♱جایی که دروغی گفته شد

27 4 23
                                    

جونمیون عاشق آینه‌ش بود.

شونه‌ی مرواریدی رو بین موهای خرمایی‌‌ش لغزوند، تا جایی که مطمئن شد مثل ابریشم نرم و براق شدن. با دقت گوشه‌ی چشم‌هاش سرمه کشید. دندون‌هاش روی توی آینه نگاه کرد که کثیف نباشن یا خرده غذایی لاشون نمونده باشه.

اون یه مرد مبادی آداب بود. خیلی به ظاهرش و جوری که به نظر می‌رسید اهمیت می‌داد و از اعتراف به این مسئله ابایی نداشت.
شیشه‌ی عطر رو برداشت. کمی ازش به گردنش مالید؛ نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
چه روز زیبایی!

شنل خاکستری‌ش رو روی شونه‌هاش انداخت. برخلاف شنل ساده‌ی بقیه‌ی افراد محل کارش، مال اون گلدوزی‌های ظریف و طلایی رنگ داشت. یه خورشید طلایی گوشه‌ی شنلش، بین گلبرگ‌ها گلدوزی شده بود.

به هر حال یک فرقی بین رئیس اعظم و بقیه‌ی اعضای انجمن وجود داشت.

عضو انجمن بودن می‌تونست بزرگ‌ترین افتخار برای هر کسی باشه. چون اون‌ها بودن که مستقیما با فرشته‌ها ارتباط داشتن.
در واقع انجمن، پلی بود بین سه قلمروی اصلی: فرشته‌ها، انسان‌ها و شیاطین.

و جونمیون، رئیس انجمن، از سرشناس ترین آدمای شهر بود.

پنجره رو باز کرد. هوا صاف و آفتابی بود. یک ابر هم توی آسمون دیده نمی‌شد و انگار کلا مفهوم ابر تو ذهن نمی‌گنجید.

صدای در زدن اومد.
جونمیون در حالی که داشت بند لباسش رو درست می‌کرد، زیر لب گفت: «بیا تو.»

یوتا بود، یکی از افراد زیردستش. یوتا به نشونه‌ی احترام سر خم کرد، جوری که صورتش بین رشته موهای قرمزش پنهون شد.

-سلام رئیس. از بالا تماس گرفتن، گفتن روز تحویل رو جلو بندازیم.

جونمیون ابرو بالا انداخت و بعد دندون‌هاش رو بهم سایید؛ خوب می‌دونست آتیش این قضیه، از گور چه کسی بلند می‌شه.

"گیرت می‌آرم، سهون لعنتی."

ولی وقتی یوتا سرشو بالا گرفت، جونمیون لبخند به لب داشت. همون لبخند بزرگ منشانه‌ی همیشگی‌ش.

-بهشون بگو ما مشکلی نداریم.

هیچ فردی حق نداشت روز قشنگ جونمیون رو خراب کنه. خصوصا اگه اون فرد یه فرشته‌ی اعصاب خورد کن به اسم سهون بود.

⊱ ━━━━.⋅ εïз ⋅.━━━━ ⊰

بکهیون از آینه متنفر بود.

پارچه‌ی سیاه و نخ نمایی رو روی آینه‌ی شکسته‌ی اتاقشون کشید. چرخید و به دوستش که گوشه ی اتاق بین توده‌ی پتوها مچاله شده بود نگاهی انداخت.

-جونگده...

جوابی نگرفت. لب هاش رو بهم فشار داد. دوباره تلاش کرد: «تا کی می‌خوای جوابم رو ندی؟»

بازم هیچ.

از وقتی مینسوک رو گرفته بودن، جونگده ای که به زور دهنش بسته می‌شد، به شدت کم حرف شده بود.

-اگه نمی‌خوای باهام حرف بزنی مشکلی نیست. ولی به شیطونک گفتم بیاد پیشت اون مدتی که من نیستم.

توده‌ی پتو تکونی خورد و بکهیون تونست موهای شلخته‌ی جونگده رو ببینه که تو هوا سیخ ایستاده بودن.

-دقیقا کجا می‌ری که نیستی و جونگین باید بیاد جات؟

لحنش سرد بود و هر کسی به جای بکهیون بود، قطعا لرز به تنش می‌افتاد. ولی بکهیون شونه بالا انداخت و لباش شکل لبخند به خودشون گرفتن. مسلما دوست خوش‌ قلبش نمی‌تونست نگرانی‌ش رو پنهون کنه و به نادیده گرفتن اون ادامه بده.

-تو یه معدن جدید کار گرفتم... می‌دونی که تو معدن‌های عادی دیگه بهم کار نمی‌دن. از این جا دوره. باید برم تو یه خوابگاه نزدیکش بمونم.

جونگده اخم کرد.

-خوابگاه؟ عقلت رو از دست دادی بک؟! اون جایی که اونا اسمش رو می‌ذارن خوابگاه از اتاق خودمون وضعیتش داغون تره! اون جا شیطان‌ها تو هم می‌لولن و جا برای نفس کشیدن نیست!

بکهیون کنارش زانو زد. سعی کرد صداش رو محکم و با اعتماد به نفس نگه داره؛ در غیر این صورت، جونگده متوجه دروغ بودن حرفاش می‌شد؛ چون بکهیون رو از بر بود.

-می‌دونم، می‌دونم. ولی چاره ای ندارم. باید کار کنم. و بخاطر این دوره که به من دیگه تو معدن‌های عادی کار نمی‌دن. خودتم می‌دونی.

با انگشت‌هاش بازی کرد. اگه جونگده با بهونه هاش راضی نمی‌شد...

-یعنی جدی مجبوری بری تو معدن‌های تحت نظارت اون فرشته‌های لعنت شده کار کنی؟

همه ی شیاطین از نحوه ی برخورد فرشته‌ها با خودشون خبر داشتن.
بکهیون لبخند زورکی ای زد. قرار نبود بره توی اون معدن‌های تحت نظارت فرشته‌ها کار کنه.

-بکهیون، اگه اون جا بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟ من مینسوک رو از دست دادم، نمی‌تونم تو رو هم...

جونگده به رعشه افتاد و صداش تحلیل رفت. بکهیون دستاش رو دور شونه‌های لرزون دوست درهم‌شکسته ش حلقه کرد. دیدن جونگده در این وضعیت باعث می‌شد از خودش نفرت بیشتری پیدا کنه و در عین حال بیشتر برای عملی کردن تصمیمش مصممش می‌کرد.

مقصر سیاهی ای که گریبان‌گیر خونواده‌ی کوچیکشون شده بود، کسی نبود به جز بکهیون.

و اون باید همه چی رو درست می‌کرد.

باید مینسوک رو پیدا می‌کرد و روی این سیاهی رنگ سفید می‌پاشید.

Flowers Of Evil♱Where stories live. Discover now