قسمت هفدهم

170 18 0
                                    

قسمت هفده: «من مدّتی است ابرِ بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجانِ تغزّلم
چیزی به‌جز ترانه ندارم برای تو
جانِ من است و جان تو ، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حدِّ دوست دارمت، اعداد عاجزند
اصلاً نمی‌شود بشمارم برای تو»

-مهدی فرجی

***

صدای تقلّاهای هوجینی که برای نرفتن به بیمارستان به‌خاطر اجرانشدن مجازاتی که شاهزاده به‌تازگی وضعش کرده بود، بین دست‌های محافظ‌ها داشت آشوب به راه می‌انداخت، هرلحظه ازشون دورتر می‌شد.
سیم‌چین، روی مرمرهای سفید و ترک‌خورده‌ای که دلیلشون خشم تهیونگ‌ بود، کنار ردّ خونِ هوجین به چشم می‌خورد و هانجو‌ از ترسِ صحنه‌هایی که دیده بود، می‌لرزید.
خُرده‌های تابلویی که دقایقی پیش هدفِ تیرِ اسلحه‌ی جونگ‌کوک‌ شد، پراکنده پایینِ دیوار افتاده بودن و پسر کوچک‌تر با خون‌سردی عجیبی سمت آشپزخانه قدم برداشت. با طی سیاه‌رنگی در دستش برگشت و اون رو روی ردّ خون کشید تا پاکش کنه.

‎«عوضی... خونه‌ام به‌خاطرش کثیف شد.»

‎این رو گفت و طی رو با حرص روی مرمرها کشید. رفتارهاش حالتی طبیعی نداشتن و به شاهزاده حتّی نیم‌نگاهی نمی‌انداخت.
‎همون لحظه یونهو با بی‌سیم توی دستش وارد خانه شد تا تهیونگ رو از فرستادن هوجین به بیمارستان مطمئن کنه؛ أمّا با دیدن جونگ‌کوکی که طی در دستش داشت، سمتش رفت.

‎«سرورم، اجازه بدید بهتون کمک کنم. لطفاً به من بسپاریدش.»

‎مخالفت نکرد و «ممنونم» آهسته‌ای زیر لب گفت. بعد از تغییر مسیر نگاهش از خونِ روی زانوهاش، چشمش به هانجویی افتاد که به‌وضوح از إتّفاقاتِ پیش‌اومده و دیدن وجهه‌ی جدیدی از جفتِ شاهزاده، ترسیده بود. لبخند خسته‌ای روی لب نشوند و بعد از پایین‌انداختن سرش، دست‌هاش رو به کمرش زد.

‎«هانجو؟ من نه آدم خوبی هستم که مرور زمان، بدش کنه و نه آدم بدی هستم که تظاهر به خوبی می‌کنه؛ من فقط یک آدمم که می‌تونه خوب یا بد باشه. حتّی یک فرشته هم گاهی اوقات دنبال تلنگریه که مسیرش رو تغییر بده؛ مثل لوسیفر! من ترسناک نیستم، فرشته هم نیستم. امروز... آدمی بودم که ترسِ از‌دست‌دادن، مسیرش رو برای چند دقیقه عوض کرد.»

‎این رو گفت و بعد از نشون‌دادن لبخند قدردانی به هانجو - هرچند که بعداً لطفش رو جبران می‌کرد - خواست سمت طبقه‌ی بالا و اتاقش قدم برداره أمّا قبل از رفتن برای تعویض لباس‌هاش، بالأخره نگاهش رو به شاهزاده داد؛ مفاهیمِ درون چشم‌هاش تار بودن و ناخوانا؛ أمّا چیزی از زیبایی‌شون کم نمی‌کرد و تهیونگ می‌تونست از هر مضمونی که در عمق اون سیاهی‌ها می‌دید، عاشقانه‌ای به قلم بیاره و ستایشش کنه.
‎آغوش شاهزاده و جایی بین حصار دو بازوی تهیونگ، مرز حضور جونگ‌کوک بود و حتّی چند قدم فاصله ازش برای پسر کوچک‌تر، ممنوعیّت داشت؛ پس آلفا چند قدم برداشت تا بهش نزدیک بشه و جونگ‌کوک درنهایت لب‌هاش رو از هم فاصله داد.

‎«اسم اینکه هر روز بیش‌تر از قبل درد بکشم و بهش خو بگیرم چون راهی ندارم، زندگی نیست. اسم چرخه‌ی تکراری رنج و عادت، مردگیه؛ نه زندگی! امروز... بدون اغراق، مُردم تهیونگ.»

