♱جایی که گلی مرد

29 4 26
                                    

درخت‌های پیرمرد در ردیف های طولانی و نامنظم روییده بودن، با تنه‌هایی قوز کرده و ریش‌هایی از گل سنگ خاکستری و سبز.
زیر نور ماه که بین تاج درخت‌ها پنهون شده بود، فرشته‌ی جوان روی دو زانو نشسته و داشت بین گیاه‌های مختلف، دنبال گیاه خاصی می‌گشت؛ گیاهی که وجودش در قلمروی فرشته‌ها ممنوع تلقی می‌شد.

اما قانون‌ هیچ وقت چیزی نبود که جلوی چانیول رو بگیره.

کورمال کورمال، در حالی که مهتاب رو با التماس به یاری می‌طلبید، انگشت‌هاشو بین سبزه‌ها کشید. از طلوع آفتاب تا به اون موقع، کل جنگل رو وجب به وجب گشته بود و دریغ؛ هیچی پیدا نکرده بود.

ایستاد و پیرهنش رو تکوند. خواست بچرخه که پاش به تخته سنگ کنارش گیر کرد، سکندری خورد و با صورت روی زمین افتاد.
در حالی که پیشونی‌ دردناکش رو با کف دست می‌مالید، زیرلب غر زد: «ای لعنت بهش! اینم شانس منه. از صبح اومدم دارم می‌گردم ولی هیچی پیدا نمی‌کنم، الانم که افتادم زمین...»
قصد داشت به شکوه و شکایت ادامه بده، اما برق قرمز رنگی چشمشو گرفت. نیم خیز شد و جلوتر رفت.

-خدای من. خودشه.

گل‌های کوچک با گلبرگ‌هایی به رنگ خون، و برگ هایی که مثل نیزه دورشون رو احاطه کرده بودن؛ همون گیاهی که مدت‌ها دنبالش بود.

گل زنبق لوسیفر.

افسانه‌هایی که نوادگان حقیقت بودن، روایت می‌کردن در زمان های خیلی دور، وقتی که لوسیفر هنوز فرزند محبوب بود، خدا این گل رو برای اون و از روی زیبایی اون ساخت.
چانیول با احتیاط نوک انگشت‌هاش رو روی گلبرگ‌های ظریف و شکننده‌ی گل کشید و زمزمه کرد: «یعنی لوسیفر انقدر... انقدر زیبا بوده؟»

گل‌ها با تواضع سر خم کرده بودن، برخلاف لوسیفر، مخلوق مغروری که بخاطر سر خم نکردنش سقوط کرد.

دلش نمی‌اومد اون گل رو از شاخه جدا کنه و نفسش رو قطع کنه. شیفته‌‌ش شده بود.
اما چاره چی بود؟ برای درست کردن داروی جدیدش، مجبور بود. برای حفظ کردن زندگی یک موجود زنده، مجبور بود زندگی موجود زنده‌ی دیگه‌ ای رو ازش بدزده.

آب دهنش رو قورت داد، چشم‌هاش رو بست و زیرلب گفت: «متاسفم. متاسفم.»
ساقه ی گیاه رو سریع چید تا درد کمتری بکشه و نفس حبس شده‌ش رو آزاد کرد.
به گیاه بین دست‌هاش چشم دوخت و آروم، اون رو توی کیسه‌ش گذاشت.

-خوب بخوابی.

⊱ ━━━━.⋅ εïз ⋅.━━━━ ⊰

با پا در چوبی رو هل داد و آروم وارد کلبه‌ش شد. بوی عود توی بینی‌ش پیچید.
چانیول جایی دور از شهر بزرگ زندگی می‌کرد. هر وقت ازش در مورد علت پرت بودن محل زندگی‌ش می‌پرسیدن، شونه بالا می‌‌انداخت و با خنده می‌گفت: «این جا گل و گیاه‌های خاص رو راحت تر پیدا می‌کنم.» اما این حقیقت کامل نبود. چانیول در واقع از سبک زندگی سرشار از تصنع و خودنمایی فرشته‌ها خسته بود؛ از خودبزرگ‌بینی ای که جزو ثابتی از زندگی‌هاشون شده بود خسته بود. رغبتی نداشت هر روز باهاشون سر و کله بزنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 06 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Flowers Of Evil♱Where stories live. Discover now