این با عشق فرق داره!
من عاشقت نیستم؛ من معتقدم به تو.
آدم توی این دنیا باید لااقل به یک چیزی معتقد باشه.
یک تعلق، دست آویز، امید..
کیو دیدی چیزی که بهش معتقده رو رها کنه؟
تو تنها کسی هستی که حاضرم بخاطرش آدم نکشم کاری که عاشقشم.- حدس بزنید دیالوگ کیه؟
~~~~~{••}~~~~~
مین یونگی:::
تمام شب رو بیدار بود.
هوسوک بغلش کرده بود و راحت خوابیده بود.... تمام شب....تمام مدتی که اینجا بود نمیتونست خوب بخوابه. چقد نیاز به قرص های خواب آور داشت.
تازه اول هفته بود؟! چقد دیر میگذشت.
اون آلفای رو اعصاب کلاه بردار اول هفته وزنش میکرد....
ساعت هفت بود که هوسوک بیدار شد.
کارای روتین رو انجام دادن.... بوسه صبح بخیر.... لبخند زدن.... حمام رفتن دونفره.... وزن کردن خودشون.... صبحانه خوردن....
بازم یونگی وزن کم کرده بود.
تو همون مدت کم چند کیلو کم کرده بود و از نظر پزشکی اصلا خوب نبود.
اما هوسوک.... همون بود که بود.
پوستش هم بهتر شده بود.
انگار انرژی یونگی دزدیده میشد و هوسوک میگرفتش.
خودش میفهمید.
انگار داره آروم آروم جون میده.
آلفایی که یه مافیای بزرگ بود.... کلی آدم ازش حساب میبردن.... رئیس خاندان مین....
داشت ذره ذره جون میداد.- یونگی؟
با صدای هوسوک به خودش اومد دست از بریدن پنکیک برداشت و پاسخ داد
+ جانم؟- بشقاب شکسته.
+ ها؟
سرش رو پایین اورد که دید با چاقو از بس کشیده به بشقاب که شکسته.
+ متاسفم فقط متوجه نشدم که.... واقعا معذرت میخوام. هوسوک.(دقت کردین که بیش از حد واکنش نشون داد؟ در آینده باهاش کار داریم)هوسوک داشت با تعجب نگاهش میکرد.
- اون فقط یه بشقابه مهم نیست اما چی باعث شد انقد توی فکر بری.با اشاره دست هوسوک خدمتکاری سمتشون اومد و شیشه های بشقاب رو جمع کرد و بشقاب دیگه ای اورد.
+ من.... گاهی اوقات....
- تو؟
+ میخوام جیمین رو ببینم.
- یونگی من تو رو بیشتر از خودت میشناسم و باید بگم که من کسیم که بهش نیاز داری من کسیم که باید بهش اعتماد کنی من کسیم که باید دوسش داشته باشه من خانوادتم من باید همه چیز تو باشم....
به حسادت آشکار هوسوک نگاه کرد.
+ سوکا همین الانشم همینجوریه اما اون داداش کوچولومه و راستش یه جورایی برادرهمسرت حساب میشه؟!با شوخی که کرد و قسمت اول جمله اش جو آرومتر شد.
- کی میتونیم همو مارک کنیم ؟
با سوالی که هوسوک پرسید خشکش زد.
چی باید میگفت؟+ کی قراره تاپ باشه؟