‎ترس، تمام قلبش رو محاصره کرده بود و کسی باید بعد از تسکینِ غمِ چشم‌هاش، بلورهای سیاهش که با بی‌پناهی داشتن توی عمق آسمان برعکسِ دیدگانش می‌لرزیدن رو نجات می‌داد و چه چیزی رهایی‌بخش‌تر از قهوه‌های اعتیادآورِ آلفاش؟! تهیونگ با نگاه أمنش، مردمک‌های آشفته‌ی معشوقش رو در حریر نوازشش پیچید و طولی نکشید که با حلقه‌کردن دست‌هاش دور بدن آفتابگردانش، اون پسر رو از دریای تشویش و ترس بیرون کشید.

‎«داستانِ این‌همه درد توی وجود تو چیه که تمام هم نمی‌شه؟ من خواستم؟! دروغه! من که غیر از خوش‌حالیت چیزی نمی‌خوام! می‌شه خوب باشی؟»

‎جونگ‌کوک مثل کسی که از خفگی رها شده باشه، ریه‌هاش رو با دَمِ عمیقی، از هوا پر کرد. دست‌هاش روی پهلوهای شاهزاده، به کُتش چنگ زدن و پرده‌ی شیشه‌ای اشکش شکست.

‎«خوب‌بودنِ من، بین نقشه‌های زندگی نیست.»

‎پسر آلفا معشوقش رو از خودش فاصله داد و صورتش رو بین دست‌هاش گرفت.

‎«می‌دونی اشک‌هات از جنس شیشه هستن؟ می‌دونی هر خُرده‌اشکی که روی شانه‌ام می‌افته، تمام وجودم رو زخم می‌کنه؟ می‌دونی ماه‌پاره‌هات، چقدر برام وزن دارن ماهِ تهیونگ؟»

‎این رو گفت و دوباره پسر کوچک‌تر رو در دریای آغوشش، غرق آرامش و تکّه‌های شکسته‌‌ی اون کشتی نجات‌یافته از طوفان رو نوازش کرد. تهیونگ مثل سُراینده‌ای بود که بین حصار آغوشش، جونگ‌کوک به عاشقانه‌ای آروم تبدیل می‌شد؛ پس شاهزاده از آرامشش استفاده کرد و ادامه داد:

‎«نقشه‌هاش رو‌ نقش بر آب می‌کنم! فعلاً باید...»

‎گره‌ دست‌هاش رو دور بدن معشوقش محکم‌تر کرد و گفت:

‎«بغلت کنم؛ آرامشِ گرگ سرخ پنجم...»

‎و ألبتّه که یونهو برای چند لحظه به دو پسری خیره شد که در آغوش هم، شبیه به کلمات و ردیف و قافیه‌های شعری عاشقانه جا خوش کرده بودن و حتّی زیبا به‌نظر می‌رسیدن. نیشخندی به اقرارِ غمگینش زد و بعد از کنارگذاشتن طی، کتش رو به هانجویی داد که هنوز هم دندان‌هاش به هم می‌خوردن. دیدن اون صحنه‌ها و خون برای دختری که خاطرات گذشته‌اش مقابل چشم‌هاش تداعی می‌شدن، عذاب‌آور بود؛ پس پسر مشاور که همه‌چیز رو راجع بهش می‌دونست، دستش رو پشت کمرش گذاشت تا بیرون برن و دختر رو به خانه‌ی خودش برسونه چراکه اون شب قرار بود شاهزاده و‌جفتش، به عمارت برنگردن و‌ همراه تعدادی از محافظ‌ها که در ساختمانِ متعلّق به مهمان جا می‌گرفتن، خانه‌ی جونگ‌کوک بمونن.

***

‎قبل از تعویض لباس‌هاش، وارد سرویس بهداشتی اتاقش شد و بدون انداختن نگاهی به خودش توی آینه، شیر آب سرد رو باز کرد. خواست دست‌های خونینش رو بشوره؛ أمّا لرزش محسوسشون بهش اجازه نمی‌داد کارش رو انجام بده. شاهزاده‌، بی‌معطّلی کت سرمه‌ای‌رنگش رو از تنش خارج کرد و کت جونگ‌کوک‌ رو هم بیرون آورد. بوسه‌ای به سرشانه‌ی افتاده‌ی معشوقش زد و بعد از اینکه کت‌ها رو روی جای حوله‌ها انداخت، باحوصله دکمه‌های سر آستین پسر کوچک‌تر رو باز کرد. با تمام ملایمت و دقّتش خونِ روی دست‌های امگاش رو شست و خیره بهش از آینه، دست آفتابگردانش رو بالا برد.
بوسه‌ای روی رگ‌های برجسته‌اش نشوند و چند لحظه هر دو از آینه به هم چشم دوختن. وقتی تهیونگ برای برداشتن یکی از حوله‌ها رفت، جونگ‌کوک‌ سرش رو یک‌دفعه زیر شیر آب سرد برد و شاهزاده بدون اینکه منعش کنه، بعد از بلافاصله رسوندن خودش بهش، دستش رو نوازش‌وار روی کمرش می‌کشید.
‎همین‌طور که مواظب بود نفس‌های معشوقش نظم داشته باشن، کلمات عاشقانه در ذهنش رژه رفتن و با خودش گفت:

‎«می‌گویند ' فریر ' همان خدای صلح، زیباترین فرد مذکّر در گروه وانیرها بود و لقبّش ایزدِ جهان! باور نمی‌کنم. ایزدِ گیتیِ من و آن خدای صلحی که در پرستش‌گاه مقدّسَش خون‌ریزی و جنگ، معصیت است، تویی! تو... محبوبِ پری‌زاده‌‌ام.»

