جونگکوک از جا پرید و با چشمای گشاد شده به مرد بالاسرش نگاه کرد
چطوری؟چطوری فهمیده بود
اونکه خیلی مراقب بود کسی نفهمه
:«چـــ... چی؟»
تهیونگ بی اهمیت ادامه داد
:«دوست پسرت ممکنه بیماری داشته باشه میتونم بگم الان برات مشکلی پیش نمیاد ولی اگه ادامه پیدا کنه خطرات جدی تهدیدت میکنه»
جونگکوک گیج نکاهش میکرد
:«چـ.. چطورـ..»
جملش رو کامل کرد
:«چطوری؟خب من پیشگوعم»
بعد وقتی صورتش رو دید زد زیر خنده
:«ته حلقت قرمزه مشخصه براش ساک زدی»
تهیونگ با بی شرمی تمام کارهای جونگکوک رو بهش یاداوری کرد
جونگکوک از شرم نگاهش پایین انداخت
اگه به پدرش بگه چی؟پدرش از همجنس گراها متنفر بود و اون ها رو نجس میدونست
:«لطفا بهش نگو»
معلوم بود که نمیگه ولی ایا لازم بود جونگکوک از این قضیه چیزی بدونه؟
:«نمیدونم جونگکوک من خیلی وقته با پدرت دوستم نمیدونم میتونم همچین چیز بزرگی رو ازش مخفی کنم یا نه»
جونگکوک:«هرکاری، هرکاری بگی میکنم»
تو دلش خدا خدا میکرد مرد قبول کنه
تهیونگ پوزخند محو زد
:«هرکاری؟»
YOU ARE READING
little secret
Fantasyجونگکوک بحاطر دندون درد میره پیش دوست باباش که دندو پزشکه ولی تهیونگ متوجه راز کوچولویی میشه