از حدّش برای ازدست‌دادن تهیونگ، بهش جسارت بخشیده تا برای نگه‌داشتنش، این‌طور بی‌پروا - حتّی از گرفتن جان کسی - نترسه درحالی‌که در واقعیّتِ روزهاش، قلبش حتّی به کشتن حشره‌ای کوچک، راضی نمی‌شه.
دلیل فریادهای بلندش فقط وحشتِ ازدست‌دادن شاهزاده‌اش بود و دست‌هاش که بعد از مدّت‌ها دوباره‌گرفتنِ اسلحه می‌لرزیدن، هرلحظه امکان داشت با شلّیک چند  گلوله، بدون پشیمانی جان هیبونگ رو بگیرن.

سرخی رنگِ عصبانیت پسر امگا گویا همه‌جا سایه انداخته و صدای فریادهای خشمگینش، درواقع انعکاسِ حس نگرانی‌اش به‌خاطر ترسِ ازدست‌دادنِ عزیزترینش بود. پسر آلفا باید کاری می‌کرد؛ نه به‌خاطر هیبونگ! به‌خاطر امگاش که داشت از هم می‌پاشید.
تهیونگ، خیره بود به رگ برجسته‌ای که حس می‌کرد برای آرام‌کردنش در اون لحظه، باید پیش چشم همه ببوسدش! با چه تلنگُری غیر از بوسه‌ی غیرممکنی که وقتش نبود، می‌تونست آرامش کنه؟

«کیم‌ جونگ‌کوک تمامش کن!»

شاهزاده با نام فامیلی خودش صداش زد و اون رو متعلّق به خودش دونست؟ چه‌ تعلّقی بینشون وجود داشت درحالی‌که هنوز هیچ‌ حسی نبود؟ کیم‌ جونگ‌کوک فقط می‌تونست دروغی لعنتی باشه و تنها سبب بشه اسلحه از دست‌های پسر امگا سُربخوره و محافظ‌ها بتونن با استفاده از بی‌حواسی‌اش، از هیبونگ دورش کنن.
شاید تا وقتی‌که جونگ‌کوک می‌دونست دروغ می‌شنوه و تهیونگ می‌دونست دروغ می‌گه و هر دو می‌دونستن هر حسّی ازجانب شاهزاده، کذبه مشکلی پیش نمی‌اومد و می‌شد از اون‌ دروغ دوست‌داشتنی لذّت برد... به‌هرحال پسر امگا تسلیم نمی‌شد؛ نه وقتی‌که می‌دید به گذشته‌اش که نگاه می‌کنه، چند  دفعه بین تمام ' غیرممکن ' بودن‌ها، معجزه اتّفاق افتاده.... فقط فعلاً همه‌چیز به‌نحو صادقانه‌ای حقیقت نداشت.

شاهزاده تصمیم درست رو تشخیص می‌داد، بهش فکر می‌کرد و مدافعش بود؛ اَمّا باتمام وجود تصمیم غلط رو در آغوش می‌گرفت و بهش پناه می‌داد.
لحظه‌ای که آلفا، صداش زد، جونگ‌کوک در سالن انتظار اون‌ برج، سردرگم شد... حروف اسمش رو زیرِ لب هِجّی کرد تا به‌خاطرش بسپاره اسمش چقدر با صوت آلفاش زیباتر به‌نظر می‌رسه و طولی نکشید که خوشحالی کوتاهش از بین رفت چراکه گویا در قلبش مثلّث برمودایی سیاه‌رنگ داشت که شادی‌هاش رو می‌بلعید.
صداهای اطرافش براش بی‌معنی شدن و بدون اینکه بدونه کجا می‌ره، بی‌اراده خودش رو دست پسر بزرگ‌تر سپرد. داشت دنبال شاهزده کشیده می‌شد درحالی‌که هنوز نتونسته بود خودش رو پیدا کنه... صدای عصبانی تهیونگی که سعی داشت چند ان هم تند قدم برنداره و حتّی خشنش مَهارشده باشه، در گوشش طنین انداخت.

«معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟!»

به خودش اومد. ظاهراً مجدّداً خودش رو جایی بین لایه‌های خشمش پیدا کرد. مویرگ‌های صورتش به‌خاطر فریادهای بلندش دریده شده بودن و حتّی گوشه‌ی ابروش بدون هیچ‌ زخمی خون‌ریزی داشت. گلوی خش‌دارش رو صاف کرد و جواب داد:

«دشمنی!»

ألبتّه که شاهزاده، هم‌عقیده‌اش بود.

«معلومه! دشمنی با خودت.»

جونگ‌کوک، عصبی خندید و وقتی متوجّه گرمای مایعی روی پوستش شد، پشت دستش رو کنار ابروش کشید و ردّ قرمزش رو پاک کرد. سوژه‌هایی که زندگی برای آشفته‌کردنش می‌فرستاد، خیلی وقت می‌شد که با گذشتن از حدِ تحملّش، به شمارش معکوس رسونده بودنش و حالا، آخرینشون سبب شد دیگه نتونه نه تکه‌های روح و نه جسمش رو مَهار کنه که دچار فروپاشی نشن.

«نه! با هر اتّفاقی که تو رو ازم بگیره.»

شاهزاده بعد از شنیدن این‌ جواب، با کلافگی دست آزادش رو بین موهاش برد و چند  لحظه صبر کرد تا ببینه باوجود تابلوهای راهنمای برج، باید قدم‌هاشون رو کدوم سمت سوق‌ بده. بعد از اینکه مسیرش رو پیدا کرد، ادامه داد:

«من یک‌ زندگیِ بی‌دغدغه کنارت می‌خوام. فکر می‌کنی این‌همه یک‌دندگیت، آرامشی برای هر دو نفرمون می‌ذاره؟! متوجّه حال جسمیت نیستی؟ باید روبه‌روی اون‌ اشعه‌ی لعنتی می‌ایستادی؟!»

حنجره‌اش هنوز اون‌قدر روی خودش تسلّط نداشت که بتونه فریاد درون کلمه‌هاش رو مُچاله کنه؛ اَمّا جونگ‌کوک باید جلوی خودش رو می‌گرفت تا احترامش به آلفاش، با شعله‌های آتش عصبانیّتش خدشه‌دار نشه. ألبتّه که نمی‌تونست تسلّطی روی رفتارش داشته‌ باشه! صدای فریادهای احساسش، از صوت نجواگونه‌ی منطقش به‌اندازه‌ای بیش‌تر بود که متوجّه اون‌ زمزمه‌های منطقی نشه یا دست‌کم بهشون أهمّیّتی نده.

«آدم‌ها از شدّت عشق می‌تونن سرکشی کنن تهیونگ. حتّی شیطان هم که یک‌ فرشته بود، همین‌کار رو کرد.»

برخلاف خشمش، دست‌هاش داشتن می‌لرزیدن و قفل انگشت‌هاش بین انگشت‌های شاهزاده هرلحظه محکم‌تر می‌شدن تا باور کنه حادثه‌ای پیش نیومده و تهیونگ فهمید باوجود اتّفاقات اون‌ چند  دقیقه، باید بهش آرامش بده. کِی تونسته بود اون پسر رو در عشق، به جنون برسونه؟ باید پای دیوانگی امگاش می‌ایستاد و نفرتش نسبت به عشق نوجوانی‌اش رو اون‌قدر تقویّت می‌کرد که توان اون‌ انزجار، به خاطرات خوبش برسه و از بین ببردشون. هانئول فقط این‌طور بود که نابود می‌شد و شاهزاده بعدش با تمام وجودش فقط به گل آفتابگردانِ خودش أهمّیّت می‌داد.

«تمام شد... من خوبم... من اینجام؛ کنار تو.»

احتیاج داشت. پسر کوچک‌تر به این‌ نجواهای اطمینان‌بخش نیاز داشت تا دلواپسی‌های ذهن آشفته‌اش رو کنار بزنه و شاهزاده‌اش داشت با حرف‌هاش، برای قلب بی‌قرار جفتش، کاری می‌کرد تا گم‌شده‌ی تپش‌هاش؛ یعنی آرامش رو بهش برگردونه؛ اَمّا آرامشش طول نکشید چراکه بلافاصله به‌خاطر عکس‌العملش توبیخ شد. پسر بزرگ‌تر بدون اینکه سمتش برگرده و بهش نگاه کنه، درحالی‌که سمت مقصدی نامعلوم در اون‌ برج می‌رفت تا بتونن گوشه‌ی دنجی بایستن، با لحن کلافه‌اش، آهسته اَمّا جوری که به گوش جفتش برسه، تقریباً سرزنشش کرد.

«نمی‌شه ماسک لعنتیِ ' ببینید من چقدر قوی هستم ' رو از روی صورتت برداری؟!»

نگران بود؛ نگران وزنِ سنگینِ اون‌ ماسک، روی صورتِ رزِ سفید و شکننده‌اش... آفتابگردانِ بی‌گناهش... و قول می‌داد! قول می‌داد به روی امگاش نیاره که شاهد بود تا همین‌ چند  دقیقه‌ی پیش، چه‌ اوضاعی به فرشته‌‌ی شیشه‌ای‌قلبش گذشته؛ گاهی اوقات‌ تلاش برای قوی‌موندن، راهی دفاعی بود تا زیر فشارهای بیش‌تری خُرد نشه. بعضی وقت‌ها لازم بود نقشِ ' همیشه قهرمان‌بودنش ' رو خدشه‌دار کنه تا این‌ توقّعِ همواره محکم‌بودنش رو از بین ببره. این‌ توقّع لعنتی فقط سبب می‌شد همه گمان کنن اتّفاقی برای پسر امگا نمی‌افته؛ حتّی خودش. شاهزاده نباید اجازه می‌داد جفتش به‌تنهایی خُرده‌های شکسته‌ی وجودش رو جمع کنه، با لبخندی متظاهرانه بلند بشه و درحالی‌که لبه‌های تیز شکستگی‌هاش، روحش رو زخم می‌زنن، سعی کنه اون‌ها رو دوباره کنار هم بذاره و بگه حالش خوبه!

یونهو طی این‌مدت، تعدادی از محافظ‌ها رو دنبالشون فرستاد تا مواظب باشن کسی برای شاهزاده و جفتش مزاحمتی ایجاد نمی‌کنه و خودش شروع‌ کرد به سؤال و جوابِ هیبونگ.

تهیونگ بالأخره دری شیشه‌ای که سمت پله‌های اضطراری باز می‌شد رو پیدا کرد. به قدم‌هاش سرعت داد و ماسک خودش رو با حرص از روی صورتش برداشت تا راحت‌تر نفس بکشه.
گویا جهان و اون لحظه، برای قشنگ‌ترشدنشون احتیاج داشتن به قدم‌های شاهزاده‌ای که تند پیش می‌رفتن تا زودتر امگاش رو در آغوشش حل کنه و  صدای قلب جونگ‌کوکی که تندتر از هروقتی به‌خاطر ترکیب عشق و خشم، تپش داشت رو بشنوه. گویا جهان و لحظه برای قشنگ‌تر شدنشون احتیاج داشتن به کوچک‌شدن؛ کوچک‌شدن به‌اندازه‌ی آغوش شاهزاده و مردمک چشم ترسیده و نگران امگاش.

از در دودی‌رنگ گذشتن و وقتی شاهزاده مطمئن شد کسی اطرافشون نیست، ماسک جفتش رو هم برداشت تا بتونه حجم بیش‌تری از هوا رو وارد ریه‌هاش کنه. متوجّه ردّ خون کنار ابروهاش شد و باید پاکش می‌کرد؛ ولی فعلاً فقط به لمسش محتاج بود تا گرگ بی‌قرارش دست از کلافه‌کردنش برداره؛ اَمّا این واقعاً بهانه‌ی گرگش بود؟! محکم بغل‌گرفتش و جونگ‌کوک حالا آلفاش نه! دنیاش رو کنار خودش داشت اَمّا تهیونگ نباید در آغوش می‌گرفتش. لب‌هاش رو برای اعتراض، از هم فاصله داد ولی دست‌هاش که به کناره‌های کت شاهزاده چنگ می‌زدن، خواسته‌ای کاملا برعکس چیزی که به زبان آورد، داشتن.

«بلد نباش تهیونگ... این‌قدر خوب، بغل‌گرفتنم رو بلد نباش.»

این رو گفت اَمّا پاسخی که گرفت چیزی نبود غیر از بیش‌تر فشرده‌شدن بدنش به بدن آلفاش و حرکت سرانگشت‌هاش بین موهاش. فشار انگشت‌هاش به لبه‌های کت معشوقش بیش‌تر شدن و‌‌ باوجود اینکه گویا با اون‌ آغوش، از مرگ برگشته بود، چانه‌ی کوچکش رو روی شانه‌ی شاهزاده‌اش گذاشت و به‌خاطر غمی که خالق بغض صداش بود، با صوتی پر از حسرت و حسّ پیش‌بینی‌شده‌ی ' بالإخره روزی ازدست‌دادن ' زمزمه کرد:

«بدون تو، بعد از تو... کی می‌تونه این‌طوری بغلم کنه؟»

آلفا، با حس مالکیت بیش‌تری جثّه‌ی امگاش رو به خودش فشرد. دیواره‌های فروریخته‌ی قلب جونگ‌کوک به‌خاطر ترس، باعث بی‌نظمی ضربان‌هاش شده بودن؛ پس شاهزاده، بی‌اراده و بدون اینکه اون‌ پسر متوجّه بشه، موهاش رو بوسید. دستی که بین ابریشم‌های سیاه‌رنگ امگاش حرکت می‌کرد، ناخودآگاه کمی مُشت شد؛ اَمّا نه اون‌قدر که سبب آزارش بشه.

«مطمئن باش چنین‌کسی وجود نداره. من نمی‌ذارم وجود داشته‌ باشه! نه تویی که بعد از من بری به آغوش شخصی دیگه، بعدش نفس می‌کشی و نه کسی که به خودش جرأت بده ثانیه‌ای لمست کنه! چیزی به اسم ' بعد از من ' یا ' بدون من ' در زندگی تو، از مَحالاته!»

از جونگ‌کوک فاصله گرفت، به صورتش نگاه انداخت و موهای ریخته در پیشانی‌اش رو کنار زد. اون‌ موهای به‌هم‌ریخته، کراواتی که کمی گره‌اش باز شده بود، اخم‌های به‌هم گره‌خورده، صدای خش‌دار و قفسه‌ی سینه‌ای که هنوز از شدت عصبانیّت به‌تندی بالا و پایین می‌شد، می‌تونستن دیوانه‌اش کنن و وجهه‌ی دیگه ای از امگای همیشه معصومش رو بهش نشون بدن که ألبتّه شاهزاده این‌ ایستادگیِ زیبای مستقلش رو بیش‌تر از ضعفش دوست داشت. وقتش نبود اَمّا بعداً باید به جونگ‌کوک می‌گفت حواسش رو جمع کنه! اصلاً اون‌ پسر، به دل‌بُردن‌های مداومش توجّهی می‌کرد؟!
دستش رو روی قلب امگاش گذاشت. ضربان‌های تندی که حس می‌کرد، گویا صدای احساسِ جونگ‌کوک بودن؛ نه فقط تپش‌های قلبش... شاهزاده داشت تپش تندِ بزرگ‌ترین قلبِ کوچک و شکننده‌ی جهان رو زیر انگشت‌هاش لمس می‌کرد.

سرش رو نزدیک‌تر برد و کنار گوشش نفس کشید. باید سعی می‌کرد به دم و بازدم‌های بُریده‌ و تیز پسر کوچک‌تر نظم بده و آرامش رو به ریه‌ها و تپش قلب جفت عصبانی‌اش برگردونه.

«آروم باش. آروم باش و هم‌زمان با من نفس بکش.»

شاید کار چندان مهمی هم انجام نمی‌داد؛ اَمّا  نباید اون‌ رفتارهای کوچکِ بزرگ رو برای خوب‌کردن حال امگاش، نادیده می‌گرفت.
ضربان قلب پسر، پایین نمی‌اومد و تهوّع و درد قلبش تشدید شده بود. گویا رشته‌ی معیوبی از اتّفاقات، فقط می‌خواستن حال بدش رو بدتر کنن و تمام تنش داشت از داغیِ عصبانیّتش آتش می‌گرفت.

حالا که دقایقی می‌گذشت و هر دو نفرشون آرام‌تر بودن، شاهزاده باید دنبال سرویس بهداشتی می‌گشت تا ردّ خون روی صورت جفتش رو قبل از خشک‌شدنش پاک کنه. قرمزی خون چطور جرأت کرده بود راه خودش رو روی صورت تندیس زیبای متعلّق به اون، پیدا کنه؟!
جایی که دنبالش می‌گشت، زیاد از راه‌پلّه دور نبود و انتهای یک‌ راهرو قرار داشت؛ اَمّا می‌تونستن صدایی که از بحث‌های یونهو و هیبونگ در برج منعکس می‌شد رو بشنون.
کنار هم، روبه‌روی آینه‌ی سرویس بهداشتی ایستاده بودن و زمانی که پسر کوچک‌تر خواست  دستش رو زیر شیر آب بگیره، تهیونگ مانعش شد.
بدون اینکه به خیس‌شدن آستین کتش أهمّیّتی بده، دستمالی رو مرطوب کرد و بامُلایمت روی رد خون کشید. پسر امگا، مچ معشوقش رو گرفت تا دستش رو پایین بیاره و سمتش چرخید. دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی خدای قلبش گذاشت و پسر آلفا روزبه‌روز با یک‌به‌یک رفتارهای جفتش، بیش‌تر می‌فهمید تمام وجود جونگ‌کوک، عشق رو نشان می‌ده. حالا فقط چشم‌هاش نبودن که احساسش رو فاش می‌کردن؛ دست‌هاش هم گویا تماماً جنسی از قلب داشتن!