‎مهم نبود چشم‌های کلماتش رو ببنده تا مخاطبشون رو تشخیص ندن. اون واژه‌ها وجود جونگ‌کوک‌ رو حس می‌کردن، به‌خاطرش عاشقانه می‌شدن. به کلام و لحنِ تهیونگ لطافت می‌بخشیدن و یادش می‌موند بعداً کنار یک نقاشی از دیدگان خشمگین معشوقش، این رو بنویسه.

‎وقتی پسر امگا سرش رو بالا آورد، آرام‌تر بود؛ تهیونگ برای بهترشدنش بدون ذرّه‌ای شوخی ازش پرسید:

‎«نمی‌خوای قبل از اون عمل جرّاحی، بلایی سر هوجین بیاری؟ مثل وقتی‌که توی کلاب، گفتی به کسی هزینه‌ای دادی تا روی سکّوی روشویی بنشوننش. برات انجامش می‌دم؛ هرچیزی که باشه رو.»

‎در اِزای کارش، فقط یک هیجانِ ساده برای قلبش از جونگ‌کوک می‌خواست؛ پس خیره بهش ادامه داد:

‎«هزینه‌اش فقط یک رُزخن...»

‎به خودش اومد و به یاد آورد که پسر امگا از عشق شاهزاده به خودش و القاب عاشقانه‌ای که در خلوت بهش می‌داد، خبر نداشت؛ پس جمله‌اش رو قطع کرد تا به‌نحو دیگه‌ای ادامه بده.

‎«هزینه‌اش فقط یک لبخنده از لینائوس برای گرگ سرخش.»

‎جونگ‌کوک حوله رو ازش گرفت. روی موهای خودش انداخت و شاهزاده رو به آغوش کشید تا باوجود جوابی که قصد داشت بهش بده، ازش دل‌جویی کرده باشه.

«متأسّفم گرگ سرخ پنجم. حالم اون‌قدری خوب نیست که بتونم هزینه‌ی بیش از اندازه سنگینی که الآن ازم خواستی رو بپردازم؛ پس فعلاً یک طلب به نفع شاهزاده... سعی می‌کنم تسویه‌ی بدهکاریم بهت، زیاد طول نکشه.»

‎تنش از شدّتِ عطشِ خواستنِ آرامشِ آغوشِ تهیونگ برای اطمینان به باورِ سلامتی‌اش، گرمای زیادی داشت و محض درمان تبش، آغوش تسکین‌دهنده‌اش رو پس نزد.  صدای بم خدای قلبش، عصب‌های شنوایی‌اش رو نوازش داد.

‎«چی‌کار کنم که بتونم طلبم رو زودتر ازت بگیرم؟ من می‌خوامش و به‌خاطرش عجله دارم عالی‌جناب جئون.»

‎اشک هاش و قطره‌های آبی که از موهاش می‌افتادن، پیراهنِ آبیِ کم‌رنگ تهیونگ رو به آبی پُررنگ تبدیل می‌کردن أمّا درواقع رنگِ آشوب رو به اون پیراهن می‌پاشیدن؛ از معشوقش فاصله گرفت و با شرمندگی لب زد:

‎«صبر کنید سَروَرم! فقط صبر. فعلاً جنگ‌زده‌ام.»

رسمی جواب داد تا هم‌زمان با نپذیرفتن خواسته‌ی تهیونگ، احترام بهش رو حفظ کرده باشه؛ ولی شاهزاده ‎چطور می‌تونست صبر کنه وقتی می‌دونست دلیل ناتوانی آفتابگردانش برای تسویه‌ی اون بدهی و سخت‌بودن لبخند براش، خودشه؟ پس خودش باید دست‌کم برای بهترشدنش کاری می‌کرد.

«پس... می‌تونی بهم پناهنده بشی. قول می‌دم مواظبت باشم.»

‎این رو گفت، بوسیدش و ألبتّه که حواس جونگ‌کوک باوجود رایحه‌ی گلبرگ‌های چاکلت‌کازموس، عطر آرامش‌بخش و دریاییِ جاخوش‌کرده روی پیراهن آبی شاهزاده‌اش و حرارت لب‌های معشوقش، به عاشقی و عاشقانه‌بوسیدن پرت شد. هم‌زمان شاهزاده در قلبش معشوقش رو مخاطب قرار داد و با خودش بی‌صدا گفت:

«شکوفه‌ی سفید و کوچکم! عطرِ تلخِ درد، بر تنه‌ی نازکِ گلبرگ‌های وجودت، نفس‌هایم را سنگین می‌کند. محتاج رایحه‌ی شیرینِ رُزخنده‌هایت محض زنده‌ماندن، هستم.»

