"جونگ کوک بیا دیگه میخوایم حرکت کنیم"
با شنیدن صدای پدرش با عصبانیت دستهی چمدونشو گرفت و از پله های پایین رفت،با اتفاقی که چندساعت پیش افتاده بود به شدت ناراحت و کلافه بود و میدونست دیگه نمیتونه مسابقه بده.
با رسیدن به حیاط نگاهی به خانوادش و خونه ی خالش انداخت و سعی کرد چیز اضافه ای نپرونه!
"اینجا دوتا ماشین هست تا فرودگاه چطوری تقسیم بشیم؟"
تهیونگ گفت و نیم نگاهی به پسر رو به روش انداخت.
اقای جئون دستی به موهاش کشید و لب زد
"جوونا باهم پیرا باهمدیگه"
صدای اعتراض خانومای میانسال جمع در امد
"ما کجامون پیریم مرتیکه؟"
اقای کیم گفت و اقای جئون با خنده سرشو تکون داد و پشت فرمون ماشین نشست و طبقه گفته ی حرفاش جوونای نسبتا پیر سوار ماشین شدن.
جونگ کوک دید که تهیونگ داره سمتش میاد کمرشو صاف کرد و حالت دفاعی گرفت
"چمدونتو بده من جا کنم تو ماشین"
جونگ کوک بی هیچ حرفی دسته چمدونشو به سمت تهیونگ گرفت،تهیونگ که نگاهش خبیث بود با کشیدن دستش روی انگشتای جونگ کوک که روی دسته ی چمدون بودن چمدونو از چنگش در اورد،جونگ کوک که انگار برق بهش وصل شد نگاهشو سریع بالا گرفت و به ضربان قلب بی جاش لعنتی فرستاد.
تهیونگ با نیشخندی که روی صورتش واضح بود سمت ماشین قدم برداشت و چمدونو توی صندوق گذاشت،پشت فرمون نشست و با سر اشاره کرد که سوار شن،جونگ کوک چشمی چرخوند و سمت صندلی شاگرد قدم برداشت و پشت سرش جین و یونا عقب نشستن.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.فرودگاه بین المللی اینچئون "ساعت 7 و 30 دقیقه ی عصر"
همه توی فرودگاه منتظر پرواز بودن بعد نیم ساعت همه به سمت هواپیما حرکت کردند و توی صندلی هایی که بزرگای خانواده یعنی اقای کیم و جئون رزرو کرده بودند نشستند.
صندلی جونگ کوک کنار پنجره بود و توی تفکراتش غرق شده بود. جدیدا احساس میکرد یه مرگیش هست و نمیدونست باعثش چیه خب شاید بهتر بود بگه که کی باعثش شده خودشم خوب میدونست ولی کی گفته این سنگ غرور به خودش اعتراف میکنه؟؟ اون از بس ضربه خورده بود هیچ وقت اجازه نمیداد قلبش براش تصمیم بگیره... چون لعنت هروقت به قلبش گوش میکرد بعدش تا چند ماه وضع درستی نداشت،دیگه داشت خسته میشد! از خانواده ای که پشتش نیستن و نبودن و این سفر کوفتی رو اعصابش بود ولی کاری نمیتونست بکنه، با حس کردنه تکون خوردن صندلی کنارش دست از دنیای توی مغزش برداشت و به خودش امد که دلیل بهم ریختگیه چند روزشو دید.
YOU ARE READING
"Stopping time by your side"(Vkook)
Fanfictionچی میشه اگه این دوتا پسرخاله از هم بدشون بیاد و بعد با یه سفر خانوادگی طعم لبای همو بچشن.... jk:جلوی من لباستو عوض نکن Teh:چرا تحریکت میکنم؟ jk:من با یه خیار تحریک نمیشم Teh:خیار؟ داری سایز منو با مال خودت مقایسه میکنی؟