لیزری که در ضبط‌صوت جای‌ذاری شده بود، پس از تابشش به قلب، با جابه‌جایی ضربان سبب سکته‌ی قلبی می‌شد و همین، دلیلِ لمس‌های نگرانِ سرانگشت‌های پسر کوچک‌تر بود. با لحنی سرزنش‌آمیز خطاب به خودش، لب باز کرد.

«توی زندگی قبلیم حتماً یک‌ شیطان بودم.»

پسر بزرگ‌تر مجدّداً دستش رو برای زدودن ردّ قرمزی کم‌رنگ کنار ابروی جفتش بالا برد اَمّا نمی‌دونست چرا ماهیچه‌های دستش برای انجامش توانایی ندارن. بعد از اتمام کارش، گوشه‌ی ابروی امگاش رو بوسید و با صدای آهسته و لحن ملایمی زمزمه کرد:

«تو اصلاً بلدی بد باشی؟!»

موهای مجعّد و آشفته‌اش در اون لحظه، زنجیرهایی ابریشمین بودن که نگاه شاهزاده رو به‌اسارت می‌گرفتن.

«حتماً بودم؛ وگرنه چرا زندگیم مثل این هست که کسی نفرینم کرده‌ باشه؟! یک‌ نفرین بزرگ!»

کوهی بین تارهای حنجره‌اش سردرآورده بود که نه می‌تونست اون رو بشکنه و نه می‌شد راحت ازش بگذره. نفسش حبس شد و سرانگشت‌هاش روی قلب شاهزاده می‌لرزیدن.  فکر ازدست‌دادن تهیونگ، دستش رو روی گلوش گذاشته بود و قصد داشت خفه‌اش کنه. درد و ترس، هریک، سِلاحشون رو روی یکی از ریه‌هاش می‌فشردن و هرلحظه به اون‌ها شلّیک می‌کردن که دم و بازدم‌هاش عطرِ خون داشتن؛ خونی که دلیلش، مرگِ  درونی‌اش از حسّ ترس بود.
قطره‌های اشک، خودشون رو به پنجره‌ی چشم‌هاش می‌کوبیدن و اون‌ دیدگان شیشه‌ای سعی می‌کردن برای نشکستن، پافشاری کنن. جونگ‌کوک می‌تونست به هر ترسی غلبه کنه؛ غیر از وحشت ازدست‌دادن معشوقش، که با تمام ذراتش در سلول‌هاش جا خوش می‌کرد و سبب می‌شد به ضعیف‌ترین موجود زمین تبدیل بشه.

«تهیونگ؟ اگر می‌خوای، حتّی بی‌رحم بمون؛ ولی فقط... برای من، بمون...»

اگر شاهزاده فقط قول می‌داد برای همیشه بمونه - هرچند  که بی‌رحمی می‌کرد - اَمّا جونگ‌کوک می‌بخشیدش. به پیراهن آلفاش روی قفسه‌ی سینه‌اش چنگ زد. بدونِ شاهزاده‌اش، اون می‌تونست هر کاری انجام بده غیر از زندگی؛ مثلاً می‌تونست خیلی راحت بمیره! ‎قلبش توان تاب‌آوردن اون‌حجم از اجبار به قوی‌بودن رو نداشت و فروریخت. بعد از این‌ فروپاشی، پسر کوچک‌تر سرش رو پایین انداخت و خیره به قفسه‌ی سینه‌ی دل‌دارش، دوباره ادامه داد:

«اگر یک‌دونه - فقط یک‌دونه - از این‌ ضربان‌ها کم یا زیاد می‌شدن، می‌دونی چه بلایی سرم می‌اومد؟»

فقط شاهزاده این‌ قدرت رو داشت که امگا رو بین اون‌همهمه از هیاهوی خشم، مجبور به بغض‌کردن کنه. اگر فقط یکی از اون‌ ضربان‌ها کم می‌شد، جونگ‌کوک، از زندگی کم نمی‌شد. کم‌رنگ نمی‌شد. از بین می‌رفت و پاک می‌شد.

تهیونگ، چنان‌که گویا می‌خواست یادآوری حضورش رو روی سرانگشت‌های امگاش حک کنه تا بهش آرامش ببخشه و تکّه‌های متلاشی‌شده‌ی وجودش رو دوباره کنار هم بچینه، دست جونگ‌کوک رو روی قلب خودش نگه‌ داشت. با طمأنینه بهش نگاه کرد و با صوتی آهسته بهش جواب داد:

«این‌ دستت روی قلب منه. اون‌یکی دستت رو روی قلب خودت بذار.»

بهش کمک کرد انجامش بده و چند  لحظه ساکت موند. بعد از اون‌ ثانیه‌های کوتاه، خودش بود که سکوت بینشون رو شکست.

«زیر انگشت‌هات حسش می‌کنی؟ ضربان قلب‌هامون هماهنگ شدن. من خوب هستم و بهت قول می‌دم هیچ‌چیز توی جهان، از ما قوی‌تر نیست که بتونه از هم جدامون کنه؛ حتّی مرگ.»

حالا حتّی بیش‌تر می فهمید که اگر فقط یکی از تپش‌های قلب تهیونگ نامنظّم می‌شد، جونگ‌کوک هم بین بی‌نظمی‌شون قرارِ مرگ برای خودش می‌ذاشت...
ضربان‌های قلب‌هاشون حالا آرام و هماهنگ بودن؛ اَمّا اون‌ امگای دل‌باخته، چقدر باید صبر می‌کرد تا قلب‌هاشون هماهنگ با هم، تپش تند به‌خاطر شور عشقی دوطرفه داشته باشن؟!

با یادآوری اشعه‌ای که چند  لحظه روی قلب معشوقش ثابت مونده بود، نگاهش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی پسر بزرگ‌تر، جایی سمت قلبش نگه داشت و سرش رو دوباره پایین انداخت اَمّا طول نکشید چراکه شاهزاده چانه‌اش رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.

«نگاهِ من... کیم جونگ‌کوک!»

آلفا، مجدّداً اون و حتّی نگاهش رو متعلّق به خودش دونست و ظاهراً با حسّی - هرچند  مالکیت - صداش زد؛ اَمّا با رفتارها و کلمه‌های ظاهراً عاشقانه، مگر اتّفاقی می‌افتاد غیر از چند  لحظه فریب و دلخوشیِ دروغین؟! کذبی که فعلاً پسر امگا بهش احتیاج داشت. حالت دفاعی چشم‌هاش رو غلاف کرد و درعوض، تمام خواهشش در نگاهش سرازیر شد.

«می‌شه جلسه‌ی امروز رو برگزار نکنی؟ اون‌ اشعه چند  لحظه به قلبت رسیده. باید معاینه بشی.»

اَمّا شاهزاده نمی‌تونست؛ اصلاً دلیلِ اینکه جونگ‌کوک رو همراه خودش آورد، همین بود؛ اون می‌خواست پسر کوچک‌تر بتونه نامجون رو ببینه و برای همین هم به یونهو گفت تأکید کنه که کیم نامجون حتماً در اون جلسه حاضر بشه. می‌دونست مقصّرِ دوری اون‌ دو پسر، خودش هست؛ اَمّا می‌خواست برای امگاش، شادیِ یک‌ قدم بعد از اندوهش باشه. می‌خواست حتّی اگر خودش سبب رنجیدگی خاطرش شد، گامی بعد از اون‌ ناراحتی، خودش تنها کسی باشه که خوشحالش می‌کنه؛ علی‌الخصوص حالا که به حس جفتش اعتماد داشت و می‌دونست حتّی اگر عشقی ازجانب پسر کتاب‌فروش وجود داشته، حسّ امگاش واقعاً برادرانه‌است.

«من خوب هستم عالی‌جناب جئون.»

با چشم‌هایی که مسیرشون به قلبش می‌رسید، به آلفا خیره شد و به‌خاطر اینکه بعد از جنگِ بدون گلوله‌اش با فکرِ ازدست‌دادن تهیونگ، چیزی از وجودش نمونده بود، تصمیم گرفت به ایفای نقش آدمی قوی در اون‌ نمایش مضحک که اتّفاقاً هیچ‌ شباهتی به جونگ‌کوک شکسته و ترسیده‌ی اون لحظه نداشت، خاتمه بده. نُتِ التماس، عجز و شکستگی رو به آهنگ صداش اضافه کرد و لب زد:

«لطفاً! نذار جلوی چشم همه اون‌ بیرون، روبه‌روت زانو بزنم و بهت التماس کنم.»

عاجزانه این رو گفت و شاید به ضعفش اقرار کرد. برای جونگ‌کوک، این، همیشه خُردکننده بود که به ضعفش یقین داشته‌ باشه؛ اَمّا اگر این‌ ضعف به عشقش نسبت به تهیونگ ربط پیدا می‌کرد، پسر امگا مهیّا بود به‌مثابه‌ی مدال افتخاری، اون رو به گردنش بیندازه؛ به‌قدری که حتّی با چیزی مثل به‌زانوافتادنش، نشانش بده و تصویر پسرِ بی‌پروای چند دقیقه‌ی پیش رو در برابر نگاه همه، نابود کنه.

به شاهزاده‌ی خونسردش خیره شد و پسر بزرگ‌تر با خودش فکر می‌کرد چشم‌های جفتش متقاعدکننده بودن و وقتی تزئینی به زیبایی خطوطِ بی‌نظیر مردمک‌هاش داشتن، برای پذیرش خواسته‌هاشون خیلی راحت می‌تونستن تهیونگ رو قانع کنن. شاهزاده بعداً به امگاش می‌گفت نباید زیاد علیهش از اون سلاحِ سیاه و به‌ظاهر بی‌خطر اَمّا درواقع مؤثّر، استفاده کنه! دیدگانی که آهنگ داشتن و مجهّز بودن به عشقی که در سلول‌به‌سلول پسر آلفا نفوذ می‌کردن.

تهیونگ می‌تونست جلسه‌ی بعدی رو هم زیاد به تأخیر نیندازه؛ نمی‌خواست امگاش رو بیش‌تر از این نگران کنه. پس از اینکه درمورد نگهبان تصمیم می‌گرفت، به عمارت برمی‌گشتن؛ پس فقط سرش رو به نشانه‌ی قبول‌کردنش حرکت داد. اون، رزسفیدش رو همیشه ایستاده و پُرابهّت مقابل چشم بقیّه می‌خواست.

از سرویس بهداشتی بیرون اومدن و همون‌لحظه صدای نحس مرد نگهبان، خودش رو به مویرگ‌های مغز پسر امگا کوبید. دیوانه‌ترش کرد و این‌ جنون، توجیهی برای قاتل‌شدنش بود! دستش رو از دست شاهزاده بیرون کشید و به قدم‌هاش سرعت داد تا کار نیمه‌تمامش رو تمام کنه و وقتی به آلفا پشت کرد تا بره، پسر بزرگ‌تر دستش رو پشت گردنش گذاشت، سمت خودش برش گردوند و فاصله‌ی صورت‌هاشون رو نزدیک به هیچ رسوند.

جونگ‌کوک، معذّب از این‌ فاصله‌ی کم، تقلّا کرد و خواست ازش دور بشه اَمّا تهیونگ دو دستش رو روی شانه‌های جفتش گذاشت و به عقب هلش داد.

«آروم باش.»

حجم ترسی که جونگ‌کوک تجربه کرد، حتّی خیلی فراتر از جغرافیای ذهن بی‌پایانش بود و برای همین به جنون می‌کشیدش. مثل رابطه‌ی بین علّت و معلول، مگر اصلاً می‌تونست بدون معبود پرستیدنی قلبش وجود داشته‌ باشه؟! حالا که بهش فکر می‌کرد، دیگه چیزی از دنیا نمی‌خواست غیر از شاهزاده‌اش که حتّی کنارش، ازش دور می‌شد؛ پس خشمش عادّی بود!

«آروم؟! اونی که داشت از دست می‌داد من بودم! خیلی پُرتوقّعی شاهزاده.»

گفت و دوباره تقلّا کرد اَمّا تهیونگ با دست راستش شانه‌ی امگاش رو به دیوار فشرد تا نگهش داره، دست از مقاومت بکشه و با دست چپش ناخواسته به پهلوهاش چنگ زد.

«این‌قدر دست و پا نزن! کافیه!»

حتّی لحن دستوری‌اش هم فایده‌ای نداشت چراکه وحشت ازدست‌دادنِ معبود، از جونگ‌کوک، فرد غیرقابل‌مَهاری ساخته بود. پسر امگا در اون لحظه، فقط توده‌ای از خشم بود که ثانیه‌به‌ثانیه هم داشت بدخیم‌تر می‌شد؛ پس شاهزاده بازهم مخاطب قرارش داد:

«آروم باش! گفتم این‌قدر تقلّا نکن! نمی‌تونم اجازه بدم از من دور بشی، نمی‌تونم بذارم مقابل چشمم خودت رو به‌خطر بیندازی اون هم دقیقاً وقتی که می‌دونم حتّی به‌سختی روی پاهات ایستادی. می‌فهمی؟! آروم بگیر. صبرکردن، کم‌هزینه‌ترین کاری نیست که می‌تونی انجام بدی؟ پس فقط بسپارش به من و برو توی ماشین!»

اَمّا جونگ‌کوک به‌طور غمگینی، خشمگین بود. بی‌حوصله و دنبال حریف، با دیدگان آماده به حمله‌اش! لازم داشت روی عقلش چشم ببنده.

«تهیونگ! من آدمِ ' حالم بده، دارم می‌میرم بهم توجّه کن ' نیستم! تو هم آدمِ ' خوبی؟ بذار مواظبت باشم، چی شده؟ چیه؟ ازاین‌به‌بعد حواسم بیش‌تر بهت هست ' نباش! می‌فهمی؟! من ترحّم‌برانگیز نیستم و تو هم دلسوز نباش! الآن هم ولم کن چون خودم باید بکُشمش! من فقط وقتی صبر می‌کنم که راهی غیر از صبرکردن نداشته‌ باشم؛ نه وقتی که یک راه خیلی بهتر مثل کشتن این‌ پست‌فطرت دارم. برو کنار.»

آهنگ رعب در چشم‌هاش، تهیونگ رو مضطرب می‌کرد چراکه دنبال موسیقی آرامش‌بخشِ اون‌ مرواریدهای سیاه می‌گشت. باید نُتِ تسکین رو بهشون برمی‌گردوند... به‌خاطر خودش! درست مثل اعتیادش به رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی آمیخته با گل‌های فریزیا. شاید جونگ‌کوک، اعتیاد شاهزاده بود؛ درست شبیه کسی که فقط برای أوّلین‌مرتبه، مخدّر رو امتحان می‌کنه اَمّا بعدش نه اینکه نخواد، قادر نیست ازش دست بکشه. شمارِ اعتیادهای تهیونگ به مخدّرهای درون وجود امگاش داشت زیاد می‌شد... باید از سلطه‌اش نه! از اقتدارش استفاده می‌کرد تا امگای سرکشش رو تسلیم خودش کنه.

«مطمئن باش اون‌قدری بااحساس نیستم که دل‌سوزی کنم و تو هم ترحّم‌برانگیز نیستی. قبل از شناختنت، به‌اندازه‌ای به یک‌ جفت لعنت‌شده بی‌اعتماد بودم که فکر می‌کردم شب‌ها موقع خواب باید دست و پاهای جفتم رو ببندم و اسلحه زیر بالشم بذارم. اگر می‌بینی باهات ملایم هستم، فقط به‌خاطر انسانیّت و احساس مسؤولیّته... برای اینکه شناختمت و نفرتم رو کنار گذاشتم؛ پس برای من، حرف از ترحّم نزن و از کارهام تعبیری مضحک مثل دلسوزی نداشته‌ باش!»

مثل هر فرد دیگه‌ای، اون‌روز احتیاج داشت فقط همون‌لحظه آلفاش تمام حق رو بهش بده و حتّی به غلط، درکش کنه. می‌خواست شاهزاده ای که همیشه حرف از انصاف‌ می‌زد، اون‌روز بی‌انصاف بشه و به ناحق بگه حق با اونه. همیشه سعی می‌کرد عقل و قلبش رو با هم متّحد کنه تا این‌قدر باعث نشن که ببازه؛ اَمّا دست‌کم اون‌روز نمی‌تونست؛ حتّی اگر آتش خشمش بعداً سبب پشیمانی‌اش می‌شد. این، واقعاً خواسته‌ی زیادی نبود که می‌خواست هیبونگ رو بکُشه!
همین‌طور که سعی می‌کرد دست پسر بزرگ‌تر رو از روی شانه‌اش برداره، با کلافگی بهش جواب داد:

«باشه! تو یک‌ آدم مسؤولیت‌پذیری و من هم آدمی هستم که می‌خواد تا چند  دقیقه‌ی دیگه قاتل بشه! ولم کن. باید برم. حس می‌کنم یک‌ نفر چنگ انداخته دور قلبم! می‌فهمی؟!»

ناخودآگاه، محکم‌تر به پهلوی امگاش چنگ زد و سرش رو نزدیک‌تر برد. دستی که روی شانه‌ی جونگ‌کوک گذاشته بود رو نوازش‌وار حرکت داد، از گردنش رد شد و روی گونه‌اش ثابت نگهش داشت. شستش رو آرام زیر چشم‌های پسرِ روبه‌روش کشید و ملایمتی ترسناک رو چاشنی لحنش کرد.

«یک‌ نفر؟! غیر از گرگِ من... کسی حقش رو داره؟»

جونگ‌کوک به‌قدری عصبانی بود که این‌ لمس‌ها سستش نکنن. کلافه، چشم‌هاش رو بست و سعی کرد قفل بین دندان‌هاش رو بشکنه درحالی‌که دستش رو روی مچ دست تهیونگ گذاشته بود تا اون رو کنار بزنه و بیش‌تر از این تحت تأثیر لمس سرانگشت داغش عقلش رو از دست نده.

«آره؛ اون‌ نگهبان لعنتی که اجازه نمی‌دی بکشمش!»

خونسرد به جونگ‌کوک چشم دوخت و عمیق و آهسته نفس کشید؛ اَمّا فریادهای نگهبان که حالا از درد شدید قلبش شکایت می‌کرد، به گوششون رسید.

«تکّه‌تکّه می‌کنم قلب کسی رو که به تپش‌های تو، کاری داشته‌ باشه! همین‌حالا بدون اینکه تو مقابل همه جانش رو بگیری، بدون اینکه حتّی ببینه، می‌تونم قلبش رو توی پنجه‌های گرگم لِه کنم؛ اَمّا تا زمانی‌که از یک‌ مجرم اعتراف نگرفتی، ازبین‌بردنش فقط مشکل رو پیچیده‌تر می‌کنه. یک‌ مجرم، اصلی‌ترین دلیله برای کمک به اثبات جُرم. می‌دونی به‌قدری ازجانبت یک‌دندگی دیدم که اگر به حرفم أهمّیّت بدی، به‌خاطرش خوشحالم می‌کنی؟!»

تهیونگ، لحن داشت برای خودش. لحنی که بین هجاهای شخصی، وقف‌ها و تأکیدهای میان کلمه‌هاش، هرکسی گروگان می‌گرفت و شرط آزادی، فقط اطاعت از حرفش بود. مقاومت وقتی معنا پیدا می‌کرد که جونگ‌کوک جایی، پناهی، امیدی یا قدرتی غیر از تهیونگ داشته‌ باشه؛ اَمّا وقتی هیچ ' غیر ' ای براش وجود نداشت، چرا باید اصرار می‌ورزید؟
نتونست بیش‌تر پافشاری کنه؛ چراکه اون‌ الفاظ شمرده‌ای که با تحکّم گفته‌شدن، راهش رو برای هر مخالفتی بستن. مگر دلیل تمام عصبانیّتش، آلفاش نبود؟ مگر نه اینکه نمی‌خواست کسی باعث آزار شاهزاده‌اش بشه؟ پس خودش قبل از هرکسی نباید این‌کار رو می‌کرد. عشق، به حرف و ادّعا نبود! پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و ' باشه '‌ ای آهسته زمزمه کرد.
بخشی از وجودش یاد گرفته بود تماماً مقاومت باشه و شکستن این‌ مقاومت پیش خدای قلبش رو دوست داشت؛ چنان‌که گویا بار سنگینی رو ازش می‌گرفت و بهش حسّ سَبکی می‌بخشید. کنار آلفا، می‌تونست ماسکِ به گفته‌ی تهیونگ ' ببینید من چقدر قوی هستم ' رو از روی صورتش برداره. عیبی نداشت اگر نقشِ همیشه قهرمان‌بودنش، کنار پسر بزرگ‌تر خدشه‌دار می‌شد.

خواست قدم برداره اَمّا شاهزاده راهش رو بست. دست چپش رو به دیوار تکیه‌ داد و دست راستش رو سمت کراوات پسر کوچک‌تر برد. صورتش رو به‌قدری بهش نزدیک کرد که جونگ‌کوک نتونه سرش رو حرکت بده و بعد از اینکه گره‌ی کراوات رو گشود، بامُلایمت، کشیدش. وقتی کاملاً درش آورد، میان مشتش فشردش و اخم واضحی بین ابروهاش نشاند.
جونگ‌کوک، اون لحظه، زیبا بود و وسوسه‌انگیز. عشق و خشم رو هم‌زمان چنان در تمام خطوط صورتش ریخته بود که آلفاش تمایل داشت خودش رو بین اون خطوط، حل کنه.

«باید فروش کراوات رو ممنوع کنم؟!»

پسر کوچک‌تر نمی‌دونست این‌دفعه چه‌ اشتباهی ازش سر زده! درواقع حتّی باور نمی‌کرد اشتباهش ازنظر جفتش، جذابیّتِ بیش از اندازه‌اش باشه!

«چ- چرا؟»

بااتمام جمله‌اش، دستش رو نوازش‌وار روی عضلات امگا کشید و جایی نزدیک قفسه‌ی سینه‌اش نگهش داشت.

«بیش‌تر از چیزی که باید، بهت می‌اومد و... درضمن! هودی‌های اُوِرسایزت رو به پیراهنی که دکمه‌هاش به لطف عضلاتت رو به انفجاره... ترجیح می‌دم.»

گفت و بدون اینکه از جفتش فاصله بگیره، سنجاق کراوات خودش رو بیرون آورد تا اون رو به پیراهن جونگ‌کوک بزنه؛ درواقع وقتی‌که پسر کوچک‌تر سمت نگهبان حمله‌ور شد، دکمه‌ی پیراهنش افتاد و تهیونگ صبر زیادی به‌ خرج داد که همون‌موقع بی‌تفاوت به شرایط، این‌کار رو نکرد! ألبتّه؛ اون لحظه به‌خاطر شرایط، کار دیگه هم بود که انجامش نداد؛ بوسه روی رگ متورم گردن جفتش!
پشت‌سر جونگ‌کوکی که حالا با قدم‌هایی سست به‌خاطر اون حساسیّت‌ها و لمس‌ها، جلوتر راه می‌رفت، ایستاد و دست‌هاش رو دو طرف بازوهاش قرارداد. سرش رو کج کرد، جلو برد و درست روی شاهرگِ پسر، بوسه‌ی کوتاهی نشوند.

«باید تو رو از خودت بگیرم؛ تو اصلاً باهاش مهربون نیستی...»

برای جونگ‌کوک، حتّی پلک‌زدن یا نزدن تهیونگ هم مثل اتّفاق مهمی، تعیین‌کننده‌ی شادی یا غمش بود؛ لمس‌ها و آغوش‌هاش که جای خودشون رو داشتن... خون منجمد میان رگ‌هاش با گرمای همین اتّفاقات مثل توجّه‌ها و نگرانی‌های مدامِ آلفاش، انجمادش رو به دست جنون می‌سپرد؛ دقیقاً مثل همون‌لحظه که با اون‌ بوسه و درست روی پوست حسّاس گردنش، گویا شعله‌های آتش رو درون سلول‌هاش حس می‌کرد.

«تو می‌تونی با من، بهتر از خودم باشی شاهزاده؟!»

جونگ‌کوک به‌قدر کافی تاوان داده بود؛ بهای أوّلین‌ثانیه‌ی نگاهش به شاهزاده، عشقی شد که داشت هرلحظه آزارش می‌داد و تهیونگ نمی‌خواست جفت معصومش، درنهایت بی‌گناهی، غرامت بیش‌تری به ناحق بپردازه؛ پس باید بهش آرامش می‌بخشید.

«من قول می‌دم با تو، خیلی بهتر از خودت باشم.»

اگر تهیونگ در عشق باخته و کسی باهاش از خودش بهتر نبود، چرا باید کاری می‌کرد که امگاش هم می‌باخت؟ جونگ‌کوک نباید به‌خاطرِ کم‌آوردنِ اون، بازنده می‌شد؛ پس بهش قول داد و پیش خودش قسم خورد پای حرفش بایسته.

***

وقتی دوباره با ماسک‌هایی روی صورت‌هاشون و کمی فاصله از همدیگه، از راهرو خارج شدن و سمت سالن انتظارِ برج قدم برداشتن، تمام حواس شاهزاده به جفتش بود تا مبادا دوباره با دیدن هیبونگ تسلّطش رو از دست بده؛ برای همین هم وقتی دیدش که ایستاده، ردّ نگاهش رو دنبال کرد و به نامجونی رسید که باوجود طبقات زیاد برج، خودش رو پایین رسونده و مقابل در شیشه‌ایِ پشت میز هیبونگ کنار گلدان بلندی ایستاده بود.
نفس‌نفس می زد و به‌خاطر قابِ خاطره‌ی نحسی که سال‌ها پیش، از تهیونگ داشت، با احساس نفرتی که تمام وجودش رو تحت سلطه گرفته بود، به اون دو نفر نگاه می‌کرد.

شاهزاده انتظار داشت که هرلحظه قدم‌های جفتش سمت پسر بلندقد، سرعت بگیرن و اون‌ر وز قصد داشت کمی مراعات کنه و حتّی اجازه بده جونگ‌کوک، برادرش رو در آغوش بگیره؛ اَمّا وقتی امگاش بدون هیچ‌ حرفی مسیرش رو سمت تعدادی از محافظ‌ها کج کرد تا به ماشینشون برگرده، علاوه بر نامجون، خود شاهزاده هم متعجب شد و با ناباوری نیشخند زد.
جونگ‌کوک رفت، چراکه برادری که همیشه نقش یک‌ سَد رو براش ایفا کرده بود تا مبادا پسر کوچک‌تر در پرتگاه بیفته، با دست‌های خودش اون رو به اعماق درّه انداخت و به تقلّاهاش أهمّیّتی نداد؛ هرچند  که همون‌لحظه ناخن‌های خاطراتشون، میان مغزش فرورفتن و اشک در چشم‌هاش حلقه زد، اَمّا به‌این‌خاطر که هرگز فکر نمی‌کرد باوجود تمام پیروزی‌هاش کنار نامجون، اون پسر - خودش - روزی با رفتنش اون‌طور شکستش بده، چشم‌هاش رو وادار کرد قطره‌های اشک سنگین از غم رو در آغوششون بگیرن و فقط چند  لحظه‌ی دیگه بهش اجازه‌ی قوی‌موندن بدن.
نامجون رفت و به پسر امگا اعتماد نکرد... رفت و اجازه نداد با گذشت زمان، برادر کوچکش، قلبِ زیبای آلفاش رو بهش نشون بده. رفت و چنان تنهاش گذاشت که جونگ‌کوک بلد نبود اون‌ تنهایی رو بپذیره و فقط می‌تونست مثل دردهای دیگه‌اش تحملش کنه... حقّ پسر کوچک‌تر، فریاد نحسی که به رخش می‌کشید برادرش حتّی نمی‌خواد صداش رو بشنوه و به‌خاطرش شماره‌اش رو عوض کرده، نبود.
این اصلاً احمقانه به‌نظر نمی‌رسید که جونگ‌کوک فکر کنه تنها خانواده‌اش، از زندگی کنارش و تکیه‌گاهش‌بودن، خسته شده و دنبال بهانه‌ای برای رفتن می‌گشته!

هیبونگ بالأخره آرام گرفت و به‌خاطر اشعه‌ای که به قلبش خورده بود، احساس ناخوشایندی داشت. یونهو سمت شاهزاده اومد و به مرد نگهبان اشاره کرد.

«سرورم؟ قصد ندارید شخصاً ازش بازجویی کنید؟»

دست‌هاش رو درون جیب‌هاش فروبرد و بعد از اینکه از گوشه‌ی چشمش نگاهی به هیبونگ انداخت، یک‌ تای ابروش رو طبق عادتش بالا فرستاد.

«بازجویی وظیفه‌ی من نیست مشاور هوانگ؛ وظیفه‌ی بازپرسه... فکر می‌کنی خودم رو تا این‌حد پایین میارم که ازش بپرسم قصدش چی بود؟! نمی‌خوام مقابل چشمم باشه و بیش‌تر از اون، در دیدرس عالی‌جناب جئون!»

پسر مشاور، بی‌سیمش رو از جیب داخلیِ کتش بیرون آورد و منتظر دستور شاهزاده موند تا اون رو به بقیّه هم خبر بده.

«چه‌ دستوری می‌فرمایید سرورم؟»

نگاهش سمت نامجون بود؛ اَمّا مخاطبش، پسر مشاور.

«ابتداءً به وضع سلامتیش رسیدگی کنید. باید زنده بمونه. موقعی که از اینجا می‌بریدش بیرون مواظب باشید عالی‌جناب‌ جئون نبیننش. نمی‌خوام مجدداً از دیدارش، آشفته بشن و تختِ ون رو هم برای جفتم آماده کنید. حال جسمی مساعدی نداشتن.»

خیالش آسوده‌ بود که نامجون به‌خاطر قطعی برق - که ألبتّه فقط یک‌ نقشه به‌نظر می‌رسید - نمی‌تونه تمام پله‌های اومده‌اش رو برگرده؛ پس حرف‌هاش رو باآرامش گفت و سمت پسر بلندقد که هنوز جای قبلش ایستاده و با چشم‌های بسته‌اش سرش رو به دیوار تکیه داده بود، رفت.

نامجون، صدای گام‌هاش رو شنید و رایحه‌ی خنکی در مشامش پیچید که سبب یادآوری دریاهای مدیترانه‌ای و آمیختگی‌شون با گل‌های شکلاتی چاکلت‌کازموس بود. چشم‌هاش رو باز کرد و بدون أهمّیّت به شاهزاده، خواست از اونجا بره؛ اَمّا لحن دستوری تهیونگ، مانعی سر راهش شد.

«فقط به‌خاطر جفتم هست که اجازه می‌دم جرأتِ نادیده‌گرفتنم رو داشته‌ باشی. برای احوال‌پرسی باهات نیومدم؛ با جونگ‌کوک تماس بگیر.»

بالا و پایین شدن سیب گلوش، بغضش رو به وضوح نشان می‌داد. اون‌ شاهزاده‌ی لعنتی، چه‌بلایی سر برادرش آورده بود که اون‌طور بی‌تفاوت ازش رد شد؟ تهدیدی این بین وجود داشت؟ یا آزار و اذیت؟! گمان می‌کرد از شاهزاده‌ی قاتل و متکبّر مقابلش، بعید نیست!

«دیدی که! خودش هم نمی‌خواست با من حرفی بزنه. ظاهراً از تأثیرات شماست سرورم!»

با تَمسخر این‌ جمله رو گفت و خواست از اونجا دور بشه که باز هم صدای تهیونگ به گوشش رسید.
شاهزاده نمی‌دونست چه‌ بلایی سرش اومده که وقتی حواسش به جونگ‌کوک هست، خودش رو هم باوجود تمام غرور، بدخُلقی و بی‌رحمی‌هاش، بیش‌تر دوست داره. نمی‌دونست چرا تمام چیزی که می‌خواد، خوب‌بودن حالِ جفتشه؛ اون هم نه به دست هر کسی! فقط به دست خودش و برای همین هم حضور نامجون در جلسه رو اجبار کرده بود.

«تو هم تلاشی نکردی دنبالش بری.»

پسر کتاب‌فروش با خودش فکر می‌کرد چرا اون‌ شاهزاده‌ی پست‌فطرت، دهانش رو نمی‌بنده؟! به‌اندازه‌ی کافی، این‌ ساکن‌موندن، انتخابِ جلونرفتن برای دیدن جونگ‌کوک و ندیدنش بدون اینکه هیچ‌ اجباری براش وجود داشته‌ باشه، مقاومتش رو سخت می‌کرد. حالا که فرار از تهیونگ بی‌فایده بود، سر جای قبلش برگشت و دوباره به دیوار تکیه داد بدون اینکه این‌بار چشم‌هاش رو ببنده.

«دنبالش نرفتم چون قبلاً جلوش ایستادم. التماس کردم. بهش گفتم از دوست‌داشتنِ کسی که حتّی وقتی کنارش ایستادی و می‌بیندت اَمّا انکارت می‌کنه، دست بردار! ولی نتیجه‌اش چی شد؟! من می‌دونستم حسش به تو، سنگین‌تر از توانِ تحملشه و نمی‌دونم چطور تهدیدش کردی! اَمّا فقط کافیه بفهمم تا چشم‌هام رو روی همه‌چیز ببندم و قاتل پنجمین‌گرگ سرخ تاریخ بشم تا سرگذشت متفاوتی از همتاهای قبلیت برات رقم بزنم!»

تهیونگ می‌دونست... می‌دونست امگاش برای موندن کنار اون، حسی بیش‌تر از یک‌ دوست‌داشتنِ ساده، داراست. سکوت کرد. هیچ‌ کلمه‌ی موافق یا مخالفی نگفت؛ حتّی تهدیدشدنش رو هم نادیده گرفت چراکه حالا، نگرانی برای رز سفید و باارزشش رو حتّی ازطرف پسر کتاب‌فروش، درک می‌کرد و همین، به نامجون جرأتِ ادامه داد.

«شاید در قلب جونگ‌کوک ریشه داشته‌ باشی اَمّا... ریشه‌ات از جای بُریدگی یک‌ زخم توی قلبش هست که خودت بهش زدی. ریشه‌ای مابین یک‌ زخم، هرقدر رشد کنه، فقط باعث دردِ بیش‌تر می‌شه. تو برای جونگ‌کوک... درد بودی! هستی و می‌مونی.»

نامجون می‌دونست برادرش این‌قدر سعی کرده خوب باشه، که زیر بارِ سنگینِ این‌ خوبی لعنتی، فقط نمایی فروریخته ازش جا مونده؛ مخروبه‌ای از خوبی‌های بیش از حد... مخصوصاً یک‌ خرابه از خوبی‌های بیش از حد نسبت به کیم تهیونگ! یک‌ ویرانه، ساخته‌ی اون‌ شاهزاده‌ی متکبّر!