بعد از چند لحظه که از هم فاصله گرفتن، تهیونگ شستش رو نوازش‌وار روی گونه‌ی پسر موردعلاقه‌اش کشید و آهسته لب زد:

‎«تو که ' فریر ' بودی؛ ایزدِ صلح. چطور یک‌دفعه ' آرِس ' شدی و خدای جنگ؟!»

نمی‌خواست جونگ‌کوک‌ علی‌رغمِ روح پاکش، حسّی مثل خشم و نفرت رو متحمّل بشه. سیاهیِ این احساسات، به روح سفید و قلب شیشه‌ای معشوق شاهزاده آسیب می‌زدن؛ پس تهیونگ وقتی جوابی نگرفت، ادامه داد:

‎«حواسِ تمام کائنات رو از آسیب‌زدن بهت پرت می‌کنم تا باز هم خدای صلح بشی. جنگ به قلب شیشه‌ای تو نمیاد لینائوس.»

آفتابگردان زیبای شاهزاده چطور اون حجم از دل‌شکنی و بی‌رحمی رو در وجود شیشه‌ای و ظریف خودش پنهان می‌کرد که مواقع عادی، پشت ماهیّت بلورینش تهیونگ‌نمی‌تونست هیچ أثری ازشون ببینه؟!
سرش رو کج کرد. کف دست پسر بزرگ‌تر روی گونه‌ی خودش رو بوسید و جواب داد:

‎«وقت‌هایی که این‌طوری عصبانی می‌شم، یعنی چیزی پشت عصبانیّتم هست که از همون نقطه‌ی شروعش اشتباهه؛ شروع تهدیدِ جانِ تو و دست‌گذاشتن روی نقطه‌ضعف من، حتّی نیازی به یک، دو، سه و نتیجه نداره! نرسیده به یک، اشتباهه! تاوان داره.»

این رو با بغض، اشک، خشم و ترس، لب زد و سِرِشکِ اون چشم‌ها، نگاه و وجودش رو آواره‌ترین کرد. با هر پاره‌ی ماهی که از آسمان سیاه و طوفانی جونگ‌کوک‌ روی گونه‌های یخ‌زده‌اش می‌افتاد و نورش رو جایی گوشه‌ی لب‌هاش می‌باخت، چشم‌های تهیونگ بیش‌تروبیش‌تر تار می‌شدن؛ پس شاهزاده بعد از چند بار پی‌درپی بوسیدن پشت پلک‌های معشوقش زمزمه کرد:

‎«یادم نمیاد وجودت رو به اشک و غم، بخشیده باشم که چشم‌هات پر از ماه‌پاره شدن.»

‎دستش رو پشت کمرش گذاشت و درحالی‌که به بیرون هدایتش می‌کرد تا روی تخت بنشوندش و‌موهاش رو خشک کنه، ادامه داد:

‎«این‌قدر مسیرِ درد و رنج رو برای رسیدن به خودت ساده نکن. ازت پنهانش کردم که سر راهِ یک آسیب دوباره به تو، مانع بذارم.»

‎پسر کوچک‌تر روی تخت نشست. نگاهش رو به نامه‌ای که روی پاتختی سفیدرنگش خودنمایی می‌کرد، سپرد و دست تهیونگ‌ رو‌گرفت. کنار خودش نشوندش و بعد از بوسیدنش، شیفته و راضی از هر زخمی که معشوقش سببش بود، نگاهش کرد.

‎«آدم‌ها همیشه به هم زخم می‌زنن؛ این مهمّه که وقتی گذشته رو مرور کردی و به اون زخم رسیدی، زمانی که یادت اومد کدوم آدم باعث‌ اون جراحت شد، با خودت بگی؛ از طرف اونه! پس مهم نیست که صدمه‌است. ارزشِ ملاقاتِ اون آدم و وجودش توی زندگیم رو داشت. یک بار دردم شد و بارها درمانم.»

‎یادش نمی‌رفت بعداً توی دفترش برای آلفاش بنویسه «جراحت زیباست اگر کسی که زخم زده، تو باشی! من در پرستش‌گاه خدای قلبم، تسلیمم و‌ راضی؛ حتّی به نوازشی به اسم زخم.»
در همین فکر بود که صدای تهیونگ به گوشش رسید.

«می‌دونی نقش أصلی داستان زندگیت، خودتی لومیر؟ گاهی اوقات خودخواه باش؛ روشنایی رو از خودت نگیر نورِ گرگ سرخ پنجم.»

