meeting

284 41 27
                                    

با بی حوصلگی نگاهش در و دیوار را میکاوید.
از وقتی پایش را در این خانه نهاده بود همه چیز کسل کننده بود.
"چته امگا؟"
تهیونگ متعجب نگاهش را به جونگ کوک بی خیالی که در حال مطالعه چند برگه بود داد.
"هیچی"
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:
"حوصله ات سر رفته؟"
تهیونگ متعجب از فهمیدن او سری تکان داد.
جونگ کوک زبانش را به لپش فشار داد و با تعلل گفت:
"بلند شو"
تهیونگ متعجب برخاست و منتظر حرکت بعدی او ماند.
جونگ کوک به او اشاره کرد تا همراه اش برود.
تهیونگ با قدم های نامطمئن به دنبال جونگ کوک به راه افتاد.
با ایستادن جونگ کوک جلوی دیوار پوشیده شده با سبزه تهیونگ کنجکاو به او خیره شد.
اما جونگ کوک دیوار را هل داد و دیوار همچون دری به گلخانه باز شد.
تهیونگ با دهان باز مانده از زبانی آن گلخانه و زبانی قاصر از وصف آنها ایستاده بود و تماشا میکرد.

"نمیای داخل؟"
____

با پوزخند سیگار گوشه لبش را به سوی سبزه های تازه حرس شده پرتاب کرد.
"یه امگا؟"
نگاه متمسخرش را به عمارت دوخت.
"داری چکار میکنی جئون جانگمین؟"

قدم های استوارش را به سوی داخل عمارت برداشت.
حتی دلش نمیخواست بوی آن عطر گران قیمت در مشامش بپیچد.
دارچین!
چیزی که بیش از حد از آن متنفر بود.
هنوز دهان باز نکرده بود تا تیکه ای بپراند که چشمم به پسر امگا افتاد.
دهانش بسته و چشمانش شگفت زده شد.
آن امگا فرشته بود؟
جانگمین پوزخندی به حالت نوه اش زد و گفت:
"خوش اومدی جیمینا"
تهیونگ سرش را بلند کرد و معذب نگاهی به پسر انداخت.
جانگمین نگاه شیفته نوه اش و امگا را شکار کرد و گفت:
"شرط جدید داریم تهیونگ..اگر میخوای اینجا بمونی نباید عاشق هیچکدوم از نوه های من بشی"
تهیونگ متعجب به جانگمین خیره شد.

چه میکرد؟
چه میکرد که نگاهش از لحظه اول آن چشمان خمار را شکار کرده و دلش گیر کرده بود؟
____
جیمین عصبی چنگی به موهایش زد.
"اون کفتار پیر..هدفش چیه؟"
نگاه یونگی بی حس روی حرکات پسر نشست.
"داری بازیتون میده..تا به جون هم بیافتید"
جیمین آهی کشید و لیوان مشروب را از دست یونگی قاپید.
"اما اون امگا...لعنتی خیلی خوب بود"
بتا پوزخندی زد و گفت:
"یادت رفته جیمین؟امگاها همه دغل باز و کثیفن"

اما تعلل نگاه دوستش چیز دیگری میگفت.
نکند عاشق شده بود؟
"عاشق نشدم پابو..اونطوری نگام نکن"
یونگی نیشخندی زد و با اطمینان گفت:
"دختر باز ترین پسر کره امکان نداره عاشق بشه"
ولی مگر شیطان هم عاشق نشد؟
___

جونگ کوک تلفنش را روی مبل پرتاب کرد و غرید:
"شت.."
کتفش دوباره تیر کشیده بود.
همانند سری های قبل باید کمپرس گرم را خودش آماده میکرد و خودش روی کتف میگذاشت و این دردناک ترین قسمت ماجرا بود..
تنهایی!
هنوز چندی از افکارش نگذشته بود که صدای قدم های کوچکی او را از جای پراند.
به عقب برگشت و با دیدن تهیونگ اخمی کرد.

