نور خورشید از پنجرهی بزرگ گذر کرد و توی اتاق تابید.
و این نشون دهندهی روز جدید و شروع بدبختی های جونگکوک بود
ساعت 9:35 دقیقهی صبح بود و جونگکوک...
نمونهی بارزی از یک آدم بد خواب بود
روی تشک خوابیده بود، روی شکم خوابیده بود، یکی از دست هاش از تخت آویزون بود و آب دهنش بالشت زیر سرش رو خیس کرده بود
چه وضعیت چندش آوری...اون شب رو توی آغوش آرامش بخش مرد به آرومی خوابید و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه
و تا حدودی موفق هم شد.
غلتی زد و با شدت روی زمین افتاد، اون تخت لعنتی واقعا بلند بودبا برخورد با زمین سرد و محکم از خواب پرید و با ملافه ای که دورش پیچیده شده بود،موهای ژولیده و چشم های پف کرده، گیج و منگ به نقطهی نامعلومی از اتاق خیره شد
بعد از گذشت تقریباً 5 دقیقه تصمیم گرفت از جاش بلند بشه که چشمش به جای خالی مرد افتاد و ناگهان بغض بدی گلوش رو فرا گرفت و چشماش از اشک پر شد.
تهیونگ ساعت های 7:30 یا 8 معمولا به شرکت میرفت و جونگکوک به این موضوع عادت داشت اما اینکه روز بعد از اعترافشون بره سرکار یکم پسر رو اذیت میکرد
یکم که نه....خیلی....بغضش رو قورت داد و از جاش بلند شد
ملافه های تخت رو مرتب کرد و پرده های اتاق رو کنار کشید تا نور خورشید اتاق رو در بر بگیرهبه سمت سرویس بهداشتی رفت تا کار های شخصیش رو انجام بده
مثل بچه های خوب، مسواک زد و زیر دوش حمام رفت
دستش رو توی موهاش فرو برد و از قطره های گرم آب لذت برد
نگاهی به انعکاس خودش توی آینهی بزرگ حمام کرد
هیکلش عالی به نظر میرسید درست مثل همیشه.ولی یه چیزی اونو اذیت میکرد
رنگ موهاش...
خیلی وقت بود توی فکر بود که موهاش رو رنگ کنه....
زندگی که همیشه نباید یکنواخت باشه نه؟
گاهی تغییر و تحولاتی هم لازمه.بعد از استفاده از اسکراب، سرم های احیا کننده و لایه بردار
و البته شیوه کردن بدنش
دست از حمام کردن کشید و با پیچیدن حوله ای دور خودش به بیرون از حمام رفت.روی صندلیی میز آرایشی اش نشست و به خودش نگاه کرد، گونه ها و بینیش سرخ شده بودن و این چهرش رو خیلی کیوت نشون میداد
طوری که اگه کسی اون رو میدید فکر میکرد یه جوجه باتم مطیعه
در حالی که جونگکوک مقام اولین و بهترین باتم سلیطه رو داره و خواهد داشت.حداقل دوستاش که اینطور فکر میکردن...
افکارش رو کنار گذاشت و موهاش رو خشک کرد
چشمش به کبودی ریز روی گردنش خورد
ناخودآگاه لبخندی زد و گردنش رو لمس کرد و نمیتونست منکر احساس خوب زیر دلش بشه...لباس های راحتیاش رو پوشید، تا برای ساکت کردن صدای آبرو بر شکمش، به آشپزخونه بره و چیزی بخوره
از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت
نگاهش به میز افتاد و با دیدن وافل شکلاتی، چشماش برق زد و به سمتش هجوم برد
YOU ARE READING
Little Devil
Fanfictionپس از مرگ خانوادهی جئون، سرپرستی جونگکوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن عموی ناتنیش داشته باشه؟؟ GENRE: MAFIA, SMUT, DADDYKINK, ROMANCE COUPLE: Vkook _ SOPE WRITER:@melonh...