ازطرفی دیگه، تهیونگ تمام این‌ها رو می‌دید و خودش هم نمی‌فهمید چرا هنوز هم دنبال کسی می‌ره که دیگه حتّی نمی‌خوادش. خاطرات هانئول براش به‌مثابه‌ عمارتی قدیمی و غیرقابل‌سکونت بودن که نه می‌تونست ازبین ببردشون و نه می‌تونست در اون‌ عمارت، آرامش داشته‌ باشه. فقط می‌تونست در برابرش، دست امگاش رو بگیره و سعی کنه نگاه پر از حسرتش رو از روی اون‌ ساختمان برداره. عقب‌عقب بره و تا جایی ادامه بده که غیر از جونگ‌کوک، چیزی مقابل تیررأس دیدش نباشه.
شاهزاده می‌دونست چیز عجیبی وجود داره که دلیل تمام نفرت نامجونه... چیزی که مجبورش کرد سؤالی که اصلاً دلش نمی‌خواست رو ازش بپرسه.

«کیم نامجون! تو خوب می‌دونی من چرا ازت نفرت دارم؛ اَمّا این‌همه نفرت تو نسبت به من، شَک‌برانگیز نیست؟!»

این سؤال رو پرسید و به این هم امید داشت که موقع خداحافظی، بتونه جواب واقعی‌اش رو بین گفته‌ها یا شاید هم نوشته‌های نامجون، از ذهنش بخونه؛ چراکه اطمینان داشت پاسخی که اون لحظه می‌شنوه، حقیقت نداره و همین‌طور هم بود.

«جونگ‌کوک مثل پسر بچه‌ی سه- چهارساله‌ای که گم شده و هیچ‌کس رو نمی‌شناسه، هیچ‌کس براش آشنا نیست و می‌ترسه اَمّا یک‌دفعه پدر یا مادرش رو می‌بینه و به آرامش می‌رسه، از دیدنت خوشحال شد و بهت پناه آورد. آغوشت رو می‌خواست، امنیتت رو! و تو چی‌کار کردی؟! از بین بردیش تا هر شکلی که خودت می‌خوای، بسازیش. موفق شدی! به‌اسارت خشونتت درش آوری! اَمّا بهت هشدار می‌دم شاهزاده؛ مواظب باش! یک‌ روز جونگ‌کوک، تمامِ این دردِ نبودن‌هات رو به خودت برنگردونه. برادرم بی‌رحم نیست؛ اَمّا زندگی اهلِ انتقامه؛ مخصوصاً اهل گرفتن انتقامِ معصوم‌ترین موجود روی زمین! تا دیر نشده، دست از گذشته‌ی لعنتیت و هرکسی که فکر می‌کنی هنوز اونجا انتظارت رو می‌کشه، بردار. فکر کن هر کسی که در گذشته‌ات بوده، مُرده.»

تهیونگ می‌دونست که باید پرونده‌ی همچنان بازِ گذشته‌اش رو ببنده؛ اَمّا هیچ‌ تضمینی دلش رو گرم نمی‌کرد که مطمئن بشه بستن اون‌ پرونده، کار درستیه؛ حتّی عشق بی‌اندازه‌ای که امگاش بهش داشت... عجیب‌تر از همه! نامجون چی از گذشته‌ی اون می‌دونست؟
غرورش بهش اجازه نمی‌داد دوباره سؤالی بپرسه؛ پس به بهانه‌ی خداحافظی و هشدار، دستش رو روی شانه‌ی پسر بزرگ‌تر گذاشت تا لمسش کنه و بتونه ذهنش رو بخونه.

«برای جلسه‌ای که جبران امروزه، باید بیای. مجدّداً تکرارش نمی‌کنم.»

کلماتش رو بدون تمرکز گفت چراکه جمله‌ای که تونست از ذهن نامجون بخونه، این بود ' از شاهزاده متنفرم! متنفرم چون برادرم به‌خاطر اون عوضیِ قاتل، جانش رو ازدست داد! ' و شاهزاده هیچ‌ ایده‌ای نداشت برادری که جانش رو به‌خاطر تهیونگ ازدست داده بود، چه‌ کسی می‌تونست باشه؛ شاید باید از امگاش می‌پرسید...

***

روی تخت چرم و کِرِم‌رنگ ون، خوابیده و ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. احساس تشنگی داشت اَمّا حتّی نمی‌تونست بطری آب رو از روی میز کوچک بالای سرش برداره.
خسته بود؛ به‌قدری که حس می‌کرد لبه‌ی پرتگاهی ایستاده، ساعت‌ها از عصبانیّت فریاد کشیده و دشمنش رو اعماق اون‌ درّه تهدید کرده اَمّا فایده‌ای نداشته و فقط لبه‌ی پرتگاه نشسته، پاهاش رو آویزان کرده و بی‌رمق، به دشمنی که با لبخند کریهش هنوز زنده‌است و بهش نگاه می‌کنه، چشم دوخته.

با بازشدن در ون، وقتی متوجّه اومدن تهیونگ شد. خواست سر جاش بنشینه اَمّا شاهزاده بهش اجازه نداد. می‌دیدش که از هم پاشیده بود. شکسته، خسته و با تار و پودی از هم بازشده؛ مثل سنگی متلاشی‌شده، شبیه گلی که گلبرگ‌هاش گرفتار ریزش ' نمی‌شه ' ها شدن، مثل لیوانِ آبی که شیشه‌اش پودر شده و روی زمین ریخته.

روی یکی از دو صندلیِ روبه‌روی تخت - جایی که به امگاش نزدیک‌تر بود - نشست، کمی خم شد و موهای جفتش رو نوازش کرد اَمّا جونگ‌کوک ساعدش رو از روی چشم‌هاش برنداشت.

«من که خوبم عالی‌جناب جئون. چرا هنوز ناراحتی؟»

امگا پیش از اینکه پاسخی بده، گلوش رو صاف کرد. به‌خاطر فریادهای بلندی که کشیده بود، حالا حسّ این رو داشت که کسی با ناخن‌های بلندش حنجره‌اش رو خراش داده.

«کی گفته حالا که خوب هستی، نمی‌تونم ناراحت باشم؟ مگر غم، حسی نیست که بعد از احساسِ ضرر به‌ وجود بیاد؟ می‌دونی نزدیک بود چقدر ببازم؟!»

راست می‌گفت! می‌باخت. اون بدون خیلی چیزها می‌تونست زندگی کنه، نَمیره و ادامه بده؛ اَمّا نه بدون تهیونگ!

شاهزاده دستش رو روی ساعد جفتش گذاشت تا از روی چشم‌هاش برش داره. چنین‌وقت‌هایی که پسر آلفا دست‌های امگاش رو می‌گرفت، جونگ‌کوک به قلبی پُرتپش تبدیل می‌شد بین سرانگشت‌های شاهزاده‌اش.

«غافلگیرم کردی.»

حالا پسر کوچک‌تر، بیش‌ترین حسی که داشت، اندوه بود. بی‌حوصله اَمّا آرام. ترکیبی با دوسوّم نقص و یک‌سوّم بی‌نقصی که به‌هرحال باز هم به‌نظر تهیونگ، از جفتش حالتِ فوق‌العاده‌ای می‌ساخت؛ مثل تمام حالت‌های دیگه‌اش. أوّل صدای نیشخند جونگ‌کوک و بعد صدای آهسته و خش‌دارش به‌ گوش رسید.

«من فقط یک‌ آدم عادی، معمولی، یک‌نواخت و کلیشه‌ای هستم.»

بدون اینکه حواسش باشه، داشت با سرانگشت‌هاش مچ دست امگاش که هنوز در دست خودش بود رو نوازش می‌کرد و پسر کوچک‌تر حالا می‌فهمید دنیاش در دست‌های تهیونگ و عَجین‌شده با لمس‌هاش بود که وقتی شاهزاده دستش رو مُشت می‌کرد، جفتش درد می‌کشید... بعد از چند  لحظه حواس‌پرتی، صوت ملایم پسر آلفا در اتاقک ماشین طنین انداخت.

«أوّلین‌دروغیه که ازت می‌شنوم! دروغی یک‌‌کلمه‌ای؛ معمولی؟! تو دیوانه شده بودی...»

دست‌های جونگ‌کوک عرق کردن. شاید عرقِ شرم بود و خجالت می‌کشیدن از گَرم‌شدن و لمسی که فکر می‌کردن حقّشون نیست. مچش رو از بین حصار انگشت‌های تهیونگ، آزاد کرد و کف دست‌های مرطوبش رو با میان مُشت گرفتنِ لحافی که کنارش داشت، زدود.

«دیوانه‌ای که فقط تو می‌تونی از اون‌ آدمِ آروم بسازی... معمولی و کلیشه‌ای برای همه؛ اَمّا دیوانه فقط برای تو... درواقع دیوانه‌ی تو؛ پس دروغ نگفتم.»

شاهزاده به صندلی‌اش تکیه داد. سرش رو بیش‌تر سمت پشتی‌اش خم کرد و چشم‌هاش رو بست.

«مثل کسی رفتار کردی که چیزی برای ازدست‌دادن نداره.»

اگر روح جونگ‌کوک رو به مثابه‌ی یک‌ لوح در نظر می‌گرفت، هیچ‌ نقشی جز عشق به خودش، به چشم نمی‌اومد. هیبونگ با سوءنیّتش، درواقع به احساس پسر امگا و نگاره‌ی روی روحش که تماماً به گرگ سرخش تعلّق داشت، صدمه زد که جفت شاهزاده این‌قدر آشفته‌ بود.

«نه! مثل کسی رفتار کردم که می‌ترسه چیزی برای ازدست‌دادن نداشته‌ باشه... شاید هم کسی که نگرانه بعداً چیزی برای به‌دست‌آوردن نداشته‌ باشه.»

دقایقی، هردو ساکت بودن اَمّا این‌بار کسی که داشت از سکوتشون اذیت می‌شد، تهیونگ بود؛ چراکه دلش می‌خواست کاری برای امگاش انجام بده. صدای کم‌حرفی‌اش، خیلی بلند بود! ازطرفی، نمی‌شد در رابطه‌ای دوام آورد که احترام، امنیت، آرامش و نوازش هیچ‌کدوم جایی نداشتن. این‌ها همه، دست‌کم دلایلِ ادامه‌ی یک‌ رابطه بودن حتّی اگر حرفی از روی عشق و صمیمیّت وجود نداشت.

از روی صندلی بلند شد و خودش رو در فضای کوچک ون، جابه‌جا کرد. کنار جونگ‌کوک با کمی فاصله دراز کشید و به تقلید از اون، ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت.
پسر کوچیک‌تر، هنوز هم حجمی از نگرانی بود به‌خاطرِ ترسِ ازدست‌دادن؛ اَمّا لبخندی کم‌رنگ و واقعی زد به‌خاطر نجات‌ پیداکردن و نگه‌داشتن. نمی‌دونست وجودش از چه چیزیه... سخت خسته می‌شد، بی‌انتها تحمل می‌کرد، بی‌نهایت درد می‌کشید و درنتیجه‌ی همه‌ی این‌ها می‌مرد اَمّا زنده می‌موند و به این‌ چرخه ادامه می‌داد.

چند بار به‌خاطر گرفتگی صداش سرفه کرد و پسر آلفا با دستپاچگی بطری آب رو از روی میز کوچک بالای سر جفتش برداشت. بی‌هیچ حرفی، دستش رو زیرشانه‌هاش گذاشت تا کمی بلندش کنه. بدون اینکه دستش رو برداره، بطری آب رو سمت لب‌های جونگ‌کوک برد و وقتی پسر کوچک‌تر خواست اون رو ازش بگیره، فقط نفس کلافه‌ای کشید. با دست آزادش مُچ امگاش رو گرفت و روی تُشک، بین انگشت‌های خودش گیرش انداخت.

«به خاطر یک‌آ ب‌خوردن لعنتی هم باهام لجبازی می‌کنی؟! واقعاً دست از این‌همه اعتصاب در برابر من برنمی‌داری؟!»

حس می‌کرد جونگ‌کوک در اوقات فراغت، با خودش دنبال راه‌های جدیدِ مخالفت با اون می‌گرده؛ اَمّا نمی‌دونست فکری غیر از دوست‌داشتنِ تهیونگ حتّی در دورترین نقطه‌ی دایره‌ی اراده‌ی امگا هم نیست و تمام قصدش، فقط دل‌داده و تسلیم آلفاش بودنه.

شاهزاده بعد از اینکه در بطری بست و جایی روی تخت انداختش، دستش رو نزدیک لب‌های جونگ‌کوکی که دوباره خوابیده بود، برد. با پشت انگشت‌هاش، چند  قطره آب روی صورتش رو پاک کرد و ناخودآگاه انگشت‌هاش نوازش‌وار سمت لب‌های جفتش می‌رفتن. پسر کوچک‌تر برای مانعش‌شدن، دستش رو از روی صورتش کنار زد و بعد از اینکه دوباره به پهلو خوابید، چشم‌هاش رو بست اَمّا بیدار بود.

شاهزاده نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد. دلیل دوری‌کردن‌های جفتش رو نمی‌فهمید اَمّا نمی‌خواست با لمسش معذّبش کنه. اون نمی‌دونست جفتش مخالفت می‌کنه چراکه این‌ نوازش‌ها رو حقّ خودش نمی‌دونه! دوباره کنارش خوابید و فقط دست‌هاش رو گرفت به‌این‌خاطر که جونگ‌کوک به لمسش نیاز داشت؛ حتّی با اینکه خودش دلیل این نیاز رو نمی‌دونست.

«آلفا؟»

جفتش صداش زد و شاهزاده برای اینکه بهش نشون بده حواسش جمع‌ شده، سمتش چرخید و جونگ‌کوک رو هم مجبور کرد غلت بزنه. انگشت اشاره‌ی دست آزاد خودش رو بعد از اینکه دور از چشم امگاش بوسید، روی پیشانی اون گذاشت و نوازش‌وار روی پوستش حرکتش داد. هنوز هم مثل صبحِ همون‌روز، حس می‌کرد امگاش مثل یک‌ شاخه گل رز سفیده؛ رز سفیدی متعلّق به شاهزاده که اتّفاقاً نتونسته مواظبش باشه، گلبرگ‌هاش به‌همین‌خاطر خشکیدن و فقط کافیه پسر بزرگ‌تر دوباره حتّی اتّفاقی، با لمسی نابه‌جا یا چیزی شبیهش، بهش بخوره و گلبرگ‌های خشک‌شده و پژمرده‌اش فروبریزن.
اذیتّش کرده بود... شاهزاده رز سفید و شکننده‌اش رو آزار داده بود و بااین‌وجود، حتّی همون‌لحظه هم نمی‌تونست صورتش رو نزدیک گلش ببره و کنار گلبرگ‌های خشکیده‌اش زمزمه کنه ' متأسّفه ' تا شاید دوباره حال خوبش رو بهش برگردونه.

بعد از چند  لحظه، صوت بم و لحن ملایمی که آرامش داشت، در فضای وَن، طنین انداخت.

«تهیونگ، از آلفا قشنگ‌تر نیست؟ اسمم رو دوست نداری؟ به‌خاطرت، تغییرش بدم؟»

جونگ‌کوک با شنیدن این‌ حرف، چشم‌هاش رو باز کرد و لبخند واضح اَمّا بی‌رمقی زد که از شدّت غم‌انگیزبودنش حتّی عضلات صورتش نمی‌خواستن برای کشیدن اون‌ منحنی روی لب‌هاش، بهش کمک کنن. عشق به تهیونگ، مثل گردن‌بندی جادویی دور گردنش بسته شده بود و اگر سرش رو برخلاف میل اون‌ گردن‌بند، چرخش می‌داد یا کمی خم می‌شد، فشار زنجیرش دور گردنش خفه‌اش می‌کرد؛ اون، در اسارتِ عشق خدای قلبش بود و کوچک‌ترین سرپیچی‌اش، جانش رو ازش می‌گرفت چراکه خود جونگ‌کوک این‌ اختیار رو بهش داده بود؛
پس دوباره، با لحن ملایمش، طوری صداش زد که شاهزاده‌اش ازش خواست؛ هرچند  که درواقع مثل یک‌ خواسته مطرحش نکرد.

«هردفعه نتیجه‌اش همین می‌شه تهیونگ؟ هرمر تبه به خودم صدمه بزنم، تو نجاتم می‌دی؟»

فقط کافی بود شاهزاده بهش بگه بله، تا جونگ‌کوک به‌خاطرش به مرگ هم التماس کنه! اَمّا پسر آلفا با خودش فکر می‌کرد تمام این‌ مدّت، اصلاً جفتش رو نجات نداده؛ فقط زخم‌هایی که خودش بهش زده رو با بی‌میلی نوازش کرده تا بی‌نوازش‌گر موندن، اثر اون‌ زخم‌ها رو طولانی‌تر نکنه. نمی‌خواست ' هیچ‌وقت خوب‌نشدن ' اون زخم‌ها، تبدیل لَکّه‌ی نفرتی بشن روی روح امگاش. بدون فکر و فقط با صداقتش به جونگ‌کوک جواب داد:

«من برات یک‌ زخمم. این‌قدر به‌خاطرم آسیب نبین.»

اندوه، نور چشم‌های جونگ‌کوک رو خاموش کرده بود؛ به‌قدری دیدگانش سیاه و مات بودن که آسمان شب، در قیاس با اون‌ها رنگ می‌باخت.

«یک‌ زخم که من نمی‌خوام درمانش کنم، که من می‌پرستمش و بهش افتخار می‌کنم.»