"این موقع شب اینجا چکار میکنی؟"
تهیونگ مردد به سوی آشپزخانه راه کج کرد تا لیوان آبش را بخورد.
جونگ کوک آهی کشید و گفت:
"میتونی اون کتری رو روشن. کنی؟"
تهیونگ نگاهش را بین کتری و جونگ کوک چرخاند.
"چیزی شده؟"
جونگ کوک همانطور که کیسه آبگرم را در می آورد گفت:
"کتفم درد میکنه"
تهیونگ هول شده گفت:
"من بلدم ماساژ بدم..من..خواهرم همیشه عضلاتش میگیره و خب..خب..بلدم"
جونگ کوک پوزخندی به خجالت و گونه های سرخ او زد.
"باشه بچه..بیا ببینم چکار میکنی"

تهیونگ آب را گذاشت تا جوس بیاید و با خجالت به سوی جونگ کوکی که با خیال راحت روی مبل بدون پیراهن به شکم دراز کشیده بود رفت.
مردد انگشتانش را روی کتف چپ او گذاشت.
"راست"
با صدای بم شده جونگ کوک از جا پرید و گفت:
"چی؟"

جونگ کوک با حرص گفت:
"خنگی؟گفتم کتف راست"
تهیونگ آهانی کشید و شروع به ماساژ کتف او کرد. جونگ کوک آهی از فراغت کشید و صورتش را به تشک مبل فشرد.
چقدر دردش تسکین یافته بود!
"هی بچه جدی جدی انگشتات شفا بخشن"
و سپس پشت دست او را بوسید و به سوی اتاقش رفت.
و تهیونگی مانده بود که با لپ های سرخ شده نظارگر رفتن او بود.
____

برگه های زیر دستش را روی میز جلویی پرتاب کرد.
"هدفت چیه؟"
روی میز خم شد و دستانش را جلو کشید.
"هدف؟هدف از چی؟"
مرد پوزخندی زد و موهای جو گندمی اش را بالا انداخت.
"از بازی هایی که به راه می اندازی..خوشت میاد نه؟"
پوزخند روی لب هایش شکل گرفت.
"آره خوشم میاد..از تقلای دیگران خوشم میاد‌..از نگاه کردن بهشون که اونطوری دست و پا میزنن تا غرق نشن ولی در آخر غرق میشن و این رو زمانی میفهمم که دیگه فرصتی برای بیرون اومدن از این باتلاق نیست"

مرد کتش را صاف کرد و از جای بلند شد.
"چرا؟چون تو هیچوقت به او فرصت حتی دست نیافتی؟"
نگاهش رنگ بی فروغی گرفت.
"جرئت نکن راجبش صحبت کنی"
اما مرد با نیشخند معروفش چنگی به موهای مرد زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
"اما من میدونم آلفا..میدونم چرا به اون بتا نرسیدی..چرا حتی نتونستی نگاهش رو از دور داشته باشی..مگه نه لجن؟"
مشت محکمص فک او را خراشید اما اهمیتی نمیداد.
نه تا وفتی ضعف هایش را به رویش نمی آوردند.

"میدونی تو یه روزی بهترین دوستم بودی اما چیشد که خانواده ات رو رها کردی؟"
اینبار نوبت او بود تا مرد را زمین زند.
"اوه نکنه چون همسرت رهات کرد و بهت خیانت کرد؟اما با کی؟"
و پوزخندش تاریکی شب را شکافت.
این بازی سر تا سر کثافت بود!
____

هی گایز..اینم پارت دوم وارث.
شما نمیدانید اما بنده ایده های خیلی شومی برای این فیک دارم..
هاهاهاااااااا..

حالا حالا..شما حتی نخواهید فهمید قسمت آخر چه افرادی بودن مگر در آینده نزدیک🤭

خب خب..
حمایت یادتون نره..ووت و کامنت؟
دوستون دارم..
Night 🌙

HeirWhere stories live. Discover now