‎نامه‌ی هانئول و درواقع خودش رو از روی پاتختی کنارش برداشت و درحالی‌که اون کاغذ رو سمت شاهزاده می‌گرفت، جواب داد:

«گرگ سرخ من کِی می‌خواد بفهمه که نقش أصلی زندگیِ لومیره؟»

‎قبل از اینکه پسر آلفا سؤالی بپرسه، جونگ‌کوک از روی تخت بلند و برای توضیح، پیش‌قدم شد.

‎«این نامه... آخرین‌نامه‌ی هانئول به نامجونه. تهیونگ؟ هانئول... واقعاً بدون هیچ عمدی جانش رو از دست داد؟ تو... جدّاً ازش خبر نداشتی؟»

نگاه شاهزاده به‌اندازه‌ی قهوه‌خیز بودنش، تلخ شد و مردمک‌های جونگ‌کوک‌ راه خودشون رو در مسیری که نمی‌شناختن چون تمام این مدت چیزی جز محبّت ندیده بودن و انتظار این سردی رو نداشتن، گم کردن. کاغذ در دست تهیونگ مچاله شد و جواب داد:

«اگر خودت دست از سر خودت برداری و این‌قدر یادآور گذشته نشی، همه‌چیز خیلی بهتر پیش می‌ره. چیزی توی گذشته‌ی عاشقانه‌ی من نیست! تمام شد. تمامش کردم همون شب توی مراسم ترحیم. این‌طور شناختیم که هنوز به هانئول فکر می‌کنم و درحالی‌که ذهنم جای دیگه‌ایه، تو رو‌ لمس کردم و باهات یکی شدم؟!»

‎تهیونگ که عشق رو برای دلش قدغن کرده بود! جونگ‌کوک رو که دید، قلبش بی‌اجازه چمدانش رو بست و سمت اون پسر رهسپار شد. شاهزاده چی بهش می‌گفت؟! فقط بدرقه‌اش کرد و آزادش گذاشت. نتیجه‌ی سپردن اون آزادی و اختیار به قلب بی‌جنبه‌اش، چیزی جز دل‌دادگی نشد. دل‌دادگی، تا این اندازه تاوان داشت؟! پسر کوچک‌تر دیگه جوابی جز ' متأسّفم ' کوتاهی نداد و به عکس‌العمل شاهزاده موقع خوندن نامه چشم دوخت.

‎دست‌های تهیونگ لرزیدن و باران، شروع به بارش کرد. سرش رو بالا آورد تا به معشوقش نگاه کنه؛ أمّا چشم‌هاش اون‌قدر شفاف بودن که هیچ رازی رو حتّی در اعماق تیره‌ی خودشون نگه ندارن. اصلاً اَصرارِ درون چشم‌هاش، مثل ستاره‌ای چشمک‌زن، خودشون رو نشون می‌دادن؛ تا همون اندازه واضح. اون هنوز هم هانئول رو فراموش نکرده بود! پسر امگا بعد از خنده‌ی تلخ و محوی، سمت در قدم برداشت و پاهاش چند بار طی اون مسافت کوتاه، به هم پیچیدن أمّا أهمّیّتی نداد.
‎صدای تهیونگ لحظه‌ای میخ‌کوبش کرد؛ ولی نه‌چندان طولانی.

‎«چئونگوک!(بهشت)»

‎با کمی بازی با کلمه‌ها، جونگ‌کوک ‌رو‌ چئونگوک صدا زد و وقتی جوابی نگرفت، با صوت بلندتری گفت:

‎«هانئول!(معنی اسم هانئول هم بهشته)»

‎وقتی پسر کوچک‌تر بالأخره ایستاد، شاهزاده با لحنی دستپاچه ادامه داد:

‎«هانئول... برای من عادی شده.»

تهیونگ نمی‌دونست چرا چشم‌های جونگ‌کوک، نمی‌تونن احساسِ دیدگان شاهزاده رو همون‌طور که هست - فراتر از حدّ جنون - عاشقانه بخونن. چرا سوادِ عشقِ قلب امگاش، به نگاهِ شیفته‌ی پسر بزرگ‌تر نمی‌رسید که  هنوز هم به آلفاش شَک داشت؟! پسر کوچک‌تر سمتش برگشت و شاهزاده می‌خواست مُژه‌به‌مُژه، کتاب چشم‌های جونگ‌کوک‌ رو ورق بزنه تا شاید در آخرین‌صفحه، به کلمه‌ای غیر از غم برسه؛ أمّا این‌طور نشد.

