15th Melody

246 28 1
                                    

لوهان بیدار شد، از کل شب فقط 1 ساعت خوابیده بود...

از اتاق الن بیرون رفت و پشت در اتاق ملودی ایستاد، ینی باید چیکار میکرد... ملودی رو زندونی میکرد یا خودش یه عمر زندونیه پلیسا میشد؟

درو باز کرد تا فقط ملودی رو ببینه، "قبل ازینکه ملودی بیدار شه بیرون میرم" اینو به خودش قول داد... اما خبری ازش نبود. روی تختش نبود. توی دستشویی رو نگاه کرد اونجا هم نبود. ناخواسته خیلی نگرانش شد...

راه رو و اتاقای دیگه رو دنبالش گشت و رسما کل خونه رو بهم ریخت اما پیداش نکرد

الن و بقیه دخترا که از شلوغی بیدار شده بودن از اتاقاشون بیرون اومدن

یوعه: چی شده لوهان؟

لوهان: ملودی نیس!!

همه خوابشون پرید: چی؟! مگه میشه؟

آنا یه دفعه یاد یه چیزی افتاد و خندید: من میدونم کجاست.

لوهان بهش نگاه کرد: کجا؟

آنا رفت طرف اتاق و درشو باز کرد، بقیه هم دنبالش اومدن. بعد آروم در کمد رو باز کردو لباس هارو کنار داد. ملودی پشت لباس ها روی زمین خوابش برده بود.

لوهان از دیدن ملودی قلبش شکست... بقیه هم اوضای بهتری نداشتن... زمین به اون سردی...ملودی به اون ضعیفی...

لوهان خم شد و ملودی رو بغل کرد از رو زمین برداشت و گذاشت تو تختش. ملودی تازه بیدار شد و لوهان رو دید. خیلی بی حال بود واسه همین چشماش دوباره بسته شد.

لوهان که شاید از دست خودش عصبانی بود داد زد: براش یه چیزی بیارین بخوره...

همه از صدای بلند لوهان یه تکون اساسی خوردن. ملودی هم چشماش رو باز کرد: من... گشنم نیس...

لوهان: خفه شو! حتما باید بمیری تا یه چیزی بخوری؟ شده با دارو بزور زنده نگهت میدارم...

ملودی جیغ زد: هر غلطی میخوای بکن.

آنا برای ملودی غذا آورد. اما هرچی بهش دادن رو تف کرد بیرون. نمی خورد که نمی خورد...

لوهان داشت نگاه میکرد و اعصابش بیشتر و بیشتر خورد میشد...

یه دفه از جاش پاشد. همه ازین حرکتش ترسیدن.

گوشیشو درآورد: مکس، همین الان بیا اینجا.

الن نشست پیش ملودی و تو گوشش گفت: فکر کنم داری میری خونه.

ملودی به الن نگاه کرد:چی؟

الن: مکس همون کسیه که آوردت اینجا...قرار نبود دوباره ببینیش...پس ینی داری میری خونه.

The Melody of My HeartWhere stories live. Discover now