part seven

1.3K 187 135
                                    

Niall's POV :

اصلا نتونستم بخوابم .بعد از گذروندن اون شب پیش چر ، به خونه برگشتم . فکر کردم روی تخت خودم خوابم ببره ، که نبرد . هر موقع چشمام رو می بستم تنها چیزی که میدیدم صورت زین بود.اون جوری که اون بهم نگاه کرد. اون قبلا هیچ وقت بهم اون جوری نگاه نمی کرد.(درگیر :| ) بدون توقف بهش زنگ زدم و پیام دادم ، پیامک بعد از پیامک ولی هیچ جوابی نگرفتم.چرا فقط بهم نمیگه ازم متنفره؟حتی با پیامک ، من احتیاج دارم اون بهم بگه که چی توی ذهنش میگذره. ن دونستنش منو دیوونه میکنه. چر و لویی متقاعدم کردن که اون داره با اوضاع کنار می یاد. اونا میگن نیازه که بهش زمان بدم ، اره من می فهمم که این برای زین سخته .اما پس من چی ؟ اینکه چقدر برای من سخته چی؟ زین زمان نیاز داره ، ولی من چی ؟ پس من چی احتیاج دارم؟ به زین زنگ می زنم و روی پیغام گیر می ره یه بار دیگه ، نمی تونم کاری کنم اما دلم می خواد از نا امیدی فریاد بزنم ، اون موقع است که بغضم می ترکد.

" زین منم ، گوش کن ، میدونم احتمالا نمی خوای با من حرف بزنی .یا نمی خوای با من هیچ کاری انجام بدی. صادقانه من سرزنش ات نمی کنم . بهتر بود که اون حرف رو نمی زدم ، اما نمی تونم حرفم رو پس بگیرم ، نمی تونم " یه نفس عمیق کشیدم " می دونم که تو بهم مدیون نیستی ، ولی لطفا ، زین فقط بهم زنگ بزن ، پیام بده ، حتی اگه میخوای بهم بگی ازم دور بمون ، خواهش میکنم زین " اشک هام از چشم هام پایین ریختن " من میترسم زین ، نمی تونم بدون تو انجامش بدم ، نمی تونم با فکر اینکه تو ازم متنفر رو پای خودم بایستم. لطفا فقط ، فقط بهم زنگ بزن " من التماس کردم قبل از اینکه تلفن رو قطع کنم. میدونم چقدر بی چاره و بدبخت به نظر می یام ، ولی نمیتونم بدون اون انجامش بدم (برو بابا :| ) همیشه موقعی که می ترسیدم اون پیشم بود .زین همیشه قوی بود وقتی که بهش احتیاج داشتم ، بدون اون من فرو می ریزم.

"نایل عزیزم ، برای ناهار چی می خوای ؟؟" مادرم پرسید درحالی که وارد اتاق ام می شد ، من سریع چشمام رو پاک کردم.

" من ، من نمی دونم " جواب دادم.

" تو داری گریه می کنی ، نایل چی شده ؟" اون تقریبا فریاد زد درحالی که به سمت من می اومد. من به سرم شوکه وارد شد درحالی که اشکا م بیشتر پایین می ریخت.

" مامان ، من همه چیز رو خراب کردم " من حس خفگی میکردم.مادرم دستش رو بلافاصله دورم انداخت. اون منو مثل یه بچه کوچولو نزدیک کشید.

" شییش آروم باش نایل ، یه نفس عمیق بکش و بهم بگو چی شده" اون به نرمی گفت.
" نمی تونم ، من نمی تونم بهت بگم ، نمی تونم ، ازم متنفر نشو مامان ، لطفا" من گریه کردم .(دقت کردین به همه اولش اینو میگه بعدش همه چیزی رو لو میده :| )

" ازت متنفر بشم ؟نایل تو پسر منی ."مامانم مجبورم کرد بهش نگاه کنم " نایل تو پسر منی و مهم نیست که تو چه کاری انجام میدی من نمی تونم ازت متنفر باشم ، حالا آروم باش و بهم بگو چی شده."

Last First Kiss ~ ZiallWhere stories live. Discover now