p16

651 93 51
                                    


همه سمت رستوران رفتن

بالاخره شب شده بود و وقت شام بود

همه از شدت راه رفتن و خرید کردن خسته بودن و آماده استراحت

و از اونور هرکس یه چیزی برای یکی خریده بود

دوستا به هم کادو میدادن و این موضوع خیلی قشنگ به نظر میومد

جیمین بعد اینکه غذاشو زودتر از همه تموم کرد شروع کرد نشون دادن خریداش

لیسا بعد از اینکه نگاهشو از بقیه  اتاق ها گرفت از توی جیبش گردنبندی رو درآورد

میخواست برای عذرخواهی اونروزت به جنی بدتش اما با دیدن خلق جنی که انگار قصد کشتنش رو داشت راه اومده دستش رو به داخل جیب برگشت زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

میخواست برای عذرخواهی اونروزت به جنی بدتش اما با دیدن خلق جنی که انگار قصد کشتنش رو داشت راه اومده دستش رو به داخل جیب برگشت زد

بعدا هم میتونست عذرخواهی کنه

نفر بعدی هوسوک بود

 هوسوک_به نظرم این گردنبند خیلی شبیهت بود یونگی بیا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هوسوک_به نظرم این گردنبند خیلی شبیهت بود یونگی بیا....

واقعا از دور صحنه مزحکانه ای بود.....هیچ معلمی به یه دانش آموز خاصش کادو نمیده

ولی داخل جو اکیپ همه چی دوستانه برداشت میشد

کاملا داداش داداشی

یونگی هم متقابلاً از بین خزید خاش چیزی بیرون آورد

یونگی هم متقابلاً از بین خزید خاش چیزی بیرون آورد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
بیچاره ها نمیمیرندWhere stories live. Discover now