part 3

794 125 39
                                    


به سقف سفید و بلند اتاقش خیره شد و از قلقلک بینی‌اش بر اثر بالا رفتن پودر، خنده‌ای کرد.
از اینکه همه چیز طبق میل اون پیش می‌رفت، خوشحال بود.
اون هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که تهیونگ انقدر زود پیشنهاد مادربزرگش رو قبول کنه.
درواقع جانگ‌کوک انتظار بیشتری از پسرِ امگا داشت.
فکر می‌کرد اون یک فرد لجباز و خودخواهه که زیر بار حرف زور نمی‌ره و باید تلاش بیشتری برای راضی کردنش انجام داد ولی معلوم شد که اون همچنان شخصیتی مثل کودکی‌اش داره‌.
شخصیتی خام و احمق!
و البته که این تایپ از شخصیت تهیونگ هم به نفع خود امگا بود و هم به نفع خودش.
هر چی تو بازی ساده‌تر باشی هضم شکست خوردنت هم آسون‌تره.

بین وسایل آشفته‌اش همچنان دراز کشیده بود و ذهنش رو از هر موضوع بی‌ارزشی خالی کرد و بی‌اهمیت به اون آشفته بازار چشم‌هاش رو با آرامش بست.
فردا سالگرد همسرِ فوت شده‌اش بود و بالاخره یک سال نقش بازی کردن در نقش یک فرد افسرده و گوشه‌گیر به اتمام می‌رسید و می‌تونست برای پیش بردن نقشه‌ی اصلی‌اش از اون عمارت جهنمی بیرون بره.
فقط باید یک روز دیگه تحمل می‌کرد و بعد اسارت برای همیشه تموم می‌شد.

***

به سِرُمی که توسط پرستار به دستش وصل می‌شد، نگاهی کرد و پرسید:
-ببخشید! من تا کِی باید بیمارستان بمونم؟

صداش هنوز گرفته و خواب‌آلود بود و اثرات داروهای بی‌حسی هنوز از بدنش خارج نشده.
پرستار لبخند مهربونی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش زد و پتو رو بالاتر کشید تا لرزش امگا از سرما کمتر بشه.
¥تازه سه ساعته که از عملتون گذشته آقای کیم! تا دو روز دیگه و گرفتن آزمایش بارداری باید توی بیمارستان بمونید. فقط یادتون باشه که تکون نخورید و اگه دستشویی داشتید راحت کارتون رو انجام بدید بهتون کیسه‌ی ادرار وصل کردیم؛ پس نیازی به بلند شدن و رفتن به دستشویی ندارید و اگه دردی هم داشتید سریع با بخش پرستاران تماس بگیرید، فقط کافیه این دکمه رو فشار بدید.

تهیونگ با خستگی سری برای حرف‌های پرستار تکون داد و چشم‌هاش به روی هم گذاشت و زودتر از همیشه به خواب رفت.

هنوز ساعت سه ظهر بود و آفتاب سوزان‌تر از همیشه می‌درخشید.
با صدای آواز پرندگان از خواب بیدار شد.
چشم‌های خواب‌آلودش رو با پشت دست مالید و بعد از کشیدن خمیازه‌ای
از روی سبزه‌هایی که روی اون دراز کشیده بود، برخاست.
بدنش درد می‌کرد و این درد ناشی از خوابیدن روی زمین بود.
به آسمان خیره شد و به خورشید تابان نیم‌نگاهی انداخت، انگار بیش از حد خوابیده  و عجیب بود که مادرش تا به اون ساعت برای بیدار کردنش به حیاط نیومده.
دست‌هاش رو از هم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بالاخره از روی زمین بلند شد تا به عمارت برگرده ولی قبل از اینکه بتونه کامل بچرخه چشمش به منظره‌ی فوق‌العاده‌ زیبای مقابلش افتاد.
مات و مبهوت به دشت قاصدک‌های مقابلش خیره شد.
برای اولین بار بود که همچین صحنه‌ای رو می‌دید و می‌تونست قسم بخوره که تصویر مقابلش تکه‌ای از بهشته.
لبخند بزرگی زد و با قدم‌های آهسته به سمت دشت قاصدک‌ها رفت.
خنکی خوشایندی پاهای برهنه‌اش رو قلقلک داد و برخلاف آفتاب سوزان، باد ملایمی می‌وزید.

DandelionsWhere stories live. Discover now