به صورتِ امگاش نگاه دقیق‌تری انداخت. اون چهره‌ی فرشته‌گون، چطور می‌تونست پشت این‌ حجم از آرامشش، اون‌همه زخمِ بسته‌نشده و دردناک رو تحمّل کنه؟ نقشی در نوشتن یک‌ کلمه از سرنوشتشون نداشت؛ اَمّا آرزو می‌کرد کاش این‌طور بود... بی‌گمان، سهم کم‌تری از تحمّل رو به جونگ‌کوک می‌داد تا دردش رو فریاد بکشه... گاهی‌ اوقات صبورترین انسان هم باید دست از دَرکِ بی‌انتهاش برمی‌داشت. باید از ' درک‌کننده‌ای بی‌پایان ' بودن، دست برمی‌داشت تا بتونه زندگی کنه و تهیونگ می‌خواست جفتش بتونه زندگی کنه.

«می‌دونی ممکنه به‌خاطرم متلاشی بشی؟»

جونگ‌کوک حالش خوب نبود. حتّی لحظه‌ی عصبانیّتش هم خوب نبود؛ اَمّا حالا می‌تونست با خیالِ راحت‌تری خوب نباشه و دردی که گویا به‌اندازه‌ی تمام دردهای جهان داشت از قلبش بیرون می‌زد رو دیگه نادیده نگیره. چشم‌هاش رو به هم فشرد، صورتش رو جمع کرد و نفسِ پر از دردی که صدای تکه‌های شکسته‌ی قلبش رو می‌داد و همون‌قدر بُریده بود، بیرون فرستاد. باوجود دردش خندید و پاهاش رو درون شکمش جمع کرد تا شاید بتونه درد قلبش رو راحت‌تر تحمّل کنه.

تهیونگ، مستأصل بود چراکه می‌دونست احتمالاً هرگز نمی‌تونه مُسکًنی که روی درد امگاش اثر داشت و التیامش می‌بخشید رو، بهش بده. باید برای حالش فکری می‌کرد درحالی‌که واقعاً هیچ‌ راهی نبود! چرا اون پسر، خودش رو از چرخه‌ی لعنتی و تکراریِ آسیب‌دیدن به‌خاطر شاهزاده بیرون نمی‌آورد تا دست‌کم، عذاب وجدان آلفاش رو کم کنه؟ صدای ضعیفش، با تأخیر برای جواب به شاهزاده‌اش به گوش رسید.

«می‌دونم حتّی اون‌‌موقع هم دست از سرت برنمی‌دارم... به‌هرحال... شکایت از متلاشی‌شدنم، تنهاموندنم یا شکستن قلبم، شکایتیه که هیچ‌ دادگاهی بهش رسیدگی نمی‌کنه.»

صبرِ در باطن امگاش باوجود تمام سختی‌هایی که خودش بهش داده بود، داشت آزارش می‌داد... می‌دونست اون صبر، سنگینه. زخم‌زننده و بی‌رحمه. می‌خواست حس واقعی‌اش نسبت به وضعیّتشون رو بدونه.

«شکایتی داری؟»

پسر امگا، أوّل به دست‌های گره‌خورده‌شون نگاه انداخت و بعد به معشوقش چشم دوخت. موقع نگاه‌کردن به شاهزاده‌اش باید از جنسِ چشم می‌شد؛ از جنس خیره‌شدن... این، خواسته‌ی آلفاش بود.

«وقتی متّهم تو هستی، نه! ولی باوجود همه‌ی این‌ها، من فقط تا جایی که نمی‌دونم دقیقاً کجاست اَمّا می‌دونم که هست، برای داشتنت تلاش می‌کنم. اگر بیش‌تر از اونجا ادامه بدم، اسم حسم ازاون‌به‌بعد حماقته و من هم تبدیل می‌شم به یک‌ آدمِ بی‌غرور! جئون جونگ‌کوک هیچ‌وقت به اونجا نمی‌رسه چون ترجیح می‌ده قبلش بمیره.»

راست می‌گفت و شاید واقعاً هم اون‌روزی که ازش حرف می‌زد، اتّفاق می‌افتاد!
چند لحظه هر دو نفرشون بی‌صدا موندن و فقط به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوختن. جونگ‌کوک برای اینکه دلخوری احتمالی آلفاش رو ازبین ببره، کسی بود که سکوت بینشون رو شکست.

«به‌هرحال... من باید تاوانِ بودنم رو پس بدم.»

شاهزاده بهش نزدیک‌تر شد. بدون اینکه ذره‌ای دلخوری از جمله‌ی قبلی امگاش، به وجودش راه پیدا کرده‌ باشه، موهای ریخته روی پیشانی‌اش رو با دست آزادش کنار زد و بعد از اینکه لاله‌ی گوشش رو بین انگشت شست و اشاره‌اش گرفت، با لحنی ملایم‌تر از تمام این‌مدت، زمزمه کرد:

«مگه بودنِ تو... جُرمه؟!»

با نگاهی قفل‌شده به چشم‌های جفتش این رو پرسید و با خودش فکر کرد که دیدگان امگاش آهنگ داشتن؛ آهنگی لطیف‌تر و موزون‌تر از صدای قطره‌های باران، زیباتر از تمام شاهکارهای ماهرترین موزیسین‌ها، بهترین‌قطعه‌ی موسیقی دنیا، و ألبتّه غمگین...

«توی زندگی تو... آره. مثل یک‌ سکونت غیرقانونی.»

زندگی، هرگز دست نوازش سوی پسر امگا دراز نکرده بود و شاهزاده باید سرتاپا تبدیل به ملاطفت می‌شد.

«اَمّا تو از من و از عشق... سهم داری عالی‌جناب جئون. این، من هستم که غیرمنصفانه حقّت رو بهت نمی‌دم.»

شاهزاده چی می‌گفت وقتی به‌نظر امگاش، تهیونگ حتّی زیبا، دل می‌شکست؟! اون حتّی دل‌شکستن‌های آلفاش رو هم دوست داشت... اصلاً می‌تونست شیفته‌ی غم بی‌نهایتی باشه که شاهزاده‌اش بهش می‌داد. هرچیزی ازجانب تهیونگ رو ستایش می‌کرد؛ حتّی بی‌انصافی‌هاش رو.

«اگر این، چیزیه که تو می‌خوای... با پایمال شدن حقّم مشکلی ندارم.»

تهیونگ پیش خودش پرسید پسر کوچک‌تر چطور می‌تونست او‌ن‌قدر خوب باشه که به‌جبران آرامش از دست رفته‌اش، گریبان تهیونگ رو نمی‌گرفت و مجبورش نمی‌کرد نزدیکش بمونه تا حقّش رو بهش بده؟ اون که دلتنگی‌اش فقط با یک‌ کلمه‌ی محبت‌آمیز از سمت آلفاش کم می‌شد... اون که قلبش برای آرام‌شدن، فقط محتاج نیم‌نگاهی ازسوی شاهزاده‌اش بود... چرا فقط هیولای بی‌رحمیِ وجودش، خاطرات هانئول رو یک‌جا نمی‌بلعید و ذهن تهیونگ رو ازش پاک نمی‌کرد تا اون بتونه کنار جونگ‌کوک خاطره بسازه؟ چرا در اون‌ شرایط با جفتش آشنا شده بود؟
کاش دست‌کم می‌تونست از اینکه قرار نیست دوستش داشته‌ باشه، عذرخواهی کنه. نمی‌خواست به جایی برسن که امگاش کنارش راه بره، باهاش صحبت کنه، همراهش غذا بخوره، بهش لبخند بزنه اَمّا در ذهنش با تهیونگ بجنگه و وقتی دید بی‌فایده‌است، همونجا درون مغزش بدوه، گوشه‌ای بنشینه، برای قلب شکسته‌اش گریه کنه و از بیرون هم منزوی بشه... نمی‌خواست متظاهرانه بخنده درحالی‌که در وجودش، میان میدانِ جنگی با وضع نابسامانش و خون‌ریزی‌ها گیر افتاده. نمی‌تونست ازش معذرت بخواد، اَمّا شاید برای خسته‌نشدن جفتش، می‌تونست ازش بخواد دیگه به‌خاطر اون، صدمه نبینه.

«نامجون می‌گفت به‌خاطر من... زیاد آسیب دیدی؛ پس تمامش کن.‌ دیگه مثل امروز، به‌خاطر من به خودت صدمه نزن. فکر می‌کنم خودم به‌اندازه‌ی کافی انجامش می‌دم.»

معلوم بود که حاضره به پشتوانه‌ی تهیونگ و توجّه‌هاش، خودش رو از دست بده. چرا شاهزاده این رو نمی‌فهمید؟!

«بهت گفتم حتّی اگر بدونم خواسته‌ات اینه که بهم آسیب بزنی، حاضرم خودم یک‌ چاقوی تیز بهت بدم، بعدش دستت رو بگیرم، روی قلبم بذارم و بهت بگم اینجا! بزن اینجا دقیقاً وسط قلبم و مطمئن باش تمام سعیم رو می‌کنم تا جوری که تو می‌خوای بمیرم! پس... چرا باید به خاطر صدمه‌دیدن‌هایی که خودم خواستم، مقصّر بدونمت؟»

تهیونگ شاید حالا به جواب این‌ سؤال که ' عشق دقیقاً چه چیزی می‌تونه باشه؟ ' رسیده بود. نمی‌دونست پاسخش قراره بعدها تغییر کنه یا نه؛ اَمّا الآن فکر می‌کرد عشق، یک‌ حس نیست؛ یک‌ شخصیّته و متفاوت به‌اندازه‌ی تمام آدم‌ها. شخصیّت عشق جونگ‌کوک، شفّاف بود. هم سفید و هم بی‌رنگ مثل ابر. شخصیّتی مست، بی‌اراده و خلع سِلاح در برابر معشوقش اَمّا پاک، آرام و أمن. سَبُک بین همه‌ی سنگینی‌ها و روشن بین تمام تاریکی‌ها. اون، شخصیّتی شیشه‌ای داشت که نمی‌تونست مثل یک‌ گنجه‌ی فلزی و قدیمی، چیزی رو درون خودش پنهان کنه. بلور بود و قطره‌ی آب... صداش آرامش نجوای فرشته‌ای رو داشت که در مَعبد، حرفی جز از پاکی و حق نمی‌زد و وجودش استوار بود به‌قدری که شاید حتّی اسطوره‌های تاریخی، اون حد از قدرت رو فقط در خواب‌های کودکی‌شون تصوّر می‌کردن... شک نداشت میان رگ‌هاش معصومیت جریان داره و در چشم‌هاش می‌شه خدایِ نور رو پیدا کرد؛ اَمّا خودش؟! نمی‌تونست اسم شخصیّتی که می‌خواست خوب باشه اَمّا نمی‌تونست دست از آزاردادن امگاش برداره رو عشق بذاره... در این‌ فکرها بود که دست جونگ‌کوک بین موهاش حرکت کرد، باعث شد چشم‌هاش رو با آرامش ببنده و زمزمه‌ی آهسته‌ی فرشته‌اش رو دوباره شنید.

«خودت رو به‌خاطرم سرزنش نکن. من به زمستون عادت دارم. همین که یک‌مدّت هم قلبم کنارت گرم بود... ممنونم. من ضعیف نیستم تهیونگ.»

مشکلاتش رو از شاهزاده نمی‌دونست. فقط زندگی‌اش بود که تا جونگ‌کوک به خوشبختی نزدیک می‌شد، در برابر اون‌ذحس خوشایند، سپر می‌گرفت. زندگی مقصّر بود؛ نه معشوقش...

پسر بزرگ‌تر، با لحنی سُست‌شده و کلماتی بی‌رمق از آرامشی که سرانگشت‌های جفتش به شقیقه‌اش تزریق می‌کردن، بدون از هم فاصله‌دادن پلک‌هاش، لب زد:

«می‌دونم! یک‌ آدم ضعیف، نمی‌تونه خوش‌قلب باشه.»

آلفا ازش تعریف کرد! یعنی بالأخره تونسته بود به قلب امگاش اعتماد کنه؟

«تو هم خوش‌قلب هستی شاهزاده.»

موهای شاهزاده - اون‌‌ رشته‌های سیاه - نقش سیم‌های شکننده‌ی سازی داشتن که به دست‌های جونگ‌کوک لمس می‌شدن و نوای نغمه‌ای آرام، دارا بودن؛ به‌قدری که حتّی یک‌به‌یک تارها، به خواب فرومی‌رفتن.

«أهمّیّتی نداره؛ چون مساله‌ی زندگی، قلب نیست. اتّفاقات هستن؛ اتّفاقاتی که احساست رو از بین می‌برن.»

این رو گفت و پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. ازبین‌رفتنِ احساسش و عشق شکست‌خورده‌ی گذشته‌اش رو به امگاش یادآور شده بود و حالا که با دقت نگاهش می‌کرد، در سیاهی چشم‌هاش ترک‌شدگی عمیقی می‌دید که غمِ درون مردمک‌هاش با ظرافت و ماهرانه اون رو به تصویر می‌کشید... جونگ‌کوک لایقِ دوست‌‌داشته‌شدن بود، موندنِ خودخواسته و نرفتنِ بدون اجبار... حقّ دیدگان بی‌گناهش، نباید بلعیدن نگاه سرد آلفاش می‌شد؛ حقّش نگاهی بود که گرمای عشق رو ذرّه‌ذرّه به چشم‌هاش بریزه... اون لیاقتِ حال خوب رو داشت... حال خیلی خوب و برای همین، حالا بین تمام اون‌ اتّفاقاتی که مسأله‌ی زندگی بودن، تهیونگ نمی‌خواست هیچ‌وقت قلب سفیدرنگ‌امگاش رو فراموش کنه... بی‌رحمی و بی‌عدالتی برای دادن حق امگاش بهش، قتل بود و تهیونگ متنفّر از اینکه بخواد یک‌ جنایتکار باشه... برای اینکه جونگ‌کوک، شکستِ درون چشم‌هاش رو نبینه و دوباره به‌خاطرش خودش رو آزار نده، سمت دیگه‌ای غلت زد و به جفتش پشت کرد بدون اینکه دستش رو رها کنه. پسر کوچک‌تر کمی پایین رفت تا پیشانی‌اش به شانه‌های شاهزاده برسه و درحالی‌که برای بغل‌نگرفتنش با خودش کلنجار می‌رفت، فقط سرش رو به شانه‌ی تهیونگ تکیه داد. بعداً بهش می‌گفت کاش فقط من نباشم که حق ندارم نگاهم رو ازت بگیرم... اَمّا می‌دونست فرارِ نگاه‌ها، بی‌دلیل نیست. بدون اینکه تکیه‌ی پیشانی‌اش رو از شانه‌ی آلفا بگیره، سکوت اتاقک ماشین رو شکست.

«به اتّفاقات امروز فکر می‌کنی؟ دلم نمی‌خواد ذهنت آشفته باشه.»

شاهزاده، گاهی می‌ترسید از اینکه امگا رو لمس کنه؛ گمان می‌کرد سرانگست‌های خودش نقش شب‌هایی سرد داشتن که سیاهی‌شون، ردش رو روی وجود رز سفیدرنگش به‌ جا می‌ذاشت.

«نه. می‌خوای بدونی به چی فکر می‌کنم؟»

بعد از پرسیدن سؤالش، دوباره طرف امگا چرخید و درحالی‌که فاصله‌شون فقط چند  سانتی‌مترِ ناچیز بود، دستش رو پشت کمر جفتش گذاشت. نگاهش رو به کسی که داشت بهش فکر می‌کرد داد و أوّلین‌جمله‌ای که به ذهنش رسید رو بدون فکر به زبان آورد.

«به یک‌ غمِ بی‌نقصِ قَویِ  شکننده.»

جونگ‌کوکی که منتظر جواب بود، بعد از شنیدنش حسادت کرد چراکه حتّی نفهمید منظور شاهزاده دقیقاً با اونه! ألبتّه که حتّی احتمال هم نمی‌داد! آلفاش چرا باید درحالی‌که کنارش خوابیده بود، فکرش رو برای اون هدر می‌داد به‌جای اینکه ذهنش سمت معشوقه‌ی گذشته‌اش - که حتماً دخترِ آلفا و زیبایی بود - باشه؟ به‌هرحال... نمی‌تونست بی‌جواب بذاردش.

«همچین چیزی وجود داره؟!»

تهیونگ، نگاهش رو به چشم‌هایی که حالا اثری از طلسم آرامش همیشگی درونشون دیده نمی‌شد، دوخت و نهایت ملایمتش رو به لحنش وصله‌زد.

«ألبتّه. اون غمِ بی‌نقصِ قویِ شکننده الآن کنارم خوابیده.»

پسر کوچک‌تر ازش نپرسید ' من؟! ' اَمّا حالت چهره‌اش دقیقاً معنیِ همین‌ سؤال رو داشت.
اون، یک‌ قَویِ شکننده به‌نظر می‌رسید چراکه درد رو سوزونده و گَردِ خاکستری‌رنگش رو به ریه‌هاش کشیده بود. ظاهراً اون درد دیده‌ نمی‌شد؛ اَمّا در ریه‌های جونگ‌کوک جریان داشت و با هر نفسش وجودِ ازبین‌رفته اَمّا پابرجای خودش رو یادآوری می‌کرد. اگر تهیونگ به اون‌ خاکسترها اجازه‌اش رو می‌داد، ممکن بود جانِ دوباره‌ای پیدا کنن و نفس امگاش رو بگیرن.