‎«برای کسی که معمولی شده، آسمون رو به گریه انداختی؟! نه شاهزاده! اون هنوز برات عادی نشده و حسّی که عادی نشه، یعنی عشق. تمام وقت‌هایی که من برای تو بی‌قراری می‌کردم، تو بی‌قرارِ معشوق گذشته‌ات بودی! تهیونگ؟ موقع... موقع لمس من یا بوسیدنم... به اون فکر می‌کردی؟ تصوّرش کردی تا بتونی راحت‌تر ببوسیم یا باهام یکی بشی؟»

ابرِ باران‌زایی از جنس دل‌شکستگی، در آسمانِ چشم‌های پادشاهِ ماهِ شاهزاده شکل گرفت و خبر از قطره‌های معصومانه‌ای داد که شاید سِیلِ اشک راه نینداختن؛ أمّا زندگی تهیونگ رو به طوفان کشیدن. جونگ‌کوک با لحنی زخم‌خورده ادامه داد:

‎«حق داری شاهزاده. چند تا استخون بین یک توده از زخم، مگه می‌تونه خواستنی باشه؟! اونی که شرمنده‌است، منم. متأسّفم به‌خاطرِ این‌همه دوست‌نداشتنی‌بودنم. من... من فقط یک آدمم؛ أمّا یک دنیا ' دوست‌نداشتنی‌بودن ' توی وجودمه. تو رو کم دارم؛ ولی مقصّر، خودمم که زیادی‌ام.»

هرچند که خودش، هانئول بود؛ أمّا به این فکر می‌کرد که اگر این‌طور نمی‌شد، با هربار لمس‌شدنش ازطرف شاهزاده، خاطرات معشوقِ سابق تهیونگ در حافظه‌ی سرانگشت‌های پسر آلفا  تداعی می‌شد؟ نفس‌های تهیونگ بریده بودن؛ أمّا باید از حقّش دفاع می‌کرد.

‎«من این‌طوری نیستم جونگ‌کوک. قلبم از جنس زهر نیست که بخوام با سمّی‌بودنش بهت آسیب بزنم.»

جونگ‌کوک می‌تونست؛ اون می‌تونست دوست‌داشتن و عشقش نسبت به خدای قلبش رو دست‌نخورده، گوشه‌ای أمن در قلبش نگه داره تا مبادا رنج‌هایی که شاهزاده‌اش بهش می‌داد، به احساسش دست‌بُرد بزنن و ذرّه‌ای ازش کم کنن.

«‎اصلاً بذار از جنسِ زهر باشه تهیونگ. حرفی ندارم! چیزی تقصیر تو نیست. مسؤولیتش با من بود؛ مسؤولیت پاک‌کردن حافظه‌ی عاطفی قلبت، مانعت‌شدن برای برگشتن به عقب و ازبین‌بردن تردیدت... من از عهده‌اش برنیومدم که هنوز گذشته‌ات برات باأهمّیّته. هیچ‌چیزی معمولاً کامل تمام نمی‌شه؛ تکّه‌‌های دارچین ته لیوان چای، سیاهی قهوه‌ی کف فنجان، خرده‌های کلوچه‌ی توی بشقاب که بی‌أهمّیّت‌ترینن و مهم‌تر از همه؛ یک عشق توی قلب.»

‎ این رو گفت، رفت و شاهزاده به جای خالی‌اش چشم دوخت؛ بارانی که سببش غم شاهزاده بود، از دیدن تنهایی و بی‌پناهی پسر امگایی که نه پدری داشت، نه مادر و نه دیگه حتّی برادری، شدّت گرفت و تهیونگ به قدم‌هاش سرعت داد تا پناه‌گاهِ آفتابگردانی بشه که خودش باعث آوارگی‌اش شده بود. فکر می‌کرد عاشق یا معشوق خوبی نیست؛ أمّا دست‌کم می‌تونست پسرخاله‌ی خوبی باشه! جونگ‌کوک به‌خاطر نفس‌های سنگینش به سرفه افتاده بود؛ سرفه‌هایی که از غمی کهنه خبر می‌دادن و شاهزاده دستپاچه‌شد از گرفتنِ نفس‌های عزیزِ معشوقش.
قدم‌های پسر امگا تعادل نداشتن و این بی‌تعادلیِ پادشاهِ ماهِ تهیونگ، تعادل آسمان زندگی‌اش رو به‌هم ریخت که بارانِ سِیل‌آسایی به راه افتاد.
‎جونگ‌کوک مُشتی به در اتاقش زد و با لحنی عاجزانه و ضعیف برخلاف مشتش زمزمه کرد:

‎«بسه تهیونگ! اون بارون‌های لعنتی، فقط بارون نیستن؛ غم‌های تو هستن که دارن روی تمام وجودم آوار می‌شن. برای دوست‌داشتنت، بهت احتیاجی ندارم! دست از سرم بردار و بذار به دوست‌داشتنم برسم. توقّع زیادیه؟!»

‎این رو گفت و روی زمین، سُر خورد. سرش رو روی زانوهاش گذاشت، با آسمان و بارانش رقابت راه انداخت و تهیونگ، خودش رو بهش رسوند. شانه‌هاش رو گرفت، از روی زمین بلندش کرد و چترش شد تا دردهای خودش، روی بال‌های شیشه‌ای پروانه‌اش سنگینی نکنن.

