- NINE

79 22 2
                                    

«حدس می‌زنم امگات بی‌خبر از دردی که قراره بکشه، داره دنبالت می‌گرده چون حتی باهاش خداحافظی نکردی.»

***

باد خنک از بین درخت‌های جنگل عبور می‌کرد و با نوازش شاخ و برگ‌ها و ایجاد اصواتی خاصی، باعث دوچندان شدن رازآلود بودن جنگل می‌شد ولی هیچ رازی نمی‌تونست مانع این بشه که کریستوفر از مقابل اون کلبه عقب بکشه.

آخرین باری که به اون کلبه سر زده بود رو به یاد نداشت ولی انگار همه‌چیز دست به دست هم می‌دادن تا باعث بشن آلفای بلوطی به گذشته‌اش برگرده؛ گذشته‌ای که حتی خودش هم مطمئن نبود که دلش می‌خواد بهش برگرده یا نه.

دستش رو مشت کرد و درحالی که با چهره‌ای جدی نفس سنگینش رو بیرون می‌داد، ضربه‌ی آرومی به در کوبید. گوش‌ها و شامه‌ی زن تیز بودن و پسر اصلا نیازی به اعلام حضور نداشت. کافی بود اون اطراف قدم برداره تا رایحه‌ی بلوطش وارد ریه‌های ماریا بشه و صدای قدم‌هاش توی گوشش بپیچه.

برای اینکه مقابل اون کلبه باشه و ماریا رو به هم‌صحبتی دعوت کنه، همزمان هم مصمم بود و هم دودل. کریستوفر به خاطر خانواده‌اش این تصمیم رو گرفت؛ به خاطر مینهویی که درد کشیدنش نزدیک بود و نمی‌خواست خوشبختیش رو به کسی بده، به خاطر بچه‌هایی که ممکن بود قبل از پا گذاشتن به اون دنیای مرموز، از دنیا برن و حتی فرصت تشکیل شدن قلبشون رو هم نداشته باشن.

با کوهی از افکار دست و پنجه نرم می‌کرد که در قدیمی کلبه باز شد و قامت ماریا که مثل همیشه نماد آرامش بود، مقابلش نقش بست. عطر میخکش توی کلبه می‌پیچید ولی آلفای بلوطی که با اون رایحه زندگی کرده بود، هیچ ترسی ازش نداشت.

نفس سنگینی کشید که آلفای مقابلش قدمی عقب رفت تا کریس وارد بشه. حریر روی شونه‌هاش رو جابه‌جا کرد و با پوشوندن ترقوه‌هاش زمزمه کرد:

- منتظرت بودم. می‌دونستم میای.

صدای آرومش می‌تونست هر آشوبی رو تسکین بده ولی برای کریس این‌طور نبود و برخلاف بقیه روی روان نیمه حساسش خط‌هایی مبهم می‌کشید. پلک آرومی زد درحالی که به کلبه نگاهی می‌انداخت، در رو پشت سرش بست‌.

مدتی می‌شد که به اون کلبه سر نزده بود؛ درست مثل خاطرات گذشته‌اش که ترجیح می‌داد فراموششون کنه. اخم ظریفی بین ابروهاش نقش بست و درحالی که دستش رو بین موهای اطراف شقیقه و بالای گوشش می‌کشید، با طعنه گفت:

- نکنه پیش‌گویی رو هم باید به صفاتت اضافه کنم؟

لب‌های ماریا به کمرنگ‌ترین شکل ممکن لبخند زدن و روی صندلی چوبی نشست. صدای سوختن چوب‌ها و رقص شعله‌های آتیش گوشه‌ی شومینه‌ی کلبه رو برداشته بود و کل وسایل عطر قدیمی داشتن. انگار زن توی اون مدت دست به هیچ‌کدوم از خاطرات گذشته‌اش نزده بود.

Our Wet DreamWhere stories live. Discover now