به‌خاطر اون فاصله‌ی کم و زمزمه‌های شاهزاده‌اش، قلب لعنتی‌اش که پشت قفسه‌ی سینه‌اش حبس شده و فضای اون زندان براش خیلی کوچک بود، خودش رو به اون‌ دیواره‌های استخوانی می‌کوبید و  جونگ‌کوک چیزی ازش نمی‌خواست غیر از چند  دقیقه آرام‌گرفتن! اون‌ پسر، خودش رو از داشتن لمس‌ها و توجّه آلفاش محروم می‌کرد چراکه حالش خوب نبود و آدمی که حس می‌کنه حالش خوب نیست، اون‌قدر آتش بدحالی‌اش شعله‌ور هست که حتّی دلایلی که می‌تونن بهش حال خوب بدن رو هم بسوزونه. ازدست‌دادن موقعیّت، دقیقاً کارِ کسی هست داره می‌سوزه و اون‌قدر آسیب دیده که حواسش به اطرافش نیست.
برای اینکه خودش رو نجات بده، نیم‌خیز شد تا از کنار آلفاش بلند بشه؛ اَمّا تهیونگ مچ دستش رو کشید، باعث شد دوباره روی تشک پرت بشه و خودش روی بدن امگاش خیمه زد. پاهاش رو دو طرف پاهای اون گذاشت و مچ دست‌هاش رو بین انگشت‌های خودش، روی تُشک فشرد.

به چشم‌های هم خیره بودن. شاهزاده با نگاهی خون‌سرد اَمّا نه بی‌تفاوت به‌اندازه‌ی قبل و صد ألبتّه دیوانه‌کننده برای جونگ‌کوکی که عقلش رو هربار به‌خاطرشون از دست می‌داد. اینکه پسر کوچک‌تر با موهای به‌هم‌ریخته، لب‌های نیمه‌باز، نفس‌های بُریده، ترکیب تپش شدید قلب و دم و بازدم‌هایی که به بالا و پایین‌شدن قفسه‌ی سینه‌اش سرعت می‌داد و مقاومتی که ازش می‌دید، حالا بین زندان بدن شاهزاده گیر افتاده بود، رایحه‌ی تندترشده و عطر شکوفه‌ی لیموی روی پیراهن سفیدی که دکمه‌هاش به سختی بسته نگه‌داشته شده بودن، باعث می‌شد تهیونگ - نه! به‌هیچ‌وجه! درواقع گرگ درون وجودش - بخواد همون‌جا با کراوات سیاه‌رنگش دست‌های امگاش رو ببنده و چنان سمت پیراهنش هجوم ببره که دکمه‌ی سالمی نمونه! عضلات برجسته‌ای که فقط چند  مرتبه - اون هم از روی لباس - متوجّه وجودشون شده بود رو به چشم ببینه و کبودی‌های مالکیّتش رو روی تک‌تکشون جا بذاره؛ حتّی خیلی بیش‌تر از اون! امگاش رو متعلّق به خودش کنه و صوت‌ ناله‌هاش که اتّفاقاً اون‌ روز، کمی هم خش‌دار و اغواگر بودن رو بشنوه؛ اَمّا وقتش نبود و تهیونگ نمی‌تونست تا رسیدن موقع مناسبش، صبر کنه...
به‌خاطر اون وضعیت آزاردهنده، جونگ‌کوک نگاهش رو ازش گرفت. خودش هم می‌دونست وقتی به معشوقش نگاه نمی‌کرد گویا امنیّت چشم‌هاش رو ازش می‌گرفتن؛ اَمّا وقتی هم که بهش چشم می‌دوخت، از دیدن تمام غریبگی درون قهوه‌ی سرد و تلخ عنبیه‌اش، درست خیره بهش، براش دل‌تنگ می‌شد...

تهیونگ، چانه‌ی جفتش رو بین انگشت‌هاش گرفت و با تمام حرصِ سرانگشت‌هاش فشردش. می‌دونست ردّ قرمزی روی پوست اون‌ پسر، به جا می‌ذاره؛ اَمّا به‌قدری نگاهش رو می‌خواست که أهمّیّتی نمی‌داد!

«موقع اومدن... گفتی دقّتم درمورد تو، چی می‌گه؛ یادت هست؟»

وقتی جوابی نگرفت، فشار سرانگشت‌هاش رو بیش‌تر کرد؛ لحنش آرام بود اَمّا نمی‌دونست چرا کلافگی و حرص دیوانه‌کننده‌ای تسلّطش رو به دست گرفته... شاید دلیلش لمسی بود که می‌خواست؛ اَمّا نمی‌تونست و کسی غیر از امگای بیچاره‌اش هم برای خالی‌کردن خشمش اطرافش نبود.

«گفتم... یادت هست؟!»

آهسته پرسید و جونگ‌کوک فقط سرش رو حرکت داد. دست‌هاش رو مشت کرد و دردِ خفیف چانه‌اش که حالا به درد قلبش اضافه شده بود رو نادیده گرفت.

«تو؟! فقط کافیه چیزی بهت ربط پیدا کنه تا زیبا بشه... حتّی اشکت، غمت، عصبانیّتت و...»

گردنش رو سمت چپ صورت امگاش متمایل کرد، سرش رو نزدیک برد و جای خراش کوچک روی گونه‌ی جونگ‌کوک که هیچ‌ایده‌ای درمورد چطور اتّفاق‌افتادنش نداشت رو فقط به‌اندازه‌ی لمس کوتاه لب‌هاش با پوستش بوسید... بوسیدش با تردیدِ زیبا و اطمینانش؛ با اطمینانِ لعنتی و زیباترش. بعد ازش فاصله گرفت، انگشت شستش رو نوازش‌وار روی اون‌ خراش کشید و خیره به چشم‌های جفتش زمزمه کرد:

«و نقصت...»

گفت و با خودش فکر کرد چطور هرچیزی متعلّق به جونگ‌کوک این‌قدر زیبا بود؟ اشکش، اندوهش، خشمش، نقصش، ترسش و باوجود همه‌ی این‌ها، تهیونگ نمی‌خواست دل‌سپرده‌اش بشه! نمی‌خواست حسی بهش پیدا کنه که با گذشت زمان سرد بشه. خال کوچک زیر لب‌های جونگ‌کوک، زیبایی‌اش رو براش از دست بده و اون‌قدر خطّ لبخند شیرینش براش رنگ تکرار بگیره که دیگه اون‌ منحنی خاص، هر بار مثل أوّلین‌دفعه، مجذوبش نکنه. اون نمی‌خواست رنگِ سیاه مروارید چشم‌های امگاش براش تبدیل به یک‌ سیاهی معمولی بشه و شنیدن حرف‌هایی که باوجود ترکیبی از کلماتِ عادی‌بودنشون، وقتی از بین لب‌های جفتش بیرون می‌اومدن گویا به‌قدری منحصربه‌فرد بودن که به‌نظر می‌رسید جونگ‌کوک صاحب یک‌به‌یک حروفشونه، براش رنگ عادت بگیره. اون نمی‌خواست قفسه‌ی سینه‌ی هیچ ' عشق مُرده‌ای ' رو فشار بده و احیاش کنه. باید برای موندن کنار امگاش، حس جدیدی رو زنده می‌کرد که عشق نبود. حسی متفاوت از چیزی که به هانئول داشت.

بعد از اون‌ لمس کوچک، هر کدومشون حال متفاوتی داشتن... تهیونگ به ' چطور عاشق‌نشدن ' فکر می‌کرد و جونگ‌کوک هنوز هم به خودش نیومده بود.
پسر امگا، همیشه از اون‌ خراش نفرت داشت؛ خراشی که ' ظاهراً ' بعد از یک‌ تصادف اتّفاق افتاده بود. اون، هیچ‌وقت نمی‌دونست همون جای زخم نفرت انگیز، میزبان أوّلین‌بوسه‌ی آلفاش می‌شه و حتّی به‌نظرش یک‌ نقص زیباست!
تمام یخ‌های درونش با گرمای همون‌بوسه‌ای که مثل سایه از روی گونه‌اش رد شد، ریختن، از بین رفتن، آب شدن و جونگ‌کوک در حس خوب این‌ گرما غرق شد. حالا فقط صدای نفس‌هاشون به گوش می‌رسید و اون‌قدر قفل بین نگاه‌هاشون محکم بود که متوجّه توقّف ماشین، نشدن. نگاه تهیونگ هربار در پوششی متفاوت، امگاش رو دلگرم می‌کرد. گاهی در لباسِ خشمی که دلیلش نگرانی بود، گاهی جامه‌ی آرامش، گاهی استبدادی که دلیلش دستور به محبّت‌کردن بود مثل اون لحظه... همیشه امنیّت و گاهی محبّتی ناخواسته.

چند  لحظه‌ای می‌گذشت و جونگ‌کوک می‌دونست حیف هست اگر از خوشحالی این‌ بوسه گریه نکنه وقتی‌که قراره اشک‌هاش با سرانگشت‌های تهیونگ پاک بشن؛ اَمّا همون‌لحظه صدای بازشدن در ون که خبر از حضور یونهو می‌داد، باعث شد هر دو نفرشون سرشون رو سمتش بچرخونن بدون اینکه با بهانه‌ای به اسم خجالت، از هم فاصله بگیرن و اشک پسر کوچک‌تر، روی بالش بیفته بدون اینکه به دست شاهزاده پاک بشه...

***

در قسمت کاریِ اتاق شخصی‌شون نشسته بود تا از جونگ‌کوک دور نشده‌ باشه و به برگه‌های اسناد روی میزش نگاه می‌کرد. باید با پدربزرگِ جفتش ملاقاتی ترتیب می‌داد چراکه أهمّیّتی نداشت ملکه چقدر تلاش کنه تا مانع دیدار اون دو نفر بشه؛ این حقّ جونگ‌کوک‌ بود که بدونه خانواده‌ای داره و قسم می‌خورد مواظب یک‌به‌یک حرف‌ها و رفتارِ پدربزرگِ امگاش باشه تا اون‌ پسر، آسیبی نبینه.

تلفن همراهش رو بین انگشت‌هاش فشرد و بعد از اینکه برگه‌هایی که نشان از ثروت بی‌اندازه‌ی اون‌ مرد مُسن می‌دادن و حالا فقط امضای جونگ‌کوک رو‌ کم داشتن تا متعلّق به اون بشن رو، درون پاکت برگردوند. از پشت میزش بلند شد و قدم‌هاش رو سمت قسمت شخصی اتاق مشترکشون سوق داد.
میان چهارچوب در، دست‌به‌سینه ایستاد و به جونگ‌کوکی که خودش رو با آهنگی که از هدفونش پخش می‌شد و کتاب بین دست‌هاش، سرگرم کرده بود، چشم دوخت. گویا جریانِ ملایمی از حسٌ آرامش، در رگ‌های اون‌ پسر جریان داشت؛ اَمّا آرامشی که اگر مثل دارویی به‌شمار می‌رفت، مطمئنّاً اندازه‌اش برای تسکینِ درد، کافی نبود.

مایه‌ی آرامش قلب شاهزاده، خودش حالا فقط داشت تظاهر می‌کرد و تهیونگ این رو از تشویش حال خودش متوجّه می‌شد که شاید (؟!) به‌خاطر جفت‌بودن گرگ‌هاشون، به حال امگاش گره خورده بود. ترس ازدست‌دادن، آفتابگردانِ مقاومش رو پژمرده کرده بود. با بی‌حواسی، به امگاش که نقش تسکینی در قالب انسان رو داشت، نگاه می‌کرد . تهیونگ چطور می‌تونست به اون‌ خدای آرامش، عکس‌العملی غیر از عشق داشته‌ باشه؟! هرچند  که همه‌چیز فقط تا زمانی رنگ آرامش داشت که جونگ‌کوک، لحاف رو از روی تنش پس نزده بود!
با کناررفتن پارچه‌ی زرشکی‌رنگ، نگاه شاهزاده به بدن امگاش افتاد؛ دکمه‌های پیراهنِ ساتنِ ابریشمیِ قرمزش باز و پایینِ پیراهن، بالا رفته بود. کمرِ باریکش به وضوح خودنمایی می‌کرد و عضلاتش از بین فاصله‌ی چند  سانتی‌متریِ بینِ دو طرف پارچه‌ی ابریشمی و قرمز - شاید نه‌چند ان زیاد - اَمّا به چشم می‌خوردن. قفسه‌ی سینه‌اش به‌آرامی بالا و پایین می‌شد و نسیم ملایمی که از درِ شیشه‌ای بالکن، خودش رو داخل اتاق می‌رسوند، از لابه‌لای موهاش گذر می‌کرد، به گردنش می‌خورد و پارچه‌ی سَبُک پیراهنش رو بیش‌تر کنار می‌زد.

«تهیونگ؟»

بعد از اینکه متوجّه حضور شاهزاده‌اش شد، صداش زد اَمّا جوابی نگرفت. مرز ذهنی و عاطفی پسر بزرگ‌تر، براش قابل تشخیص نبود و برای همین نمی‌دونست اگر ردّ نگاه خیره‌ی معشوقش رو بگیره، دنبالش کنه و‌ به اعماق فکر و روحش برسه، چه‌ دلیلی برای اون‌طور چشم‌دوختن، پیدا می‌کنه... حالش خوب نبود اَمّا این معنی رو هم نداشت که نمی‌تونه‌ با شاهزاده‌اش لجبازی کنه. هدفونش رو از روی گوش‌هاش برداشت، روی تخت گذاشت و از نقطه‌ضعف پسر بزرگ‌تر، استفاده کرد.

«آلفا؟!»

همین‌ کلمه کافی بود تا حواس پسر بزرگ‌تر، جمع بشه.

«تهیونگ!»

وقتی نقشه‌اش به نتیجه رسید، از تخت پایین اومد و بدون بستن دکمه‌های بازی که باعث می‌شدن با راه‌رفتنش و همراهی دست‌های باد، قسمت بیش‌تری از عضلات برجسته‌اش به چشم بخوره، روبه‌روی تهیونگ ایستاد. کراواتش رو بین انگشت‌هاش گرفت، سمت خودش کشید و بعد از نزدیک‌بردن لب‌هاش به گوش شاهزاده، زمزمه کرد:

«اینکه چشم‌هات درگیرِ یک‌ کار بد بودن و وقتی أوّل، اسمت رو صدا زدم متوجّه نشدی، تقصیر من نیست آلفا!»

ألبتّه که اون‌ صحنه، چشم‌ها و افکار پسر آلفا رو بین حصار گناه‌آلودی حبس کرده بود و اگر سخت نمی‌گرفت، نتیجه‌اش تزلزلِ دست‌نخوردگی امگاش می‌شد و تهیونگ می‌دونست که وقتش نیست! پس برای همین، تصمیم گرفت دور بایسته و پنهانی فقط به جفتش نگاه کنه؛ مثل گناهی که باید دور از چشم، مرتکب می‌شد و صبر شاهزاده به بلندای ستونی تا آسمان بود که جلوی خودش رو گرفت تا همون‌لحظه، با جفتش عشق‌بازی نکنه. به‌هرحال که نمی‌خواست از جواب‌دادن، عقب بمونه.

«اسمش رو بذار کنجکاوی مردانه. باید درک کنی که منظورم چیه چون ما همجنسیم.»

جونگ‌کوک قفل انگشت‌هاش رو از دور کراوات آلفا باز کرد و با چهره‌ی حق‌به‌جانبی، دست‌به‌سینه ایستاد.

«من بهش می‌گم دیدزدن! تو بهش بگو کنجکاوی مردانه یا دقّتِ زیاد. همجنسیم؛ پس خیلی خوب می‌دونم!»

پسر بزرگ‌تر، دو دستش رو درون جیب‌هاش فروبرد و خیره به سرشانه‌های برهنه‌ی امگاش که به‌خاطر بازبودن یقه‌اش به چشم می‌اومدن، لبش رو مرطوب و‌جای خودش و‌ جونگ‌کوک رو با گرفتن دو طرف پیراهن امگاش  عوض کرد؛ به‌نحوی که جفتش، میان بدن شاهزاده و درِ پشت سرش حبس شده بود.

«و جفت من... تابه‌حال از این‌ دیدزدن، کنجکاوی مردانه یا دقّت زیادش استفاده کرده؟!»

وقتی متوجّه شد که تهیونگ فقط دست راستش رو به در تکیه داده و می‌تونه از سمت دیگه، خودش رو از اون‌همه نزدیکی نجات بده، خواست قدم برداره؛ اَمّا دست چپ شاهزاده هم بالا اومد، راه گریزش رو بست و پسر بزرگ‌تر مجبورش کرد خیره به چشم‌هاش جواب بده.

«شاهزاده، داری می‌گی مردانه! بین همجنس‌هامون، هیچ‌کس خودش رو از این‌ کنجکاوی محروم نمی‌کنه؛ علی‌الخصوص من که براش، یک‌ قدرت پیشرفته هم دارم!»

منتظر بود درد فشار دندان گرگ سرخ تهیونگ رو روی گردنش حس کنه اَمّا این‌طور نشد و حسّ بدی داشت چراکه بی‌أهمّیّتی شاهزاده‌اش نسبت بهش رو نشان می‌داد.

«هی! هر روز که می‌گذره، حساسیّتت کم‌تر می‌شه؟! منتظر قطع‌شدن شاهرگم بودم.»

پسر آلفا باید چه‌ جوابی می‌داد؟ می‌گفت شرمنده‌است از این‌همه درددادن به امگاش؟ نه! ألبتّه که نه! پس فقط سعی کرد با کلمات بازی کنه و پاسخی صادقانه و قانع‌کننده بهش بده.

«حساسیّتم کم‌تر نمی‌شه؛ اَمّا اطمینانم به پاکیِ تو... هر روز بیش‌تر می‌شه و... این‌دفعه طی بازیِ لجبازی با من، باختی.»