‎«باید آروم باشی تا بتونم اون بارش لعنتی رو بند بیارم. آروم باش اِما. وقتی آشفته‌ای، عقلم رو از دست می‌دم و نتیجه‌ی این دیوانگی، به‌هم‌ریختن آسمانه. حال من بد هست؛ أمّا از بدبودنِ تو.»

‎شکوفه‌ی ترسیده و پژمرده‌اش، با لمس انحناهای تنش بین دست‌های شاهزاده، از أوّل سبز می‌شد و جونگ‌کوک این رو معجزه‌ی خدای قلبش می‌دونست. تهیونگ، هم ریشه‌اش رو می‌سوزوند و هم بهش زندگی می‌بخشید.

‎«من خوبم. فقط... فقط نه بلد هستم و نه در توانمه که بیش‌تر تلاش کنم. این من، برای خودت! دیگه کاری از دستم برنمیاد. می‌ترسم؛ از این می‌ترسم که دارم با همه‌چیز کنار میام چون این یعنی ضعف... ولی پیش تو، در برابر تو، جونگ‌کوک‌ که قدرتی نداره! پس کنار میام. تو عاشقِ معشوقِ گذشته‌ات باش و من... عاشقِ تو. من... تماشاچیِ عاشقی‌کردنِ تو. التماست می‌کنم فقط حرف بزن و‌ تکلیفم رو‌ مشخّص کن.»

‎با حسّ دردی در وجودش از معشوقش فاصله گرفت. حرف می‌زد؟ ترسش گفتنی نبود! می‌نوشت؟! غمش نوشتنی نبود! عشقش رو به گوش جونگ‌کوک‌ می‌رسوند؟! اون جنون که شنیدنی نبود! عشق و درد رو رسیده به استخوان‌هاش حس می‌کرد. از درد بدی که به‌خاطر شکستگی قلب آفتابگردانش توی قلبش پیچید، خودش رو بغل گرفت. نیروی مخرّب ذهنش رو به جسم خودش منتقل کرد تا به جونگ‌کوک آسیب نزنه و طولی نکشید که صورتش، از تب گُر گرفت.
مویرگ‌های زیر پوستش به‌خاطر فشارِ نیروی ذهنش پاره شدن و چهره‌اش رو به کبودی رفت. قطره‌ای آبِ آلوده به خون، به‌خاطر پارگی مویرگ‌های چشمش، روی سرخی گونه‌های تب‌دارش خط انداخت و رعد بلندی در آسمان زد  که گوش‌خراشی صداش پنجره‌ها رو شکست. جونگ‌کوکی که حرارت تنش رو حس کرده بود، برخلاف تقلّاها و ممانعت‌های شاهزاده، دستش رو‌گرفت و سمت حمام کشید. بدون خارج‌کردن لباس‌هاشون زیر دوش آب سرد ایستادن و پسر کوچک‌تر به معشوقش خیره شد که چشم‌هاش رو بسته بود. سیب گلوی تهیونگ جابه‌جا شد و پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. حالا که کلمات غمگین جونگ‌کوک رو نمی‌شنید، بهتر شده بود. یک‌دفه همدیگه رو زیر قطرات سردِ آب، در آغوش گرفتن؛ به‌قدری محکم که به‌نظر می‌رسید جسم‌هاشون در کالبد همدیگه دنبال پناهگاه می‌گردن.
بعد از چند لحظه پسر آلفا جونگ‌کوک رو به دیوار تکیه داد. یک دست خودش رو روی شانه‌ی پسر کوچک‌تر گذاشت، کف دست دیگه‌اش رو به دیوار زد و بوسه‌ی آشفته‌ای رو شروع کرد. باوجود قطره‌های آب سرد روی پوستشون، گرمای صورت‌های همدیگه رو حس می‌کردن و صوت نفس‌هاشون بین صدای آب، می‌پیچید. جونگ‌کوک‌ دست‌هاش رو دور گردن معشوقش حلقه کرد و انگشت‌هاش رو نوازش‌وار روی چال پشت گردنش حرکت داد. در برابر گازهای نسبتاً محکمی که از لب پایینش گرفته می‌شدن، اعتراضی نداشت و تهیونگ با هربار بیش‌تر مکیدن لب‌هاش و عمیق‌تر بوسیدنش، کلمات و ناله‌های روی لب‌های سرخ‌تر‌شده‌ی جونگ‌کوک رو حبس می‌کرد. پسر کوچک‌تر با جوابی که با لغزوندن لب‌هاش روی غنچه‌های بوسیدنی شاهزاده می‌داد، انگار الفبای عشق و اطمینان رو روی مویرگ‌های لب‌های آلفاش، کنار هم می‌چید و غارت‌گر بوسه‌های معشوقش شده بود. شاهزاده‌اش در ترکیب سرخ لب‌هاش، زهری شیرین داشت که جان پسر امگا رو‌می‌گرفت و ایستادن روی پاهاش رو براش سخت می‌کرد؛ أمّا از خوشایندی‌اش هم نمی‌شد دست برداشت و اون زهر شیرین رو حتّی به قیمت مرگ، به جان می‌خرید!

