♱جایی که یک نفر سقوط کرد

23 6 5
                                    

سالیان خیلی خیلی دور، زمانی که فرشته‌ها وجود نداشتن، و شیاطین هم وجود نداشتن، همه‌ی ما فقط فرزندان خدا بودیم.

آره، عزیزدلم. اون موقع، همه چیز خیلی آروم و دوست داشتنی بود. و می‌دونی چی اوضاع رو بهم ریخت؟

حدس هم نمی‌زنی؟ خب باشه. بهت می‌گم‌.

عشق. عشق بود که همه چیز رو داغون کرد و فقط ویرانی به بار آورد.

و البته، غرور و حسادت.

در مورد انسان‌ها که می‌دونی عزیزکم؟

روزی که خدا انسان رو ساخت، از باقی فرزندانش خواست که دورش جمع بشن و ببیننش. گفت که عاشق ساخته‌ی جدیدش شده، گفت که هرگز در این حد، دوست داشتن رو احساس نکرده.
گفت: «انسان برترین ساخته‌ی منه.»

از همه خواست مقابل انسان زانو بزنن.

همه اطاعت کردن، به جز یک نفر.
لوسیفر، فرزند محبوبش. لوسیفر اخم کرد و رو به خدا تشر زد:«من مقابل این ساخته‌ی پست تو، زانو نمی‌زنم!»

صبر کن. انقدر سوال نپرس! جواب همشون رو می‌گیری، فقط کافیه یکم صبور باشی.

کجا بودم...؟ درسته. لوسیفر مقاومت کرد؛ حاضر نشد زانو بزنه و به حرف خدا گوش بده. به خاطر خودخواهی و غرور کاذبش. چون درونش پر از سیاهی بود.
اون فقط به نافرمانی بسنده نکرد. بلکه با کمال وقاحت، سعی کرد همراه چند نفر دیگه علیه خدا شورش کنه!

چی؟ چی داری می‌گی؟ منظورت چیه شاید فقط قلبش شکسته بود!؟ عزیز کوچولوی من، همه می‌دونن لوسیفر اصلا قلبی نداشت که بخواد بشکنه! اون موجودی بود سرشار از تاریکی و به سزای عملش هم رسید؛ از مقامی که به عنوان فرزند خدا داشت، سقوط کرد و تبعید شد به دنیای زیر زمین.

نه، نه، نه. تنها نرفت. شیش تا از دوستاش که جونشون برای لوسیفر در می‌رفت همراهش رفتن.

منظورت چیه که خیالت راحت شد؟ تو نباید دل برای اون موجودات پست بسوزونی. اونا از ما کم ترن. اجداد ما برخلاف لوسیفر و رفقاش به عقایدشون پایبند موندن، برای همینم الان ما بالا هستیم و اونا زیر زمین.

Flowers Of Evil♱Where stories live. Discover now