بعد از گفتنش، از جونگ‌کوک فاصله گرفت. دست‌هاش رو‌ دوباره درون جیب‌هاش برگردوند و با نگاه پیروزمندش بهش چشم دوخت؛ اَمّا جفتِ همیشه آماده به جوابش، اجازه نداد اون‌ نگاه، زیاد هم طول بکشه.

«بس کن! دوتا مرحله داشت؛ أوّلیش رو تو باختی چون وقتی بهت گفتم آلفا، عصبانی شدی.»

پسر آلفا، دوباره دستش رو به درِ پشت سر امگاش تکیه‌ داد و گردنش رو کج کرد تا نگاهش رو گیر بیندازه؛ اون هم باخت رو قبول نمی‌کرد.

«پس؟»

جونگ‌کوک لب‌هاش رو غنچه‌کرد و به چشم‌هاش، گردش داد.

«یک- یک مساوی.»

حالا که از نتیجه‌ی برابربودن برد و باختشون مطمئن شده بود، بی‌خیالی‌اش رو به لحنش وصله زد.

«با اینکه ببازم، مشکلی ندارم برای اینکه حواسم پرتِ تزئین‌کردن چشم‌هام بود.»

(پ.ن: تقصیر شاهزاده نیست که چشم‌هاش خیلی دقّت دارن؛ چون حتّی جناب جاهی صفوی هم سرودن: «آن حُسنِ دلرباست که هنگام دیدنش
بی‌دست و پا شود دل و بی‌اختیار، چشم»)

اون‌ حرف شاهزاده، می‌تونست حتّی یخ‌های عظیم قطب شمال رو هم ذوب کنه؛ قلب جونگ‌کوکی که همون‌لحظه حتّی چشم‌هاش هم غرق قهوه‌ی دیدگان آلفاش بودن و خلع‌سلاح‌تر از هروقتی به‌نظر می‌رسید، جای خودش رو داشت! ساده‌ترین کار در این‌ لحظه، مرگ از شادی بیش از حد بود؛ اَمّا به ذوقش، پشت سنگر لجبازی و حاضرجوابی‌اش پناه داد.

«این... این اصطلاحِ خودساخته‌ی من بود.»

موهای جونگ‌کوک رو با انگشت اشاره‌اش، از روی چشم‌هاش کنار زد و نزدیک به صورت امگاش - که داشت خودش رو به در می‌فشرد تا شاید در، ببلعدش و از اون‌نزدیکی نجاتش بده - زمزمه کرد:

«و... تو، یک زیبایی و تزئین متعلّق به من نیستی؟!»

بدن جونگ‌کوک با شنیدن این‌حرف، به لرزش خفیفی افتاد و تپش قلبش تندتر شده بود. باید بحث رو عوض می‌کرد و فقط امید داشت ناشیانه عمل نکنه.

«لجبازی... بازیِ من با توئه! ولی تو چی؟! دستکاری تپش قلب، بازی تو با منه؟! حتّی توی بازی هم بی‌رحمی.»

گفت و فقط خواست از تهیونگی که گویا راحتش گذاشته بود، فاصله بگیره. با دیدن نگاه خیره‌ی معشوقش که دنبالش می‌کرد، ‎گوشه‌ی لب پایینش رو گزید و به آلفاش پشت کرد تا ازش دور بشه اَمّا شاهزاده که تا اون لحظه هم برای به‌خرج‌دادن صبرش زیاده‌روی کرده بود، سمتش رفت، از پشت در آغوش گرفتش و لب‌هاش رو روی شانه‌ی بیرون‌افتاده‌ از پیراهن امگاش گذاشت که باعث شد جونگ‌کوک چشم‌هاش رو ببنده، سست بشه و با عجز، خواهش کنه.

«تهی...»

منحنی لب‌های آلفا، کمی روبه بالا کج‌ شد، اَمّا شاهزاده مانعی مقابل پیش‌رَوی‌اش گذاشت تا مبادا لبخند بزنه.

«بی تهیونگ!»

بعد از گفتن جمله‌ی کوتاهش، آستین پیراهن امگاش رو پایین‌تر کشید و با سرانگشت‌هاش، بازوهاش رو با ملایمت لمس کرد. با بیش‌تر نمایان‌شدن شانه‌اش، لب‌هاش رو دوباره روی سرشانه‌ی پسر کوچک‌تر گذاشت، بدون اینکه ببوسدش، حرکتشون داد و وقتی به انحنای گردن جونگ‌کوک رسید، بوسه‌هایی پی‌درپی و سبک تا لاله‌ی گوشش، روی پوستش نشوند. بعد، مسیر دست‌هاش رو از روی بازوهای جفتش سمت عضلاتش برد و اون رو محکم‌تر به خودش فشرد؛ چنان‌که حالا انحناهای بدن‌هاشون همدیگه رو تکمیل می‌کردن.
بدون اینکه بوسه‌هاش روی گردن کشیده‌ی امگاش رو قطع کنه، بین هر بوسه کلماتش رو به زبان آورد.

«فقط- من- هستم- که- باید- یک‌به‌یک- خطوط- این‌ بدن رو- بلد باشم.»

درحالی میان بوسه‌هاش روی گردن امگاش گفت، که داشت انگشت‌های اشاره‌ی هر دو دستش رو از پشت سر، روی خطوط وی‌کاتِ دو طرفِ شکم جونگ‌کوک می‌کشید و اون‌ پسر بیچاره، مست و کرخت از نوازش‌ها و لحن مستبد آلفاش، فقط لب‌هاش رو می‌گزید تا صدایی از بین لب‌هاش خارج نشه و تمام توانش رو در حنجره‌اش جمع‌ کرد تا اعتراض کنه درحالی‌که هرلحظه امکان داشت زمین بخوره.

«می‌شه- می‌شه یا ببوسیم یا راه برم؟! ن- نمی‌تونم روی راه‌رفتنم تمرکز کنم. از شاهرگم گذشتی می‌خوای پاهام رو بشکنی؟ اون- اون‌قدر سَبُک نیستم که بعدش برایداستایل بغلم کنی. اون‌وقت نه می‌تونم برات دمنوش گل مینا درست کنم و نه اگ‌ناگ. شمع هم نمی‌تونم روشن کنم و از کیک‌هام هم خبری نیست. هی! تو- تو نمی‌خوای بتونم راه برم؛ درسته؟ فقط- فقط به‌خاطر اینکه نمی‌تونم یک‌ مدت طولانی بنشینم؟ و دردسرسازم؟ اگر- اگر قول بدم لجبازی نکنم، باعث‌شکستن پاهام نمی‌شی؟!»

دستپاچه شده بود، داشت هذیان می‌گفت و تهیونگ ابداً نمی‌خواست جلوی بهانه‌گیری‌های بی‌معنی اَمّا شیرینش رو بگیره و پسر کوچک‌تر هم نفهمید چطور تمام این‌مدّت، راه می‌رفته و حالا روی تخت افتاده! هرچند ! این رو هم متوجّه نشد که چند قدم باقی‌، به‌خاطر سستی پاهاش، کمرش اسیر دست‌های تهیونگ شده و شاهزاده نگهش داشته بود.

«خوبه که این‌دفعه، تخت بود؛ نه میز!»

تهیونگ دستپاچگی دفعه‌ی پیشش موقع حرف‌زدن با ملکه رو بهش یادآوری کرد و زهرش رو ریخت.

«چی... چی می‌خوای تهیونگ؟!»

شاهزاده، روی تخت نشست و بعد از اینکه کف دست‌هاش رو روی تشک گذاشت، یک‌ تای ابروش رو بالا انداخت.

«من چیزی نمی‌خوام عالی‌جناب جئون! ولی تو... تنبیه می‌خوای.»

موقع گفتنش، داشت به این فکر می‌کرد که جونگ‌کوک رو از زندان پارچه‌ای لباس‌هاش بیرون بِکِشه و با اوج آزادی، بدن‌هاشون رو به هم گره بزنه؛ اَمّا لعنت به هرچیزی که مانعش می‌شد.

«کراواتم... بازش کن!»

با لحن دستوری‌اش گفت و جونگ‌کوک، برای دستپاچه نشدنش، نگاهش رو ازش گرفت.
می‌دونست فرشته‌ی مرگ، حتما چشم‌هایی شبیه به شاهزاده‌اش داره چراکه واقعاً ازدست‌دادن جانش رو با اون‌ نگاه خیره، حس می‌کرد.

«نگاهت سر جای مقرّر خودش نیست؛ لینائوس!»

بی‌توجّه به لقبش نفس کلافه‌ای کشید و برای زودتر نجات‌دادن خودش، به شاهزاده چشم دوخت. حتّی نمی‌خواست به‌اندازه‌ی دست‌بردن به موهاش برای کنارزدن چتری‌هاش از روی چشم‌هاش، وقتش رو تلف و مرگ خودش رو دردناک‌ترکنه؛ پس همین‌طور که گره‌ کراوات رو باز می‌کرد، سرش رو به‌ طرفینش حرکت داد تا چتری‌هاش رو کنار بزنه اَمّا درست وقتی که گره باز شد، تهیونگ دستش رو سمت موهای امگاش برد، اون‌ها رو بالا فرستاد و خیره به چشم‌های پسر کوچک‌تر، شستش رو نوازش‌وار روی خطّ اخم بین ابروهای آفتابگردانِ بدخُلقش کشید.

جونگ‌کوک، بازدم پُرحرصش رو به‌خاطر اون‌ لمس‌هایی که حقّش نبودن اَمّا بهش آرامش می‌بخشیدن، آزاد کرد. کراوات رو روی لحاف زرشکی‌رنگ انداخت و کف دست‌هاش رو روی تشک گذاشت تا تکیه‌گاه خودش کنه.

«می‌خوای بهم بگی به‌عنوان تنبیه، لباس‌های یک گرگ سرخ رو مثل یک‌پسر بچه، جفتش باید از تنش بیرون بیاره؟!»

سیارک‌های چشم‌هاش، روی مدار نگاه تهیونگ می‌گشتن اَمّا از قصدش سردرنمی‌آوردن! پس فقط منتظر جواب، بهش خیره شد.

«می‌خوام بگم لباس‌هام رو بعداً برای کار دیگه‌ای از تنم بیرون میاری؛ اَمّا فعلاً...»

جمله‌اش رو نیمه‌تمام گذاشت، امگاش رو به عقب هل داد و بعد از اینکه کمر اون‌ پسر، نرمی تشک رو لمس کرد، تهیونگ کراواتش رو از کنارش برداشت.

«فعلاً دست‌هات رو ببر بالا و کنار هم بذار.»

جونگ‌کوک می‌خواست لب‌هاش رو برای پرسیدن سؤال ' چرا؟ ' از هم فاصله بده اَمّا انگشت اشاره‌ی تهیونگی که کنارش نشسته و از بالا بهش نگاه می‌کرد، روی لب‌هاش قرار گرفت.

«گفتم دست‌هات رو ببر بالا!»

این‌بار پسر کوچک‌تر، بدون مخالفتی فقط انجامش داد و لحظه‌ای بعد، کراوات شاهزاده دور مچ دست‌های امگاش گره خورد.

«ت... تهیونگ؟ دست‌هام...»

شاهزاده انگشت اشاره‌اش رو روی برجستگی رگ آبی‌رنگ مچ دست امگاش کشید، بعد از اون، روی گردن جونگ‌کوک گذاشت و درست لحظه‌ای که پسر کوچک‌تر فکر می‌کرد شاهزاده مطمئنّاً خفه‌اش می‌کنه، انگشت شست آلفا، روی سیب گلوی جفتش رو نوازش کرد و برای جواب، کمی بیش‌تر سمت صورتش خم شد.

«جُفتِ سرکش و فراری از لمس خودم رو شناختم.»

گفت و به جونگ‌کوکی چشم دوخت که با دست‌هایی بسته، موهای پخش‌شده روی پارچه‌ی زرشکی‌، لب‌های نیمه‌باز و گلبهی‌رنگی که بازدم‌های منقطعی از بینشون بیرون می‌اومد، چشم‌های درشت، اخم بین ابروهاش و دکمه‌های بازش روی تشک دراز کشیده بود، می‌تونست سقف تحمل شاهزاده روبه ویرانی برسونه.

سنگینی بدنش روی تن جونگ‌کوک انداخت و انگشت اشاره‌اش رو نوازش‌وار از سرشانه‌های جفتش، تا روی شیب گردنش کشید. تن امگاش به‌خاطر اضطراب، سرد بود، بدن خودش از شدت اشتیاق، گرم و شاهزاده نگران پوست لمس‌نشده‌ی جونگ‌کوک، که از این‌ تضاد، با انبساطی ترک برنداره.
وقتی فشارِ سرِ امگاش با بی‌قراری روی تشک و لرزش بدنش رو حس کرد، دست دیگه‌اش رو بالا و انگشت‌های کشیده‌اش رو بین موهای امگاش فروبرد. بعد از اون، مشتش  رو میان ابریشم‌های سیاه‌رنگ جفتش قفل کرد و دوباره نوازش‌هاش رو از سر گرفت. انگشت اشاره‌اش رو روی فرورفتگی بالای لب‌های بوسه‌خواه پسر کوچک‌تر گذاشت و از اونجا، مسیرِ خطّیِ لمسش رو تا ترقوّه‌های برجسته‌ی جفتش ادامه داد.
لب‌هاش رو نزدیک گوش امگاش برد و به‌نحوی‌ که با گفتن هر کلمه‌اش گرمای بازدم‌هاش روی لاله‌ی گوش جونگ‌کوک پخش می‌شد، زمزمه کرد:

«اگر کسی غیر از من، با این‌ وضعیت می‌دیدت، نه می‌تونستی شاهرگ اون رو نجات بدی و نه شاهرگ خودت رو! ممنون باش که باوجود حواس‌پرتیت، یکی از مستخدم‌ها به‌جای من اینجا نبود.»

گفت و با دیدن پلک‌های بسته‌ی جونگ‌کوک - شاید از اضطراب و شاید هم ترس - مژه‌هاش رو با سرانگشت‌هاش لمس کرد، انگشت اشاره‌اش رو روی پف زیر چشم‌هاش کشید و بعد، پشت دستش رو نوازش‌وار از روی گونه‌اش حرکت داد تا از خطّ فکّ خوش‌تراشش بگذره و به شیبِ گردنش برسه. دستش رو همونجا نگه داشت و زمزمه‌ کرد:

«کاربرد گردن رو می‌دونی؟!»

سنگینی بدن تهیونگ، روی تنش بود و یک‌ پاش، بین پاهای امگاش. هرچند  که زِبریِ پارچه‌ی سفیدِ پیراهنش به قسمت‌هایی از پوست جونگ‌کوک می‌خورد، اَمّا بدن شاهزاده به‌قدری تب‌دار بود که گرماش باوجود اون‌ پارچه‌ی نازک بینشون هم قابل‌لمس باشه. لحن جدی پسر بزرگ‌تر، به جواب‌دادن وادارش می‌کرد.

«اون... یک... یک‌ قسمت از بدنِ مهره‌دارهاست که...»

جمله‌ی پسر کوچک‌تر رو ناتمام گذاشت و همین‌طور که بدون نگاه‌کردن، کف دستش رو ملایم روی جناغ سینه‌ی جونگ‌کوک می‌کشید، سرش رو بین موهاش فروبرد و دم عمیقی از عطر شامپوی بلوط و رُزِ رشته‌های سیاه و ابریشمی امگاش گرفت.

«که الآن لب‌هام کاری باهاش می‌کنم که کاربرد اصلیش رو یاد بگیری؛ می‌دونی اون چیه؟!»

گرمایی که با هر نفس تهیونگ کنار گردنش پخش می‌شد، داشت سرمای اضطراب رو ازش می‌گرفت و حرارت تنش رو بالا می‌برد. در جواب آلفاش، با گیجی فقط سرش رو به دو طرف حرکت داد و لب پایینش رو به دندان گرفت که سبب شد شاهزاده از فرصتش استفاده کنه، انگشت شستش روی خال پایین لب‌های امگاش بکشه و ببوسدش.

«فقط پیش چشم یک‌ نفر غیر از من، لب پایینت رو گاز بگیر و خال لعنتیت رو بیش‌تر نشون بده تا اون‌ شخص، برای همیشه
نتونه چیزی رو ببینه!»

وقتی خواست لب‌هاش رو از هم فاصله بده، چیزی بگه و از اون‌ شخص ناشناس و احتمالی دفاع کنه که نباید تاوان خال زیر لب‌های یک‌ نفر دیگه رو پس بده، به لحظه نکشید که سرِ تهیونگ، بعد از لمس مسیر چانه تا شاهرگ امگاش با لب‌هاش، در گردنش فرورفت و وقتی بینیش رو روی پوست جونگ‌کوک کشید، از خودش پرسید چی می‌شد اگر ریه‌هاش رو به‌جای اکسیژن، از رایحه‌ی شکوفه‌ی لیموی ترکیب‌شده با عطر طبیعی پوست تن امگاش پُرمی‌کرد وقتی مطمئنّاً ریه‌هاش به‌خاطر اعتیادشون حتّی ازش تشکّر هم می‌کردن؟!
این بین، جونگ‌کوک هم فقط تونست بدنش رو به تشک فشار بده و سرش رو کمی بالاتر بگیره تا کار آلفاش رو راحت‌تر کنه؛ می‌دونست مخالفت و مقاومت، باوجود دست‌های بسته‌اش بی‌فایده‌است.