خونِ هوجین از سر زانوهای شلوارِ هنوز تعویض‌نشده‌ی جونگ‌کوک، روی سرامیک‌ها می‌ریخت أمّا دو نفری که غرق وجود هم بودن، أهمّیّتی بهش نمی‌دادن. بعد از چند دقیقه بوسه، پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه زدن و از شدّتِ بارانِ درحال بارش، کم شد.

***

تهیونگ مشغول تعویض لباس‌هاش با لباس‌هایی که جونگ‌کوک‌ بهش داد، شد و پسر کوچک‌تر درحالی‌که منتظر بود چای زمستانی پرتقالی‌اش آماده بشه، برای خدای قلبش - که إتّفاقا ازش دلخوری هم داشت - می‌نوشت. با تمام‌شدن یادداشتش، قلمش رو روی میز گذاشت و برای خودش مرورش کرد:

«‎یک روز که دل را به قلم سپرده‌ام و عشق را به تاروپود کلمات خویش گره زده‌ام، میان خطّی از عبادتِ شاعرانه‌ام برای تو - خدای قلبم - جانم را فدایت می‌کنم. بین واژه‌های ناچیزش، قربانی درگاهت می‌شوم تا رسم درست ستایش‌کردنت را به‌جا آورده باشم و تو فقط هربار به من - به این عاشقانه‌ی جان‌سپرده‌ی میان خطوط - رسیدی، کمی بلندتر او را بخوان... جاری‌شدن حروفِ نامم بر مویرگ‌های لب‌های تو، آرزوی من است! اصلاً از کجا معلوم؟! شاید با معجزه‌ای، دوباره زنده‌ام‌ کند به عشق و محض بارها مردن به‌خاطز تو! چه شکایتی دارم وقتی حتّی مرگِ هرروزه برای تو، زیباست؟!»

بعد از خوندن یادداشتش، سمت اتاق مطالعه‌اش رفت چون می‌دونست تهیونگ‌ اونجاست و هر دو نفرشون به کمی آرامش نیاز داشتن.
شاهزاده که باوجود بافت آبی‌رنگ جونگ‌کوک توی تنش، داشت از عطرش آرامش می‌گرفت، مثل جفتش برگه‌ای از کشو پیدا کرده بود و برای معشوقش می‌نوشت:

«‎دردت را به جان بی قرارم می‌خرم و هم‌چون هدیه‌ای که آرامِ آشفتگی‌هایم می‌شود، نگهش می‌دارم! هرچیزی که از تو نصیبم نشود را می‌پرستم؛ حتّی درد را! بگذار من وارثِ رنج‌هایت باشم... آن‌قدر دوستت دارم که اگر تاریخ از بی‌مثالی‌اش بگوید، اغراق نیست. تمام کائنات، گواه اند.»

‎تهیونگ دردهای نشسته روی روحِ بی‌ریا و پاک فرشته‌اش رو‌ می‌دید... برای همین می‌خواست حتّی اگر شده کمی از اون‌ها رو برای خودش برداره و بعد، لبخند به لب بنشونه که هدیه‌ای از طرف محبوبِ زیباش داره... حتّی اگر اون هدیه، درد بود!
‎جونگ‌کوک وارد اتاقش شد و تهیونگ کاغذِ یادداشتش رو پنهان کرد. نفس عمیقی از بوی تازه‌‌پیچیده توی اتاقش کشید، ریه‌هاش عطر نارنجیِ پرتقال گرفتن و چشمش به سینی بین انگشت‌های جونگ‌کوک‌ افتاد.
شاهزاده قدم‌های معشوقش رو می‌شمرد و با هرکدوم، نگرانی توی نگاهش موج می‌زد که مبادا زمین بخوره. نفس عمیق‌تری کشید تا شکوفه‌های لیمو در مسیر تنفسّی‌اش سبز بشن، باوجود عطر پرتقال، به اون شکوفه‌های ترش و شیرین و ألبتّه رایحه‌ی گل‌های فریزیای جفتش خیانت نکرده باشه و تا جایی حرکات دل‌دارش رو دنبال کرد که پسر کوچک‌تر بعد از گذاشتن سینی روی میز، روی پاهای شاهزاده نشست و پیشانی‌اش رو بوسید.
طولی نکشید که صوتش طنین انداخت.

‎«موهام بلند شدن.»

‎عطر چای زمستانی پرتقال و دارچین، کوکی‌های پرتقالی قلبی‌شکلی که سطحشون با ورقه‌های پرتقال شبیه به پروانه تزئین شده بود و خلال‌های پرتقال آبنباتی، به مشام می‌رسید و بوی وانیل‌های شِکَری توی کوکی‌های پرتقالی، بیش‌تر حس می‌شد.

‎«اذیتت می‌کنن؟ می‌خوای کوتاهشون کنی؟»

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᵛᴷᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now