38th Melody

224 23 1
                                    

ملودی چشماش رو باز کرد انگار فیلم تموم شده بود چون حتی یه نفر هم تو سالن تاریک نبود. یه دفعه حس کرد سردشه و لرزید... با لرزیدنش لوهان هم از خواب بیدار شد اون هم سرشو روی سر ملودی گذاشته بود.

ملودی به خودش اومد و سرش رو از شونه ی لوهان برداشت. اومد ازش عذرخواهی کنه و بگه ببخشید آقا که توی اون تاریکی چهره ی آشنای لوهان رو دید

ملودی: لو...هان؟

لوهان: درسته...

لوهان چشماش رو مالید: فکر کنم خوابم برد... فیلمم که تموم شده. حیف شد.

یه نگاه به اطراف انداخت...

لوهان: فکر کنم باید بریم خونه

هردو توی سکوت مطلق از اونجا بیرون رفتن خوش بختانه درا قفل نشده بود. وگرنه ملودی چطوری باید با لوهان اونجا میموند.

از سینما بیرون اومدن. خیابون هم خلوت بود...

ملودی بدون خدافظی پشتشو به لوهان کرد و رفت. میتونست همونطور که اومده برگرده نیاز به کمک نداشت

لوهان اما داشت به ملودی نگاه میکرد. نمی خواست دنبالش بره چون میدونست این کارا فایده نداره. ملودی ازش متنفره و حق داره

ملودی آروم آروم قدم برمیداشت... پیش خودش فکر کرد "واقعا سنگین شدم؟؟ راه رفتن چقد سخت شده... نه بابا حتما توهم زدم"

لوهان هم پشتش رو کرد و راه خودشو رفت...

چندین متر جلوتر ملودی وارد یه کوچه ی خلوت شد... ناخودآگاه ترس کل وجودش رو گرفت...

دستشو روی شکمش گذاشت: نترس مامانی... نترس... بابایی همیشه پیش ماست... روحش از بهشت مارو نگاه میکنه و نمی ذاره بلایی سرمون بیاد.

با دلداری دادن خودش و بچه ش ازون کوچه هم عبور کرد... و بعد یه نفس عمیق کشید.

با اینکه همه جا تاریک و خلوت بود اما فکر اینکه سهون هست آرومش میکرد

چندین متر عقب تر سهون به دیوار تکیه داد بود: ینی داری با لوهان ازدواج میکنی؟؟

آه کشید و چشماش رو بست: باید زودتر یه فکر اساسی بکنم اینطوری که نمیشه

ملودی رسید خونه...

درو آروم پشت سرش بست و رفت تو.

مامان: هاهاها بازم من بردم

بابا: چی؟ نه بابا! من بردم.‌.. خودت ببین!

مامان: :| کلک میزنی؟؟؟ آره؟ بی ادب.

بابا: کلک؟؟ :| خودت کلک میزنی. بیا ببین خب! دارم میگم من بردم

مامان: بده ببینم

حتما مامان و بابا دوباره داشتن کارت بازی میکردن

بابا: یاااا! چرا کارتارو جا به جا میکنی؟؟؟ هِی!

The Melody of My HeartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt