پارت 11

114 31 86
                                    


چندبار پلک زد.
_مامان؟ چیشده؟ گریه میکنی؟
×رس.. رستوران..
_چیشده؟
×همه چیزو شکوندن..
پدال گاز را فشرد و به سمت رستوران خانوادگی شان راند.
به محض رسیدن نظرش به شیشه خرده ها و ام دی اف های پخش شده جلوی پله ها جلب شد. از هاوال بیرون پرید و داخل رفت.
اخیرا در حال بازسازی رستوران بودند و همه چیز خوب پیش میرفت، پس این آشوب چه معنایی دارد؟

مادرش را گوشه ای روی میز گرد قدیمی یافت. خودش را بغل کرده و بیصدا اشک میریخت.
_مامان..؟
با قدم های بلند نزدیک رفت و سر او را به سینه ش فشرد.
_هیششش.. گریه نکن.. من اومدم..
صدای فین فین او را میشنید. کمی بعد مادرش ارام شد و اشک هایش را پاک کرد. جان سمتش خم شد و شانه ش را ماساژ داد.
_حالت خوبه؟ میشه بگی چیشده؟
مادرش مقطع گفت.
×ن..نزول خورا .. اومدن.

کمی فکر کرد. ماه پیش با یک شرکت مالی قرارداد بسته و وام گرفته بودند. وام دولتی زمان زیادی نیاز داشت و خانواده شیائو هم به سرعت به پول برای بازسازی رستوران نیاز داشتند.
اخم های جان در هم کشیده شد.
_ولی ما که به موقع قسطامونو میدیم.
صدای پدرش را از پشت سر شنید.
××اونا کلاهبردارن.
در حال کشیدن وسایل کف زمین بود. جان جلو رفت تا کمکش کند. با صدایی ارام تر پرسید.
_بابا تو بگو چیشده؟ چرا همه چیزو شکوندن؟

خط زیر چشمان پدرش عمیق تر از معمول به نظر می آمد. مشخصا از ساعتی پیش اضطراب زیادی متحمل شده بودند.

××تو قرارداد یه بند بود.. نوشته بود ظرف دوماه پول رو به طور کامل پرداخت میکنیم وگرنه سود دوبرابر میگیرن.

چشم های جان با حیرت گرد شد.
_این.. این امکان نداره.. منو تو دوبار قرار دادو خوندیم! همچین متنی وجود نداشت!

××حتما بعد اینکه امضا کردیم اضافه شده.
_حرومزاده ها..
××گفتن سه هفته دیگه برای گرفتن کل مبلغ برمیگردن.
_چقد؟
××ده میلیون.

به پدرش کمک کرد تا وسایل سالم را جابجا کنند و باقی را در سطل اشغال بریزند. وقتی حدود نه صبح کارگرها برای انجام سایر کارها امدند جان به اشپزخانه خزید. لبه ی کانتر نشست و بعد از مدتی تفکر موبایلش را از جیبش خارج کرد.
به شماره ای در پیامرسان امن پیام داد.
_قبوله. ازاش بیست میلیون یوان میخوام.

**********************

ملتمسانه گفت.
+مدیر فو خواهش میکنم شیفت منو عوض نکنین.
مدیر عینکش را عقب داد.
×نیرو کم داریم. لطفا چند ماه سر شیفت شب واستا.
ییبو اهی کشید و دنبال بهانه گشت.
+اخه من از شب و تاریکی خوشم نمیاد.. اصلا شب کوری دارم. من.. از تغییر متنفرم.. با ادم جدید کنار نمیام و..
خانم فو میان حرفش پرید.
×متاسفم با کمبود نیرو مواجهیم. فقط چند ماه تحمل کن دوباره برمیگردونمت به همین ساعت باشه؟

ییبو نفسش را با حرص بیرون داد.
×باور کن شب راحت تره. ساکت و خلوته. نه توریست هست نه مزاحم. تازه فقط یک وعده باید به پانداها غذا بدی و شرایطشون رو چک کنی.
+...
×از فردا شیفتت عوض میشه. ساعت دوازده شب تا هشت صبح.
وقتی پاسخی نشنید پرسید.
×متوجه شدی ییبو؟
+بله.
×ممنون که شرایط مرکزو درک میکنی منم اخرماه ها برات یه مبلغی تشویقی در نظر میگیرم، بخاطر سخت کوشی و احساس مسئولیتت.
+ممنون.
×فعلا میتونی بری خونه. فردا شب ساعت دوازده اینجا باش و اول با مدیر گونگ صحبت کن.
+بله

Colors Of Life _ Yizhan Where stories live. Discover now