«ترقوه اولین استخونیه که توی بدن تشکیل میشه و شکستنش خیلی درد داره... اونقدر که با هر حرکت بازوت احساس میکنی استخونهای شکستهات به هم کشیده میشن. انگار از بیخ و بن وجودت زیر سوال رفته. دیدن اخم بین ابروهات همین حس و حال رو داره مینهو. شبیه شکستن ترقوههامه.»
***
باد خنکی که برگهای درختهای سر به فلک کشیده رو با بیرحمی بازی میداد، از شیشهی پنجره عبور میکرد و ناگهان متوقف میشد تا به جای سیلی زدن به پوست پسر، گونههاش رو نوازش کنه.
با احساس بادی که توی صورتش وزید و موهاش رو عقب فرستاد، زیر لب خندید و دوباره خطوط نوشتنش رو از سر گرفت. خودکارش به آرومی روی برگه میچرخید و خاطرات امگای خامه و عسلی رو به یادگار میگذاشت.
نور ماه، برگهی کاهی رنگ دفتر خاطراتش رو روشن میکرد و فضای اتاق به لطف آباژوری که چانگبین دیگه به نور مزاحمش عادت داشت، روشن میشد ولی یونگبوک ترجیح میداد با نور ماه زندگی کنه.
نگاه عمیقی به فضای تاریک جنگل انداخت و دید که درختها برخلاف روز که با روشنی خورشید خواستنی میشن، حالا چطور خوفناک به نظر میرسن. حتی دلش نمیخواست فکر کنه که گم شدن توی اون تاریکی و پنهان شدن نام و نشونش چقدر میتونه ترسناک باشه پس بیصدا پنجره رو بست و دفترش رو کنار گذاشت.
شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود که ساق پاهای لختش رو در معرض سرما قرار میداد ولی یونگبوک از حضورش توی جنگل به قدری سرخوش بود که انرژی و هیجانش بهش گرما میبخشید. آستینهای بلند تیشرت راهراهش رو بالا داد و از لبهی پنجره فاصله گرفت ولی پرده رو روی شیشهها نکشید تا حین خواب از نور ماه بینصیب نمونه.
با رفتنش به سمت تخت دید که پلکهای آلفاش با آرامش بسته شدن ولی یونگبوک نمیتونست خواب و رویا رو توی صورتش تشخیص بده. از چانگبین خواسته بود منتظر تموم شدن خاطراتش بمونه پس اینکه به تنهایی به خواب بره، غیرممکن به نظر میاومد.
چشمهاش رو چرخوند و با لحنی خسته که ته موندهی خنده توش موج میزد، روی تخت رفت. اجازه داد زانوهاش روتختی رو لمس کنن و همونطور که ملحفه رو بالا میبرد که روی تنش بکشه، گفت:
- حدس زدن اینکه داری نقش بازی میکنی، زیاد سخت نیست.
پلکهای چانگبین تکون نخوردن. حتی لب باز نکرد تا بیدار بودنش رو اعلام کنه ولی یونگبوک از نفسهای نامنظمش که چندان سنگین نبودن، میتونست متوجه بشه که آلفاش داره سر به سرش میذاره.
لبخندی زد و درحالی که ابروش رو بالا میانداخت، تنش رو به سمت لبهی تخت کشید تا دوباره به سمت کاناپه برگرده. با لجاجت ملحفه رو از روی تنش کنار زد و برای گرفتن مچ آلفاش گفت:
YOU ARE READING
Our Wet Dream
Fanfiction"Our Wet Dream" توی دنیایی که تنها تصور بقیه از امگاها، یه تن ظریف و روحیهی حساس محسوب میشد، لی مینهو همون امگایی بود که با مهارتهاش تا مقام فرماندهی ضلع غربی عمارت پیش رفت؛ عمارتی که قلب و جسم مینهو رو به دستهای رئیس جدیدش گره زد. با گذشت چند س...