به‌خاطر واکنش بیش از حدّ بدنش، لب‌های تهیونگی که بوسه‌هایی پی‌درپی روی مسیر رگ گردنش می‌ذاشتن، مثل گدازه‌های داغ آتشفشاتی به‌نظر می‌رسیدن که شاهرگش رو ذوب می‌کردن و شاهزاده جایی بین گردن سیب گلوی جونگ‌کوک، دیگه لب‌هاش رو حرکت نداد و بعد از اینکه نفس‌هاش رو روی گردن امگاش پخش کرد، پوستش رو بین لب‌هاش کشید. مِک محکمی بهش زد و پسر کوچک‌تر با حس سوزش ملایم روی پوستش، تابی به بدنش داد و باعث شد آلفاش بدون برداشتن لب‌هاش، نیشخند بزنه.

برای اینکه لذّت اون لحظه‌اش، ناله‌ای از بین لب‌هاش ندزده، سرانگشت‌هاش رو به پهلوهای شاهزاده می‌فشرد و انکار نمی‌کرد که دلش می‌خواد ردّ سرخ‌رنگشون رو روی پوست خوش‌رنگ بدن آلفاش ببینه و یک‌به‌یکشون رو ببوسه.

«کاربرد اصلی گردنت، اینه؛ ردّ لب‌های من رو باید روی خودش حک کنه. واضح بود؟!»

گفت و منتظر برای تأییدِ جونگ‌کوک، با خودش فکر کرد چی می‌شد اگر می‌تونست به ترکیب رایحه‌ی شکوفه‌های لیمو و چوب‌های باران‌خورده‌ی جنگلی، با عطر خنک و شیرینِ گل‌های فریزیای جونگ‌کوک، روی گردن جفتش، رنگ ابدیت بده و به‌خاطر اعتیاد ریه‌هاش، تا ابد سرش رو در انحنای گردن امگاش فروببره و گاهی هم به‌خاطر نیازِ لب‌هاش، خونِ زیرِ پوستِ لطیف اون‌ پسر رو وادار به مرگ کنه تا کبودی‌های نشان‌دهنده‌ی تعلّق آفتابگردانش به اون رو، جا بذاره؟ وقتی انتظارش طولانی شد، عصبانی از جواب‌نگرفتنش این‌بار پوست حساس‌ترشده‌ی جفتش رو چند  مرتبه بیش‌تر بین لب‌هاش کشید و وقتی پیچ و تاب بدن امگاش، زیر تنش شدّت گرفت، سؤالش رو تکرار کرد:

«قبل از کبودشدن تمام بدنت، ازت جواب می‌خوام.»

‎چطور باید حرف می‌زد وقتی آتش خواستن آلفاش بود که حتّی عمق سلول‌هاش رو می‌سوزوند و اون چطور می‌تونست به عطشِ بی‌منطقش، قوانین شاهزاده‌اش رو یادآوری و گوشزد کنه که همین‌ لمس‌ها هم قانون‌شکنی هستن؟! مخصوصاً که فقط چند  روز تا دوره‌ی هیتش باقی‌ بود! پلک‌هاش رو محکم به هم فشرد، دست‌هاش رو مشت کرد و با بی‌حالی و صدایی خش‌دار ودو رگه، لب زد:

‎«و... واضح بود.»

‎لب‌های شاهزاده با شنیدن این‌ جواب، حالا برخلاف شتاب چند  لحظه‌ی قبلشون، روی سرخی‌های گردن امگاش که روبه کبودی می‌رفتن، باآرامش می‌لغزیدن و ردّ بوسه‌های سبکشون رو روی پوستی که به باوجود زمختی مردانه‌اش، به گمان شاهزاده به لطافت گلبرگ‌های فریزیا و شکوفه‌های لیمو بود، به‌ جا می‌ذاشتن. قبل از اینکه هر دو نفرشون بیش‌تر برای داشتنِ هم مشتاق بشن و عکس‌العمل‌های بدنشون دردسری درست کنن، از روی جسم سست‌ جونگ‌کوک بلند شد و درحالی‌که خودش هم نفس‌نفس می‌زد، به جفتش چشم دوخت.
‎ردّ لاومارک‌هایی که روی گردن امگاش گذاشته بود، به‌قدری رنگ داشتن که تهیونگ مطمئن باشه پوستِ جفتش تا مدّت‌ها حتّی مویرگ‌های لب‌های آلفاش رو هم به‌ یاد میاره! گرمای لب‌ها و خون‌مردگی‌ها، گویا سرتاسر رگ‌های آبی‌رنگ زیر پوست جونگ‌کوک هم نفوذ کرده بود.

«‎دفعه‌ی بعد، اگر بی‌دقّتی کنی، به یک‌ کبودی رضایت نمی‌دم؛ تا طعمِ خونِت رو روی پرزهای چشاییم حس نکنم، دست از سرت برنمی‌دارم درحالی‌که باید آدم ملایمی بمونم. حالا... نمی‌خوای برای من جبران کنی؟!»

‎تهیونگ هم می‌خواست؛ گرمای لب‌های کوچک امگاش رو روی گردنش می‌خواست و مُهر کبودی‌های پرُررنگی که به یونهو ثابت می‌کرد شاهزاده متعلّق به جونگ‌کوکه تا اون‌ پسر، هم حد خودش رو بدونه و هم خیال‌پردازی نکنه. ازطرفی هم این‌طور نبود که فقط تهیونگ حسّ مالکیّتی به امگاش داشته‌ باشه. اون‌ها همجنس بودن با حسّاسیت‌هایی مشترک.
سؤالش رو درحالی پرسید که داشت گره‌ی کراواتش رو از دور دست‌های جونگ‌کوک باز می‌کرد. با دقّت به مُچ‌هاش نگاه انداخت و وقتی ردّی از کراواتش ندید، بهش برای نشستن کمک کرد.

«تو- تو... توی رابطه، خشنی؟! منِ لعنتی یک‌ زبون دارم که حتّی به‌خاطرت یادم رفته بود چطور استفاده‌اش کنم!»

پیشانی پسرِ به‌نفس‌افتاده‌ی روبه‌روش رو بوسید و بعد از مرتب‌کردن موهای به‌هم‌ریخته‌اش، دکمه‌هاش رو با حوصله بست تا کسی بیننده‌ی صباحت‌های تندیسِ زیبای مستقلش نباشه. مطمئنّاً روزی می‌رسید که اون‌ دکمه‌ها رو باز و صدای نفس‌نفس‌زدن‌های جفتش رو به ناله تبدیل کنه.

«من ملایم هستم؛ تو سرکشی.»

و ألبتّه صرف‌نظر کرد از گفتن اینکه بهم اجازه‌ی لمس خودت رو نمی‌دادی درحالی‌که نمی‌دونی برای ازبین‌رفتن قسمتی از درد بدنت، به این‌ نوازش‌ها محتاجی.
پسرکوچک‌تر، درحالی‌که لب پایینش رو می‌گزید تا خوشحالی‌اش رو نشان نده، خواست از روی تخت بلند بشه تا بتونه لاومارک‌هایی که سال‌ها فقط راجع‌ بهشون خیال‌پردازی کرده بود رو ببینه؛ اَمّا شاهزاده بعد از اینکه به تاج تخت تکیه‌ داد، دستش رو به گودی کمر جونگ‌کوک فشرد، به خودش نزدیکش کرد و سرانگشت‌هاش رو از فرورفتگی نه‌چند ان زیاد پشت گردن امگاش، تا روی کمرش، بازی می‌داد و مسیر نوازشش هربار تکرار می‌شد.

«پرسیدم نمی‌خوای جبران کنی؟! اگر نمی‌خوای... من می‌تونم برای تلافی، تمام بدنت رو با لب‌هام کبود کنم.»

مردّد بود؛ چند لحظه چیزی نگفت و به انعکاس صوت دم و بازدم‌های آلفاش گوش سپرد. نفس‌های تهیونگ، نقش آرام‌بخشِ جسم و روحش رو داشتن که اطمینانِ زنده بودن شاهزاده‌اش رو به بندبند وجودش تزریق می‌کردن و اگر ازش لاومارک می‌خواست، جونگ‌کوک برخلاف خواسته‌ی خدای قلبش عمل نمی‌کرد.

«م- می‌تونم؟ معذب نمی‌شی؟ فکر کردم...»

دست‌های امگاش رو گرفت، روی پیراهن خودش گذاشت و درواقع ازش خواست چند  دکمه رو باز کنه تا راحت‌تر بتونه انجامش بده. وقتی که مجدّداً تردید جونگ‌کوک رو بعد از گشودن چند دکمه‌ی أوّل پیراهنش دید، انگشت شستش رو أوّل روی لب پایین خودش و بعد روی لب‌های سرخ جفتش کشید.

«زودباش. با این‌ لب‌ها دست‌به‌کار شو! منتظر چی هستی؟»

سرش رو بالا گرفت، بعد از پایین‌فرستادن سیب گلوش، به گردنش اشاره کرد و ادامه داد:

«نمی‌خوای حتّی یک‌ نشانه از لب‌هات، به جفتت بدی؟!»

با شنیدن این جواب، شادی، در کوره‌ی پرحرارت سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک که اسمش قلب بود، ذوب و میان تمام رگ‌هاش سرازیر شد.
أوّل، با چشم‌های بسته‌اش بوسه‌ای طولانی روی شاهرگ شاهزاده‌اش زد تا با حسّ نبض گردن آلفاش زیر لب‌هاش و اطمینان از ضربان منظّمش، خیال راحت‌تری داشته‌باشه و ترسِ چند ساعت قبلش رو بیش‌تر ازبین ببره. بعد از اون، قلب الفاش رو با پشت انگشت اشاره‌اش، از روی قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌اش نوازش کرد، خم شد و لب‌هاش رو باز هم برای بوسه، روی قلب خدای قلبش گذاشت و تهیونگ نمی‌فهمید چرا دست‌هاش ناخودآگاه موهای نرم امگاش که قسمتی‌شون هم روی پوست تنش رو قلقلک می‌دادن، نوازش می‌کردن.

بعد از بوسه‌ی طولانی‌اش، انگشت اشاره و میانه‌اش رو بامُلایمت روی جناغ برجسته‌ی سینه‌ی تهیونگ کشید و بعد از اینکه کف دست‌هاش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی آلفاش گذاشت، جایی که بعداً قرار بود پذیرای ردّ دندان‌هاشون برای مار‌ک‌کردن هم باشه رو، باوجود نوازش‌های سرانگشت‌های آلفاش روی ستون فقراتش، چند لاومارک کوچک نقاشی کرد.

پسر بزرگ‌تر با حس گرمای لب‌های جونگ‌کوک روی شاهرگش، تن به شعله‌های آتش اون‌ غنچه‌ها سپرد و بعد از اینکه موهای امگاش رو در مشتش گرفت، چشم‌هاش رو بست و سرش رو به تاجِ تخت تکیه داد تا از شناوربودن اون‌ لب‌های اغواکننده روی گردنش، لذّت ببره. صدای ناله‌ی کوتاه و‌ مردانه‌اش از سوزش خفیف اَمّا خواستنی پوستش، فقط به گوش خودش رسید و بین صوتِ مک‌زدن‌های امگاش رنگ باخت.

اگر جفتش زودتر تمامش نمی‌کرد، شاهزاده هم قول نمی‌داد فاصله‌ی بدن‌هاشون رو بدون حتّی یک‌ تکّه پارچه، به هیچ نرسونه؛ اَمّا تمام‌نشدن تحمّلش رو مدیون ملاحظه‌ی جفتش بود که بیش‌تر از اون، آتش تمایلش رو شعله‌ورتر نکرد.

جونگ‌کوک وقتی بالأخره ازش فاصله گرفت، با شوق، به شاهکارش خیره شد. نمی‌خواست بیش‌تر لمسش کنه چراکه فکر می‌کرد هنوز هم آلفاش از نوازش‌هاش معذّب می‌شه و با زیاده‌روی، حدّ خودش رو زیر پا نمی‌ذاشت؛ نه تا زمانی که تهیونگ، تمام وجودش رو به اون نبخشیده بود و هنوز هم جایی در گذشته، احتمالاً شخص دیگه‌ای رومی‌بوسید... برای ازبین‌بردن جوّ سنگین و متناقض خواستن و نخواستنِ بینشون، لبخند دندان‌نما و شیرینی زد و دستش رو روی اثرِ جامونده از لب‌هاش کشید.

«تهیونگ باید ببینیش. شبیه گل بنفشه شده!»

جونگ‌کوک حرف می‌زد و شاهزاده فکر می‌کرد پس چه‌ زمانی می‌تونه لب‌هاش رو به شیرینی یک‌به‌یک سلّول‌های بدن جفتش آغشته کنه‌. برای اینکه أهمّیّت‌دادنش به حرف پسر کوچک‌تر رو نشون بده، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد تا از دوربینش، نقاشیِ لب‌های امگاش رو ببینه و همزمان لب زد:

«الآن می‌بینمش.»

جونگ‌کوک خیره به گل‌های بنفشه‌ای که کاشته بود، لب به تعریف باز کرد.

«جذّاب‌ترش کردم؛ خیلی جذّاب‌تر از هروقت دیگه‌ای شدی! این... ابرازِ علاقه بود؛ امیدوارم یک‌ روز بهم اجازه بدی علاقه‌ام رو بهت تزریق کنم!»

شاهزاده که تصویر پس‌زمینه‌ی تلفن همراه امگاش - که عکسی از نامجون بود - رو به یاد آورد، طی اون‌ فرصت مناسب، تلفن همراهش رو دوباره از جیبش بیرون آورد. دنبال دوربینش گشت تا عکس دونفره‌ای بگیرن و همزمان پرسید:

«با؟»

پسر کوچک‌تر، زبانش رو روی دندان‌هاش کشید و چشمکی زد.

«با... گاز؟!»

و لبخند شیرینی که بعد از پاسخش به نگاه شاهزاده‌اش پاشید، بی‌گمان برای آینده و تزریق علاقه‌اش، مجوّزش می‌شد.
تهیونگ، نگاهش رو از بهشتِ روی لب‌های پسر امگا گرفت، به صفحه‌ی تلفن همراهش که تصویر گردنش رو منعکس می‌کرد، سپرد و با دیدن کبودی‌های کوچک و دایره‌ای‌شکل، در دل، لبخند زد.

امگاش گل بنفشه‌ای از جنس خون‌مردگی، روی گردنش کاشته بود.
در برابر چشم‌های متعجّب جونگ‌کوک، بدون اینکه از قصدش حرفی بزنه، عکسی از خودشون دو نفر گرفت و قبل از اینکه برای جواب‌دادن به تماس ملکه از اتاق خارج بشه، به جفتش هشدار داد.

«بعد از اینکه عکس رو برات فرستادم، کم‌تر از یک‌ دقیقه وقت داری بذاریش برای پس‌زمینه‌ی صفحه‌ی قفل گوشی‌. وگرنه شاهرگت رو نمی‌زنم؛ به روش خودم مجبورت می‌کنم.»

این رو دستور داد و بعد از بیرون‌رفتنش، پسر امگا بی‌معطلی خودش رو به آینه رسوند و لبخند به لب، روی پوستش دست کشید. گردنش حالا پر بود از عطر شکوفه‌های لیمو و چند  یاسِ کبود، کاشته‌ی لب‌های آلفاش و جونگ‌کوک، شیفته‌ی مرگ خون زیر پوستش بین لب‌های خوش‌فرم شاهزاده‌اش بود و ستایشگر کبودی‌هایی که نقش بازمانده‌های این‌ قتل شیرین رو داشتن.

***

وقتی تهیونگ از اتاق بیرون رفت تا به تماس ملکه پاسخ بده، عطر شکوفه‌ی لیموی شبیه به رایحه‌ی جونگ‌کوک، هنوز همراهش بود و فهمید عطر امگاشه که روی پیراهنش نشسته. به درِ بسته‌ی اتاقش تکیه داد، نفس عمیقی کشید تا آرامش رایحه‌ی امگاش، به وجودش سرایت کنه و تماس رو وصل کرد.

«تهیونگ؟ پسرم؟ تماس گرفته بودی؟ لطفاً بگو می‌خواستی بهم خبر بدی که درمورد اسنادِ پدر بزرگ جونگ‌کوک، چیزی بهش نمی‌گی!»

روی پاشنه‌ی پاش چرخید، مشتش رو به در تکیه‌داد و بعد از بالاگرفتن سرش، اطمینان رو چاشنی لحنش کرد.

«کاملاً برعکسه علیاحضرت. می‌خواستم برای یک‌ ساعت آینده، ترتیب ملاقاتی با لی وونجونگ رو بدم و برای زودتر پیداکردن شماره‌اش به کمکتون احتیاج داشتم. ندادن آدرس و شماره‌اش، باعث نمی‌شه از پیداکردنش دست بردارم؛ پس راهم رو سخت نکنید.»

اَمّا ملکه به ووجونگ اطمینان نداشت. اگر صحبتی از گذشته و مرگ جیهیون به میان می‌آورد، شاید جای هیچ‌ امیدی به رابطه‌ی جونگ‌کوک و
تهیونگ نمی‌موند!

«عزیزم می‌شه...»

غیرممکن، با هیچ‌ اصرار و خواهشی، ممکن نمی‌شد!

«ممکن نیست بانوی من! ما امروز با لی ووجونگ ملاقات می‌کنیم. این حق جونگ‌کوک هست که بدونه خانواده داره؛ مادرخوانده نه! نه حتّی کسی در حکم برادر! جفت من باید بدونه خانواده‌‌ای واقعی داره و شاید... ووجونگ، راهی باشه که من هم از پنهان‌کاری‌هاتون سردربیارم و بدونم دیگه کدوم‌یک از حق‌های جونگ‌کوک، پایمال شدن.»

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᵛᴷᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now