kim

227 31 8
                                    

خصمانه به مرد خیره شده بود.
"اینجا..جای کفتارها نیست"
کیم با پوزخند سیگارش را درون جا سیگاری خفه کرد و گفت:
"جئون جانگمین..نیومدم اینجا برای هم قصه تعریف کنیم..اومدم شرطت رو عملی کنی"
جانگمین اخم پررنگی کرد.
"حقی براش نداری"
کیم با صدای بلند قهقهه زد و گفت:
"حق چی؟برای دیدنش؟یا گفتن حقیقت بهش؟"
جانگمین عصایش را روی زمین کوبید.
"کیم تهیان..از خونه من گمشو بیرون"
اما تهیان از جایش برخاست و گفت؛
"نمیتونی جلوم رو بگیری"
و به سوی پله ها با راه افتاد.
جانگمین دندان هایش را بهم فشرد و گفت:
"بس کن عوضی..زندگی به اندازه کافی بهش سخت گرفته"
اما کیم بدون توجه به او در اتاق تهیونگ را گشود.
"اوه..تهیونگا"
تهیونگ وحشت زده از حضور کیم از جايش برخاست.

"ت..تو کی هستی؟"
کیم لبخند فریبنده ای زد و بدون توجه به جانگمین که او را عقب میکشید گفت:
"بابات"
____
Flash back

"بهت گفتم دست به پسر من نزن"
با صدای جیغ زن مرد محکم سیلی در دهانش کوبید.
"پسر تو؟از اینجا گمشو هرزه"
اما زن یقه مرد را گرفت و گفت:
"تا لحظه آخر عمرم نمیذارم افکار کثیفت رو اجرایی کنی کیم..نمیذارم..نمیذارم عوضی..پسرم رو قاطی بازی های بی شرمانه ات نکن"

کیم او را هل داد و به سوی نوزاد گریان رفت.
"از اینجا گمشو بیرون تیانا..هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت..هیچوقت"
.
.
"نمیذاری شک کنن که این بچه منه"
پیرزن سر تکان داد.
"ازش خوب مراقبت میکنی..به اندازه جونت..اما نمیذاری دست کسی بهش برسه..برات پول واریز میکنم..هرچی خواست براش میخری"
پیرزن اطاعت کرد.اما اگر کیم میدانست هیچکدام از خواسته هایش عملی نخواهد شد نوزاد را با خود میبرد.
.
.
"چی؟این حرومزاده جایی تو این خونه نداره"
تهیونگ با بغض گفت:
"اما مامان بزرگ..اون خواهرمه"
پیرزن هیسی از خشم کشید و گفت:
"ببرش بیرون اون حرومی رو..اینجا جای حرومزاده ها نیست"
تهیونگ پانزده ساله هقی زد و نوزاد را به خود چسباند.
از خانه خارج شد و گفت:
"نمیذارم آسیب ببینی کوچولو"
___

کیم تلاش کرد تا تهیونگ را در اغوش خود نگه دارد.
"کیم تهیونگ..آروم بگیر..باید باهم حرف بزنیم"
تهیونگ با صدای بلند فریاد کشید:
"چه حرفی مونده؟بعد از هیفده سال اومدی که چی بشه؟پیدام کنی و بگی آره من باباتم که دادمت دست یه عوضی که روز و شب کتکت بزنه و جز یه ذره نون خشک شبا بهت چیزی نده؟"
کیم دهانش را بست.

"تهیونگ..من..من بابتش متاسفم.."
تهیونگ هقی زد و گفت:
"تاسفت برام شام نخورده شبام نمیشه..حسرت دوچرخه و وسایل نو نمیشه..پاک شدن رد ضربه های ترکه رو پوستم نمیشه..کار کردنم تو سن پونزده سالگی برای زنده نگه داشتن یه نوزاد و مقابله با تجاوز بهم نمیشه..گمشو بیرون عوضی"
جانگمین به سوی تهیونگ رفت و سر او را در شکم خود قایم کرد.
"برو بیرون تهیان"
تهیان از جایش برخاست.
"مادرت..اون هرزه..میخواست تو رو بفروشه..من نگهت داشتم تا بشی جگرگوشه ام..اما انگار نشد که بشه"
جانگمین نگاه پر معنایش را به تهیان دوخت.
هر دو میدانستند تنها فردی که میتواند تهیونگ را رام کند جونگ کوک بود!
___

با خستگی از فروشگاه خارج شد.
دستی به موهای آشفته اش کشید و در تاکسی نشست.
راضی از گرفتن هدیه اش برای تهیونگ سرش را به پشتی صندلی چسباند تا اندکی استراحت کند اما نمیدانست چه شد که در سیاهی فرو رفت.

"آقا...آقا"
با صدایی که او را فرا میخواند چشمانش را گشود.
"آقا رسیدیم"
با دیدن عمارت پوفی کشید و بعد از حساب کردن از تاکسی پیاده شد.
شوق دیدار پسر پاهایش را سست کرده بود.
سرمست بوییدن عطر زیبای تنش بود.
به محض ورود به خانه عطر تلخ شده عسل و لوندر در مشامش پیچید.
بدون توجه با وسایل به سوی اتاق تهیونگ دوید.
دستگیره را پایین کشید و با در بسته مواجه شد.
"تهیونگ..تهیونگ..عزیزترین..زیبای من..در رو باز کن"
با گشوده شدن در و دیدن صورت سرخ و خیس از اشک امگا به سرعت او را روی دستانش بلند کرد و به سوی تخت رفت.

"چیشده؟به آلفا بگو ببینم"
تهیونگ هقی هقی کرد و گفت:
"خو..هق..خوابم..هق..میاد"
جونگ کوک بوسه ای روی پلک های او نهاد و گفت:
"باشه باشه..تو فقط گریه نکن"
آرام اشک های او را زدود و سرش را در گریبان او فرو برد.
"اینقدر خودخواه نباش عزیزترین..بعد از چند روز برگشتم تا دوباره عطر شیرینت رو استشمام کنم اما تو تلخ شدی..بذار شیرین من بشی"
تهیونگ آرام گرفته رایحه شیرقهوه و شکلات تلخ او را استشمام کرد و گفت:
"بخوابم"
و لحظاتی بعد از فرط خستگی به خواب رفته بود.
___

جونگ کوک با خشم گفت:
"چی؟"
جانگمین همانطور که کتاب های ارزشمند کتابخانه اش را گرد گیری میکرد گفت:
"پدرش پیداش کرده..باید برگرده خونه پدریش"
جونگ کوک با خشم فریاد کشید:
"امکان نداره..من نمیذارم امگایی که مال منه پاش از این در بره بیرون"
جانگمین گفت:
"قانون قانونه..همه باید رعایتش کنن..و قانون میگه تا قبل از ازدواج امگا باید کنار خانواده اش باشه"
جونگ کوک خشمگین گفت:
"قانون؟قانون تویی بابابزرگ..چی میخوای؟میخوای بفرستیش تو دل عذابش؟"
جانگمین گفت:
"تو فکر میکنی عذابه..اون باهاش کنار میاد"
جونگ کوک با صدای بلند فریاد کشید:
"امکان نداره..نمیذارم"
و آیا کدام طرف برنده میدان میشد؟
___

هی گایز ببخشید برای تاخیر ولی واقعا نمیتونم تند تند اپ کنم..
سرم خیلی شلوغه..
ممنون که صبر میکند.
دوستون دارم

Night

HeirWhere stories live. Discover now